سَبزِ سُرخ
💢 پلیسی که اهالی منطقه سی متری جی تهران برای او بنر زدند 🔹آخرین قسمت از داستان شهید هادی جوان دلاور
💢بنرِ اهالی محل سی متری جی ...
🔹بیست و هشتم اسفند 92 چهارشنبه آخر سال بود . برای در امان ماندن زائرها از ترقه بازی ، سر شب همه را بیرون کردم و در امامزاده را بستم .
🔹حدود ساعت 7 زنگ زدم به هادی :
- داداش می تونی بیای امام زاده ؟
راستش می خواستم یک جوری او را از معرکه دور کنم . تشکری کرد و گفت که ماموریت است و نمی تواند بیاید .
🔹 ده شب که رفتم خانه تلفن ام زنگ خورد . هادی بود:
- سلام ببخشید ... آقای دلاور ؟
- سلام ... بفرمایید
- من یکی از همکارهای هادی هستم ...براش اتفاقی افتاده . می شه تشریف بیارید بیمارستان لقمان ؟
- چه اتفاقی ؟ ... چی شده ؟
- چیز مهمی نیست ...
🔹دفعه قبل که پایش شکسته بود خودش زنگ زد و از من خواست که پدر و مادر را نگران نکنم اما این بار یک نفر دیگر داشت با گوشی او زنگ می زد :
- گوشی رو بدید به خودش لطفا
- دکترا اجازه نمی دن ... نگران نباشین فقط زودتر تشریف بیارین
🔹سریع یک موتور گرفتم و خودم را رساندم . محوطه اورژانس مملو از همکارهای هادی بود . چند تا چند تا پراکنده شده بودند و طوری که من صدایشان را نفهمم پچ پچ می کردند . تخت های مختلف را نگاه کردم ولی خبری از برادرم نبود .
🔹فقط می خواستم زودتر او را ببینم و کم کم فضای اورژانس را به هم ریختم . وقتی دیدند نمی توانند جلویم را بگیرند من را بردند طرف تختی که چندین دکتر اطراف آن ایستاده بودند . سرش به قدری خون آلود و له شده بود که نشناختمش .
🔹فرمانده برادرم گفت :
- یک نامردی با نارنجک زد به کلاه ایمنی هادی ...
دیگر حال خودم را نفهمیدم . به هوش که آمدم دکتر اطلاعات بیشتری ارائه داد :
- جمجمه اش ترک برداشته ... برای عمل باید صبر کنیم تا صبح اما درصد موفقیت خیلی کم است
🔹چطور می توانستم این خبر را به پدر و مادرم بدهم ؟ سریع گوشی برادرم را از دسترس خارج کردم چرا که می دانستم مادر اول صبح به او زنگ می زند و علت نیامدنش را می پرسد . عمل موفقیت آمیز بود اما هادی رفته بود به کُما و درصد هوشیاری اش از ده سه بود !
🔹او را تحت مراقبت های ویژه قرار دادند و ملاقات ممنوع . می گفتند عید نوروز شده و همسر هادی که فقط دو ماه از عقدش گذشته بود به جای دید و بازدید و تفریح و شادباش دم به دقیقه سراغ هادی را می گرفت و گریه می کرد .
🔹 به پدر و مادر گفتم که چشم هادی بر اثر ترکش ترقه ها آسیب دیده و رعایت مسایل بهداشتی را بهانه کردم و نگذاشتم فرزندشان را ببینند اما تا چند روز ؟
🔹مادر مثل مرغ سرکنده بال بال می زد و آرام و قرار نداشت . یک روز صبح پدر را برداشتم و راه افتادیم به سمت بیمارستان . در بین راه از مصائب اهل بیت (ع) برایش گفتم و صبر آن بزرگواران . می خواستم کم کم آماده اش کنم که یک دفعه شوکه نشود . وقتی هادی را دید زانو شل کرد و فروریخت . برای اولین بار به من گفت : بیا بریم بیرون سیگار بکشیم !
🔹روزها و شب ها پشت سر هم می گذشتند و کار ما شده بود دعا و توسل و نذر و نیاز . شب شهادت حضرت ام البنین (س) که خانواده شهدا در امامزاده جمع بودند میکروفون را به دست گرفتم و عاجزانه برای سلامتی برادرم دعا کردم و مردم آمین گفتند .
🔹اعلام کرده بودم که هر کس خبر خوشی از برادرم بدهد با هزینه شخصی ام او را به کربلا می فرستم . روز بعد مسؤول بخش بیمارستان تماس گرفت و با خوشحالی گفت : « فکر کنم من کربلایی شدم» . هادی به هوش آمده بود و می توانست با چشم چپ اش ببیند . ضریب هوشی اش به ده رسیده بود ولی قدرت تکلم نداشت .
🔹برای اینکه امتحانش کنم به او گفتم : «دخمر را صدا کنم بیاد ؟» . منظورم دختر خودم «ماهرخ» بود که عمو هادی همیشه او را دخمر صدا می زد . با اشاره چشم گفت بله . اشک شوق در چشمانم جمع شد و یکبار دیگر شادی و روحیه به خانواده ما برگشت ولی این شادی زیاد دوام نیاورد.
🔹روز سوم دوباره به کما رفت و سطح هوشیاری اش سه شد . دکتر ها گفتند که دیگر فایده ای ندارد . بر اثر شدت جراحت طرف راست جمجمه اش از بین رفته بود . در نهایت بعد از دو ماه بیهوشی و تحمل درد و رنج جانبازی شهید شد .
🔹چهار شنبه سوری بعد اهالی «سی متری جی» بنری روی دیوار محله نصب کردند که روی آن نوشته شده بود :
« ما به احترام شهید راه امنیت ستوان دوم هادی جوان دلاور از برگزاری چهارشنبه سوری پرخطر اجتناب خواهیم کرد.»
#قسمت_آخر
شهید #هادی_جوان_دلاور
@shohadanaja
سَبزِ سُرخ
💢 سیره شهدا 🔹عید غدیر بود و مثل بیشتر وقت ها علی پرواز داشت. قرار بود وقتی برگردد برای دخترمان بروی
💢سیره شهدا
🔹چهل روز بعد از شهادت علی دخترم مائده به دنیا آمد . در تمام این پنج سال سعی کردم یک جوری جای خالی پدر را برایش پر کنم اما گاهی اوقات این کار خیلی سخت می شد.
🔹مدتی پیش که او را به خانه کودک برده بودم بیشتر بچه ها با پدرشان آمده بودند و این خیلی دخترم را اذیت کرد . صبح روز بعد که از خواب بیدار شد با گریه بهانه بابایش را گرفت . فهمیدم که خوابش را دیده . خواستم آرام اش کنم اما بی فایده بود . در حالی که هق هق می کرد گفت : « من اون رو دوست داشتم . چرا رفته؟ چرا من ندیدمش؟ چرا اون منو دوست نداشته؟!» . و من در جواب کودکم واقعا کم آوردم ...
🔹 شهید مدافع وطن #قربانعلی_قویدل
#قسمت_آخر
@shohadanaja
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلویزیونی ماه مهربانی شبکه خراسان جنوبی و حضور خانواده شهید مدافع وطن #محمود_زنگویی
🔹 شهید زنگویی شانزدهم اردیبهشت 89 در مرز گزیک خراسان جنوبی در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید
#قسمت_آخر
@shohadanaja