دردی غریب در دل من پا گرفته است
از من قرار و صبرو مدارا گرفته است
دیگر به سوی باغ بهارم مخوان که اشک
از چشم من مجال تماشا گرفته است
دستان گنگ و تیره ی شب های بی فروغ
رویای روشن سحرم را گرفته است
چیزی شبیه یک شبح ناشناس ، باز
در روشنای آینه ها جا گرفته است
عطر جنون نمی وزد از سمت دشت ها
مجنون مگر که ماتم لیلا گرفته است
بوی سپیده در نفس شب نمی وزد
شب را سکوت ممتد یلدا گرفته است
طرحی زموج بر دل مردابی ام بکش
امشب دلم بهانه ی دریا گرفته است
#محمد_پیرانی