#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستودو
_نه مامان من عاشق گوشی نازمم
_همچین میگه انگار بچشه پاشو ببینم بیا یه چیزی برا شام درست کن منکه خسته ام
_ای مامااااان
_یامااان زود
_اوف حالا چی درست کنم
_برای راحتی خودت ماکارانی درست کن
با لب و لوچه آویزون به سمت آشپز خونه رفتم
بعد از خوردن شام مامان که از بس خسته بود دوباره به اتاقش رفت برای استراحت منم که حسابی خوابیده بودم خودم رو با وبگرد سرگرم کردم . اینقدر محو بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم
صبح با غرغر کردنای مامان به خاطر دیر بیدار شدنم بیدار شدم. از اونجایی که گوشی نداشتم با مریم هماهنگ کردم با ماشین خودم سمت دانشگاه رفتم. کمی دیر تر از همیشه به دانشگاه رسیدم و کلاس برگذار شده بود.بعد از اجازه گرفتن از استاد وارد کلاس شدم البته غرغر های استاد بماند .روی صندلی کناری مریم جا گرفتم:
مریم-چرا دیر اومدی؟؟
_دیشب دیر خوابیدم صبح خواب موندم ، خوب شد مامانم خونه بود!!!
مریم-تو که میدونی صبح کلاس داری دردت چیه شب بیدار بمونی؟
صدای استاد که خطاب به من بود مانع جواب دادنم به سوال مریم شد:
استاد-خانم مجدد دیر اومدی نظم کلاسم رو هم به هم زدی
_ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه