#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوپنج
مریم : تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
_ هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
_ امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم :
_ حالا به نظرت دختر خالت آمار میده ؟
شقایق : آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه
_ مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واس من گندش در بیاد
شقایق : اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
_ ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت :
_ هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم
و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد . شاید هم فکر میکرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی به جز دوشنبه ها با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هر روز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
۲۳ بهمن ۱۴۰۱