#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستوهشت
خواهش میکنم بفرمائید ؟
احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش میکرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت :
امیرعلی : ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفیم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم ی سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید...
حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت :
میدونید...شما...یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست...
چشمام از تعجب باز موند ، یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که بهنظر خودم خیلی هم بلند بود ، با حرص دندونی به هم سابیدن
ببخشید مگه لباس من چشه ؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟
من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و.....
ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس میپوشم هر جا هم بخوام با همین لباس میرم و به شما هم مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا ببینی چی پوشیده
ولی خانم مجد....
دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم :
حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستوهشت
خواهش میکنم بفرمائید ؟
احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش میکرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت :
امیرعلی : ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفیم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم ی سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید...
حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت :
میدونید...شما...یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست...
چشمام از تعجب باز موند ، یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که بهنظر خودم خیلی هم بلند بود ، با حرص دندونی به هم سابیدن
ببخشید مگه لباس من چشه ؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟
من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و.....
ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس میپوشم هر جا هم بخوام با همین لباس میرم و به شما هم مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا ببینی چی پوشیده
ولی خانم مجد....
دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم :
حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
۱۴ بهمن ۱۴۰۱