#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستوسه
_بهتره تکرار نشه که منم مجبور بشم طوری
دیکه برخورد کنم الانم اگه حرفاتون تموم شد حواستون رو به درس بدید
ایش استاد نچسب انگار نوبرش رو آوردحالا ده دقیقه دیر تر شده چه اتفاقی افتاده، حتما شما آخر ترم هم میخواد این رو بکوبه تو سرم
دیکه تا آخر کلاس جیک نزدم بعد از کلاس همراه مریم از کلاس خارج شدیم ، سالن شلوغ بود و همه دور تابلوی علانات جم شده بودن
_مریم بیا بریم ببینم چه خبره
مریم-بریم
خودمون رو به تابلو رسوندیم قرار بود اردوی راهیان نور ثبت نام کنن
_پووووف این به ما نمیخچره بیا بریم
مریم-چراا؟ منکه بدم نمیاد برم
_چی شوخی نکی یعنی میخوای بری بین کلی خاک و شن جنوبی که چی بشه ؟ ول کن بابا
مریم-دریا یعنی واقعا ب نظر تو همچین جای مقدسی که چندین نفر به خاطر آرامش الان ما خونشون ریخته فقط خاک و شن به نظرت میاد؟
_وای بیخیال این چیزا مریم خودت ، اگه دلت مسافرت میخواد بیا خودم بریم کیش بترکونیم
مریم-ولی من دوس دارم حتی برای یکبار شده به زیارت این منظقه مقدس برم برام خیلی با ارزشه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایییش برو بابا اصلا من چیکار تو دارم برو خوش باش با این بسیجیا
مریم یه کم من من کرد و گفت: