eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
361 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
10.9هزار ویدیو
41 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🍃با آمدن به خودش می‌آید و سریع روی پاهایش می‌ایستد. اشکی از گوشه چشمش می‌جوشد و گونه‌اش را خیس میکند. هنوز هم باورش برایش سخت است. یاد قول می‌افتد: آن روز در بندرعباس گفت تو یکبار دیگر آقا را می‌بینی . من قول میدهم. و او اکنون با دو یادگار همسر در چند متری ایستاده‌است. جایی که حتی در خواب هم خودش را آنجا نمی‌دید. *امام علی(ع): بر بلندای اهداف نرسند، مگر کسانی که اهل (نفس) و مجاهدت‌اند. 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۵ تاریخ شهادت : ۳ آذر ۱۳۹۴ مزار شهید : هرمزگان 🕊محل شهادت : سوریه . ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج) 🧡اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد 🍁وآلِ مُحَمَّدٍ 🧡وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ شھادت‌لباس‌تک‌سایزیه‌که‌ تن‌هرکسی‌نمیشینه؛هروقت اندازه‌ت‌بشه‌پروازمیکنی :) ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🥀رفتم پست رو تحویل بگیرم ازش دیدم تیر خورده افتاده کف سنگر... 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ حتما ویدیو را کامل ببینید ♻️ نفوذی ها چه کسانی هستند نفوذی شاید یک جاسوس نباشد اما خسارتی که میزند به مراتب از یک جاسوس بالاتر است. جاسوس با نفوذ در یک مجموعه اسناد و اطلاعات مهم را خارج میکند و در ازایش پول میگیرد. اما نفوذی نفوذی خطر و عواقبش به مراتب بیشتر از یک جاسوس است. نفوذی با نفوذ در تصمیم گیری های مهم مسئولین و کشور تاثیرگذار است. نفوذی ممکن است به ظاهر از امام هم انقلابی تر باشد. نفوذی میتواند با انتصاب افراد نالایق و بی کفایت در دستگاه های مهم و تاثیرگذار فعالیت کل آن دستگاه و سیستم را مختل کند. نفوذی میتواند جلوی یک طرح مهم و حیاتی را بگیرد و نظر تصمیم گیران را عوض کند. یا مثل شرایط فعلی امروز ما نفوذی میتواند با ایجاد نارضایتی های متعدد مردم را به خیابان بکشاند و شرایط براندازی نظام را بوجود بیاورد. ❤️ 🤲 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ❤️❤️ خیلی حرفه ، یه عزیزت روبروت بیجون باشه، دختر قشنگت خون الود توی بغلت باشه و براشون قرآن بخونی همه بزرگی این مردم بخاطر ایمانشونه و صبری که از ایمان نشات میگیره و اسقاطیل در برابر این اراده سرخم کرده و میکنه دختراتون رو ببوسید و نوازش کنید به یاد پدرایی که دیگه حسرت به دل این محبت میمونن تا قیامت... لعنت خدا به صهیون و صهیونی ❤️ 🤲 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
به وقت رمان عشق در یک نگاه😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت42 بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم سرشو گذاشت روی شکمم حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری ( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد) غذا رو گرفتم و خوردم حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم ایستادم به نماز خوندن بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم حسام: قبول باشه نرگسم - قبول حق باشه آقا حسام جان حسام: جانم - فردا بریم بهشت زهرا؟ حسام: چشم سرمو گذاشتم روشونه اش - بلند تر بخون اقای من صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه حسام : بیدار شدی ؟ - سلام حسام: سلام به روی ماهت پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده - چشم بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی نشستیم فاتحه ای خوندیم حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟ اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد ( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت) چیزی نگفتم و بلند شدم - بریم حسام جان ( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت43 حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق منم چشمامو به بهونه خواب بستم اومد کنار تخت نشست حسام: میدونم که خواب نیستی، چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی ( اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد ) حسام: نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم -چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی من کجا و عشق تو کجا بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت حسام بغلم کرد تا آروم بشم اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد بعد از گریه های زیاد خوابم برد توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن میز و چیدم ،منتظر حسام شدم که در خونه باز شد حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد حسام : هوووممم ، این بو از خونه ماست؟ - بله حسام: وایی که چقدر گرسنمه - لباست و عوض کن بیا حسام: بفرماید ،یکی برای مادر ،یکی برای بچه - خیلی ممنون گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز خونه بوی گل نرگس پیچیده بود حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن - حسام جان،کی باید بری؟ حسام یه نگاهی به من انداخت: باشه بعدن صحبت میکنیم - الان بگو ،لطفا حسام: ۱۰ روز دیگه ( با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد) - به پدر مادرت هم خبر دادی؟ حسام: اره - چیزی نگفتن؟ حسام: مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد ( چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امت بزرگـوار و مقـاوم! نکند با مصائب و مشکلاتی که در آینده برای دین خدا پیش می‌آید از انقلاب و رهبری کناره جـوئیـد. حـقِ رهبـری این حـرکت عظـیم آنست کـه خـودمان را عاقبت، فـدای خـط ولایت که یقینـاً الهام گرفته از ولایت و امامت و نبوّت است کنیم. آنکـه مـا را از مصیبت ها و معصیت ها به سوی سعادتها رهنمون کرد؛ رهبری خردمندانه ایـن مـرد بزرگ بوده. و حال، آنکه باید در اهداف طرح ریزی شده در راستای پیشبرد انقلاب، حـامی و حافظ و یـاور رهبـر باشد؛ امّـت است. سردار_شهید_کمیل_ایمانی🌷🕊 فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۵ کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ به رسم هرشب بخوانیم دعای فرج ☀️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ☀️ 🌅 اِلهی عَظمَ الْبَلاءوبَرِح الْخَفآءُوانْکَشَفَ الْغِطآءُوانْقَطَعَ الرَّجآءُوضاقَت الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماءوَاَنتَ الْمسْتَعان واِلَیْکَ الْمُشتَکی وَعَلَیْکَ الْمعَوَّلُ فِی الشدَّةِ والرَّخآءِاَللهمَ صَل عَلی محمَّدوَالِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمرالَّذین فرَپضْت عَلَیْناطاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتنابِذلِکَ مَنْزِلَتهُم فَفَرج عنّابحقِّهمْ فَرَجاً عاجِلاقریباًکَلمحِالْبصرِاَوْ هواَقرَبُ یا مُحَمَّدُ یاعلِی یاعَلِی یامحَمَّد اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یامَولانایاصاحِبَ الزَّمانِ 💠 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 💠اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی 💠السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 💠الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یاارحمالراحمین بحق محمد والهالطاهرین برای سلامتی محبوب دلها . ☀️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ☀️ اللـهم كن لوليك الْحجة بن الحسنِ صلواتُ عليه وعلى آبائه فی هذه الساعه وفي كل ساع ولياوحافظاوقائداوناصرا ودليلا وعينا حتى تسكنه ارض طوعا وتمتعه فیها طویلا اللهم عجل لولیک الفرج ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند روستائی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد، به دستور حاکم لباس گران بهائی بر او پوشاندند حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا منتظر توضیح حاکم بودند حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم: خدایا به حقّ این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده‌دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟! یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می‌خواستی این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد از خدا بخواه و زیاد هم بخواه خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته‌ات ایمان داشته باش ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°