💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
🌴گرت ز دست براید چو نخل باش کریم...🌴
الان تقریباً یک هفته از اجرای تصمیمات مهتابی میگذره. خونه مون توی این مدت در اکثر مواقع مرتب بوده و خود من هم همینطور. سعی کردم خوش اخلاق باشم . سعی کردم زیاد حرف نزنم ولی همصحبت خوبی باشم ... سعی کردم تا جایی که میتونم فضای خونه رو دلپذیر کنم تا همسرخان و بچه ها توش راحت باشن. سعی کردم با بچه ها مهربون باشم و سرشون داد نزنم و کلا آستانه تحملم رو یک کم بکشم بالا.
البته توی تعطیلات عید که آدم هیچ چیز زندگیش دست خودش نیست، زمان خوبی برای تغییر نیست. اما با این وجود به نسبت تونستم یه سری چیزها رو مدیریت کنم و حداقلش اینه که برام دست گرمی خوبی بود که بفهمم برای بعد از عید که زندگی به روال عادیش برمیگرده چکار میشه کرد.
اما بشنوید از اون صندل پاشنه 5 سانتی، که همون روز اول بند روش در رفت و دیگه به پا بند نمیشه! قرار شد همسرخان با چسب تعمیرش کنه، که این روزها اینقدر سرمون شلوغ بود که بالکل یادمون رفت! ... اینه که این مدت با همون صندل معمولی پاشنه تختمان سر نمودیم!
اما یکی از دستاوردهای خوب این یک هفته تجربه کردن یه حس تازه بود، که من اسمش رو گذاشتم حس کرامت ... توضیحش برام سخته، ولی سعی خودم رو میکنم:
بابا آدم سفره داری هستن. یعنی اصلاً از مهمون لذت میبرن. یادمه از بچگی خونه ما شلوغ و پر رفت و آمد بود و بابا مدام دوست داشتن اهل فامیل رو دور هم جمع کنن. همین الانش هم اگه به خاطر مراعات پادرد و کمردرد مامان نبود، همین ماجرا به راه بود ... یادمه از بچگی یکی از تفریحاتم سر سفره مهمونی این بود که یواشکی بابا رو نگاه کنم که چطور وقتی همه سر سفره میشینن و مشغول غذا میشن، با یه حالت لذتی به اطراف سفره نگاه میکردن و از غذا خوردن مهمونها لذت میبردن. در اون موقع چشماشون یه جور خاصی از شادی و رضایت خاطر برق میزد که فقط مخصوص همون موقع بود ... حتی یادمه که همیشه یه عده برای گذران زندگی چشمشون به دست بابا بود و بابا هم نه تنها از این موضوع ناراحت نبودن، بلکه خیلی هم خوشحال بودن که میتونن برای دیگران مثمر ثمر باشن.
برعکس بابا، بعضی ها رو هم دیده ام که به قول معروف " لقمه شمار" هستن و انگار هر لقمه که مهمون برمیداره، یه تیکه از تن اونها رو میکنه و میخوره! ... یا اینکه از شدت خسیسی آب از دستشون نمیچکه. و لذت پولشون رو نه خودشون میبن و نه دیگران!
بعدها که بزرگ شدم و با این حدیث برخورد کردم که : "لئیمان از طعام لذت میبرند، و کریمان از اطعام" ... دیدم تنها اسمی که میشه روی اون حالت بابا گذاشت کرامته. این که آدم مثل نخل، کریم و بخشنده باشه و اصلاً کاری نداشته باشه که حالا که من دارم به این آدم کمک میکنم و یا مهمونش کرده ام، آیا این هم میتونه متقابلاً برای من جبرانش کنه؟ یا به اصطلاح خودمون، این هزینه ای که دارم براش میکنم، از کفم رفته؟!
حس و حال من این روزها یه جور احساس کرامته. احساس کسی که داره دیگران رو با محبتش اطعام میکنه. این که یک عده برای شاد بودن و برای خوب زندگی کردن به من نیاز دارند و من بدون هیچ چشمداشتی سر سفره محبتم مهمونشون کرده ام ...
قبلاً این حس رو نداشتم. واقعاً کارهایی که برای همسرخان میکردم رو حسابش رو داشتم و توقع داشتم برام جبرانش کنه. یا حتی درباره بچه ها هم در حد خودشون همینطور. اما الان دارم سعی میکنم اینطور به زندگی نگاه نکنم. اعتراف میکنم که سخته و تغییر یک شبه توی آدم ایجاد نمیشه. متاسفانه زندگی فیلمفارسی نیست که توی یه سکانس، یهو ضد قهرمان تبدیل به قهرمان بشه و همه چیز بشه گل و بلبل!
اما این روزها تمام سعیم رو کردم اگه کاری برای خانواده م میکنم، با لذت باشه، نه از روی بدبختی و اجبار ... از این که اونها از نتیجه زحمت من لذت میبرن لذت ببرم، نه از کاری که انتظار دارم در قبالش برام انجام بدن! و در واقع بزرگترین پاداشم همین احساس کرامته که در وجودم حس میکنم.
نمیدونم توهم زدم، یا واقعیت داره، اما حس میکنم در گوشه و کنار خونه مون جوانه هایی در حال روییدنه. همسرخان تازگیها یه ارتباط تازه رو با بچه ها، مخصوصاً خانوم خانوما، برقرار کرده. چند دفعه دیدم با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که وقتی من دارم کار میکنم، همینطور نشینه و بیاد کمکم کنه. حتی دیروز وقتی از سر میز بلند شدم برم تنگ دوغ رو بیارم، شنیدم که داشت آهسته به خانوم خانوما میگفت: " چرا گذاشتی مامان بره؟ باید از جا میپریدی و نمیذاشتی از جاش بلند شه! " .
#پست_بیست_و_هشتم (بخش_اول)
#سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
🔰🔰🔰🔰
#پست_بیست_و_هشتم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
یا مثلاً در این چند روز یکی دو بار در عالم خواب و بیداری صدای همسرخان رو شنیدم که داشت به بچه ها تذکر میداد: " بچه ها ساکت! مگه نمیبینین مامانتون خسته شده، داره استراحت میکنه!" ... و اوجش هم دیروز عصر بود که با چایی که خانوما خانوما به اشاره همسرخان دم کرده بود، از خواب بیدار شدم! (درسته که چاییش خوب دم نکشیده بود، و بچه م قند هم یادش رفته بود کنارش بذاره، اما شیرینی این توجه برام از هر قندی شیرینتر بود!)
شاید این چیزها برای شما و در خانه ی شما عادی باشه، ولی قبلاً همسرخان معتقد بود کار خونه وظیفه منه و تازه اونقدرها هم خسته کننده نیست. درنتیجه خستگی من اصلاً به رسمیت شناخته نمیشد، چه برسه به این که بخواد به بقیه هم تذکر بده که مراعاتم رو بکنن.
حالا که کار به اینجا رسید بذارین چندتا دیگه نیمه های پر لیوان زندگیم در این هفته رو هم براتون بگم:
* اول از سبزه نازنینم بگم که برای خودش خانومی شده و شده نورچشمی همسرخان! مدام میره بهش سر میزنه و چند دقیقه ای نگاهش میکنه. حق هم داره. یه رنگ سبز شفافی داره که من قبلاً توی سبزه هایی که میخریدیم ندیده بودم. نمیدونم چرا اون سبزه ها رنگشون یه جورایی کدره. البته من تا سبزه خودم رو ندیده بودم، متوجه این موضوع نبودم، برای همین بهتون حق میدم که احتمالاً متوجه منظورم نشید ... حتی توی دلتون اون جمله ی سعدی رو نثارم کنید که : هرکسی را عقل خود به کمال، و سبزه ی خود به جمال!
پریشب بالاخره همسرخان به زبون اومد و اعتراف کرد سبزه مون خیلی خوشرنگه و حیفه توی بالکن باشه و مقابل چشمهای حیرت زده من آورد گذاشتش روی اوپن کنار تنگ ماهی! ... حتی اونقدر دوستش داره که میگه حیفه بذاریمش خونه، خراب بشه. باید با خودمون ببریمش مسافرت! ( شاید سبزه بردن برای شما یه چیز عادی باشه، ولی توی این 14 سال نه تنها ما هیچوقت سبزه مون رو با خودمون نبردیم، یلکه همسرخان کلی ملت رو که سبزه پشت شیشه ماشینشون بود مسخره میفرمودند! )
*سر میز داشتم برای همه دوغ میریختم. وقتی برای خانوم کوچولو ریختم، تنگ دوغ رو گذاشتم روی میز تا لیوانش رو بدم دستش، که همسرخان از فرصت استفاده کرد. تندی خم شد و به سختی تنگ دوغ رو ازجلوی من برداشت و لیوان من رو خودش پر کرد! ... البته اونقدر پر که مجبور شدم با قاشق کمی خالیش کنم تا بتونم لیوان رو بردارم و ازش نریزه! ... مدتها بود که از این شیطنتها نکرده بود. برای خالی نبودن عریضه مقداری غرغر کردم، ولی ته دلم بال درآورده بود! ... این نشونه خوبی بود. چون آدم از این شیطتنها فقط وقتی میکنه که خلقش خوش باشه و طبعش لطیف.
*نزذیک ظهر خواهر همسرخان بی مقدمه زنگ زد و گفت: همه اینجان شماها هم بیاین دور هم باشیم. اگه قبلاً ها بود همسرخان، بدون مشورت با من خودش مطابق میل خودش جواب میداد. با این بهانه که: شماها که کار خاصی ندارین. من باید مطابق برنامه خودم هر جوری به کارم لطمه نزنه تصمیم بگیرم! ( اند دموکراسی هستن ایشون! ) ... برای همین من توجه چندانی به ماجرا نکردم. اما در کمال حیرت دیدم بهش گفت: صبر کن ببینم اینا برنامه شون چطوریه، بهت خبرمیدم!!! ... و تلفن رو قطع کرد!
یا للعجب! ... یعنی من خداییش به این هم راضی بودم که آروم و با لبخوانی نطر من رو بپرسه تا کسی نفهمه داره با من مشورت میکنه. نه این که بدون ترس از انگ زن ذلیل بودن، اعلام کنه که بعد از کسب تکلیف تماس خواهد گرفت! ... نمیدونین اون مهمونی چقدر بهم مزه داد! ... خونه خواهر شوهر، اینهمه خوشمزه، نوبره به خدا !
البته این رو هم بگم که هنوز هم همچنان آستانه تحملش بسیااااار پایینه، و تا چیزی بر وفق مرادش نباشه عکس العملی چندین برابر اون چیزی که معموله نشون میده. خدا میدونه تو این عید دیدنیها و پشت ترافیک خیابونهای تهران ما چه ها کشیدیم!
الان هم به شدت نگرانم. از اول عید قرار بوده بریم مسافرت، ولی به خاطر کار همسرخان، نتونستیم. اما انگار بوش میاد که قراره بهش مخصی بدن. گفته چمدون رو آماده کنم تا هر وقت اوکی شد، معطل نشیم. البته شاید باز هم سرکاری باشه و تا آخر عید مهمون خونه خودمون باشیم! ... تازه اگه بریم هم معلوم نیست چند روزه ست. شاید مرخصیش کم باشه و مجبور بشیم یکی دو روزه برگردیم.
خیلی دوست دارم محکم بایستم و بگم: دوست ندارم بریم ... ولی وقتی میبینم خانوم کوچولو و خانوم خانوما چقدر ذوق دارن، و خود همسرخان هم چقدر خسته ست و به یه سفر احتیاج داره، دلم نمیاد.
#پست_بیست_و_هشتم (بخش_دوم)
#سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
🔰🔰🔰🔰
#پست_بیست_و_هشتم (بخش سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
شما که غریبه نیستید، من یه جورایی از مسافرت با همسرخان میترسم! سفر پره از موقعیتهای پیش بینی نشده و با این آستانه تحمل پایین همسرخان، میترسم مثل بقیه مسافرتها اذیت بشم. یعنی فقط کافیه جاده شلوغ باشه، یا مثلاً جای مناسب، راحت گیرمون نیاد، یا بچه ها زیاد سرو صدا کنن ، یا محاسبات مالی که برای هزینه های سفر کرده، به هم بخوره و هزار جور بهانه دیگه! ... اصلاً میترسم سختی سفر باعث بشه این یکی دوتا جوانه زیبایی که توی رفتارش روییده هم له بشه و همه چیز برگرده سر جای اولش!
اما چاره چیه؟ خیلی چیزها در دنیا هست که دست من نیست.
شهید آوینی جمله زیبایی داره که میگه:
هیچ راهی برای آن که از آینده باخبر شویم، و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد. پس ای نفس! بر خدا توکل کن و صبر داشته باش! ... همه چیز از جانب اوست که میرسد. و اینچنین، هرچه باشد نعمت است ...
من هم همه چیز رو به دستهای مهربان خدا میسپارم. خد ا رو چه دیدید؟ شاید اصلاً این سفر لازمه تا یه سری اتفاقات خوب جدید توی زندگیمون بیفته ... شما هم اگه دیدید چند روز صِدام در نیومد، بدونید به این سفر بالاتر از خطر رفته ام! ... اونوقته که خواهش میکنم دست به کار شید و به حق نون و نِتی که این مدت با هم خوردیم و به حق همصحبتیمون، خالصانه ترین دعاهاتون رو برام بفرستین و از خدا بخواین کمکم کنه که بتونم این سفر رو به خیر و خوشی پشت سر بذارم و یه سفر خاطره انگیز و پربرکت بشه برام. به قول حافظ:
همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
#پست_بیست_و_هشتم (بخش_سوم)
#سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane