سَبزِ سُرخ
💢 قصه پریسا و امید @shohadanaja
#قصه_پریسا_و_امید
هشت سالم بود که به اقتضای شرایط خانواده مجبور به کوچ به مشهد شدیم...
همسایه ای داشتیم به اسم حسن آقا
یه خانواده به شدت خوش مشرب به شدت خداترس و بشدت مهربون و مهمان نواز ، پدرم با حسن اقا رابطه خوبی داشت رفیقای خوبی بودن ،
یادمه یه پسری داشتن به اسم #امید تقریبا هم دو سه سالی ازم بزرگتر بود ، من اون وقت ها خیلی شر بودم.عاشق فوتبال بازی کردن تو کوچه!
میومد درمون رو میزد میگفت پریسا!بدو فوتبال! منم با شلوار آدیداس زرشکی و تیشرت نارنجی که عکس کیتی داشت و روسری (!!) میدوییدم دنبالش ، و امید واستا منم بیام، روونه میشدم و یه فوتبال مشتی با بچه های کوچه میزدیم!
سالهای حضورم در مشهد رنج آور ، سخت ، پر از شکنجه و ترس بود ...
تنها امیدِ من به امید بود ...
پسر ده یازده ساله ای که بی مادری منو فهمید ، تنهایی و غربت و دلتننگی دختر هشت ساله همسایه رو میفهمید و سعی میکرد تو عالم کودکی غصه رو از دلش ببره! با خریدن بستنی کیم! با دادن پول تو جیبی هاش بهم و آلوچه نخر ساندویچ بخر که سیر بشی تو مدرسه گفتنش...
وقتی جشن تکلیف گرفتم بهم گفت پری دیگه نیا تو کوچه تو آبجی منی دوست ندارم این پسرا نیگات کنن!
ما از مشهد کوچ کردیم و برگشتیم تهران
اما.. داداش امیدِ من موند مشهد!
ازش بی خبر بودم و فراموش کرده بودم برادرِ کوچکِ بزرگمردِ کودکی هامو!
تا اینکه یه روز یکی بهم گفت پریسا امیدو یادته؟
گفتم امید؟؟؟
گفت آره! #امید_پارداد
گفتم .... آره آره یادمه!!!چطور؟!
گفت شهید شده ... تو حمله یه گروهک تروریستی به مرزبانی سراوان شهید شده ...
همین!!! امیدِ کودکی ها شهید شد!
و آبجی پری موند و بار گناهای سنگینش....
کاش میتونستم قبل شهادتش پیداش کنم!
بهش بگم امید بیا یه بار دیگه کف اتاق پذیرایی ولو بشیم نقاشی بکشیم !یاعلی رو یجور بنویسیم که الف یا بیفته روی ل علی و پز بدی که من یادت دادم!
شهید امید پارداد از مرزبانان هنگ مرزی سراوان سوم آبان 92 در حمله ناجوانمردانه تروریست های به مرزبانان به همراه سیزده همرزم دیگر خود به شهادت رسید
@shohadanaja