🌀 بد گمان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او تنها یک سؤال داشت.
پرسیده بود:
چرا اسرائیل چندین هزار کودک را قتل عام می کند و سردمداران غرب، سکوت می کنند؟!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
هرچه بالاتر می رویم،
در نگاه آنانی که از پرواز چیزی نمیدانند،
کوچک تر می شویم.
🕊 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۴: بعد از شیعه شدن، نماز را به روش شیعه یاد گرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۵:
«فصل هفتم»
روزنامه ی نیازمندیها را تا کردم و گذاشتم روی میز. سرم را بین دستانم گرفتم و فشار دادم. بعد چنگ انداختم لای موهایم و با نوک انگشتهایم که ناخنهایش را تازه گرفته بودم، کف سرم را خاراندم. هرچه به عقلم فشار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. نبود که نبود. شغلی که به کارم بیاید پیدا نمیکردم. اکثر شرکتها دنبال استخدام خانمهای زیباپوش و جذاب بودند. دنبال خانمهایی که کت و دامن تنگ و جذب بدن بپوشند و با هزار عشوه، محصولاتشان را معرفی کنند، یا خانمهایی که با آرایشهای غلیظ پشت میز فروش بنشینند و مشتری و ارباب رجوع دل از دلش برود و خواسته یا ناخواسته جنسشان را بخرد.
مطمئناً کسی را که از حجابش کوتاه نیاید نمیخواستند. پدرم که متوجه به هم ریختگیام شده بود، صدایم کرد گوشه ی تالار پذیرایی و گفت:
«تو که تدریس زبان انگلیسی ات را میکنی، دنبال کار گشتنت برای چیه؟
گفتم:
«میخواهم بیشتر پول در بیاورم.»
گفت:
«من هر چه قدر بخواهی بهت می دم.»
از بچگی دوست داشتم مستقل باشم. دوست نداشتم با پول پدرم زندگی کنم. برای همین چند لحظهای درنگ کردم و گفتم:
«میخواهم روی پای خودم باشم.»
چشمهایش برق زد. از حرفم خوشش آمده بود.
گفت:
«یکی از دوستانم دنبال منشی برای دفتر وکالتش میگردد. لازم نیست لباسهای خیلی باز بپوشی، ولی با شال و کلاه هم نباید بروی.»
گفتم:
«از این کارها صدتاش توی روزنامه هست، دنبال کاری هستم که بتوانم به قول شما شال و کلاه کنم.»
چایش را هورت کشید. از پشت فنجان که هنوز نزدیک لبهایش بود، گفت:
«خب دنبال کاری باش که لباس رسمی اش شال و کلاه باشه.»
خندید و بلند شد و رفت.
اولش خندیدم، ولی بی درنگ برق از سرم پرید. چرا به فکر خودم نرسیده بود. سریع پریدم روی مبل و روزنامه را از روی میز برداشتم. باید دنبال آگهیهایی میگشتم که لباس رسمیشان کلاه داشته باشد. مشاغلی که با خوراکیها سر و کار داشتند، معمولا باید از لباسهایی استفاده میکردند که کلاه داشته باشد تا مویشان توی غذا نیفتد.
یک آگهی استخدامی آشپزخانه ی یک مهمانسرا پیدا کردم و یک استخدامی کارخانه ی تولید «موچی». به احتمال زیاد هر دو لباس رسمی داشتند. اداره ی بهداشت، اجبار کرده بود همه ی کارکنان شرکتهای تولید مواد غذایی لباس سرتاپا پوشیده داشته باشند.
به هتل که زنگ زدم گفتند نیروی مورد نیازشان را گرفته اند، ولی کارخانه هنوز نیرو استخدام میکرد. قرار شد فردا صبح اول وقت بروم آن جا.
صبح با صدای دیلینگ دیلینگ ساعت کوکی قدیمی پدرم از خواب بلند شدم و صبحانه خورده نخورده از خانه زدم بیرون. با این که هنوز یک ساعت تا قرار مانده بود، دلهره داشتم دیر برسم. سوار اتوبوس شدم و نیم ساعتی زودتر از وقت به کارخانه رسیدم. برای نگهبان کارخانه توضیح دادم برای استخدام آمدهام و او هم به دفتر مدیر راهنمایی ام کرد و گفت منتظر باشم تا مدیر از راه برسد.
روی صندلی چرمی نشستم. صدای جیرجیر چرم بلند شد. سرم را روی پشتی صندلی به عقب خم کردم و گردنم را استراحت دادم. بوی موچی تا توی دفتر مدیر هم میآمد. یاد موچیهای مادرم افتادم. برنج را میجوشاند و خمیر میکرد. بعد که خمیرها خشک میشد، کباب میکرد. آدم دلش میخواست انگشتانش را هم بخورد از بس خوشمزه میشد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🌱🌺🌱🌴
⚠️ به سادگی به کودکانتان برچسب بیش فعالی نزنید!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🤛🏼 دشمن ستمگر
یار ستمدیده ✋🏼
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 مراقب دارایی های خودت باش!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۵: «فصل هفتم» روزنامه ی نیازمندیها را تا کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۶:
داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچی میکردیم فکر میکردم که یک دفعه در باز شد و مدیر آمد داخل.
سریع از صندلی بلند شدم و سلام کردم.
مرد چهل پنجاه سالهی جا افتادهای بود با پالتوی بلند و کت قهوهای.
جواب سلامم را داد و پالتوش را آویزان چوب لباسی کرد.
نگهبان بهش گفته بود که برای آگهی استخدام آمده ام و بدون مقدمه شروع به سؤال و جواب کرد.
از تحصیلاتم پرسید و از این که چرا این شغل را انتخاب کردم. راستش را گفتم. خندهاش گرفت.
گفت:
«این شکلی اش را ندیده بودم. تا دلت بخواهد سر کامل پوشیدن لباس کار با کارگرها سر و کله زده ام، ولی کارگری ندیده بودم که برای لباس کار بخواهد توی کارخانه ی ما استخدام شود.»
دستم را جلو بردم و کاغذ را از دستش گرفتم. از کارخانه که آمدم بیرون دل توی دلم نبود. نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم و خبر استخدام شدنم را به پدر و مادرم دادم.
پدرم تا شنید توی کارخانه به عنوان کارگر استخدام شدهام ریخت به هم. چشمهایش سرخ شد و پیشانیاش عرق کرد. هر وقت عصبانی میشد رگ گردنش میزد بیرون. رفتم توی اتاق که جلوی چشمش نباشم. رفته بود توی آشپزخانه و سر مادرم داد و بیداد میکرد، میگفت:
«خجالت هم خوب چیزیه. آبرو حیثیت ما را برده، فقط کافیه یک نفر بفهمه دختر هوشینو داره توی کارخونه کارگری میکنه.»
حدس میزدم مامان الآن دستهای پدر را گرفته و لب پایینش را میگزد. با ایما و اشاره میگوید صدایش را بیاورد پایین. همیشه این کار را میکرد. پدر را میبرد توی آشپزخانه و دستهایش را میگرفت. بابا هم سریع آتشش فرومینشست.
دراز کشیدم روی تخت و گوشی را فرو کردم توی گوشم. چیزی پخش نکردم. فقط میخواستم صدایی نشنوم و راحت فکر کنم.
پدر همین امروز و فردا میآمد سراغم که از کار کردن منصرفم کند. باید حرفهایی را که میخواستم بهش بزنم آماده میکردم. باید راستش را میگفتم که برای مهاجرت به پول زیادی نیاز دارم.
چشمهایم را بستم و داستات مهاجرتم را توی ذهنم بررسی کردم.
هر روز میرفتم سر کار و عصرها خسته و کوفته برمیگشتم خانه. حسابی کار میکردم، بعضی وقتها هم اضافه کاری میایستادم تا بهم بیشتر حقوق بدهند. باید به یک کشور اسلامی مهاجرت میکردم.
زندگی در ژاپن آن هم با خانوادهام خیلی برایم سخت بود. فشارهای مردم کوچه و خیابان یک طرف و گیر دادنهای خانواده ی خودم طرف دیگر.
این گیر دادنها باعث شده بود در خانواده سختی زیادی تحمل کنم.
باید خودم برای خودم جدا غذا درست میکردم یا در خیلی چیزها مراقب طهارتم می بودم. در دست دادن با خانواده خیلی حواسم جمع بود که اگر دستم خیس بود و دست دادم فوری بروم دستم را بشویم. تازه اینها گوشهای از سختیهای بود.
من آن موقع مجرد بودم، اگر میخواستم در ژاپن ازدواج کنم پیدا شدن مرد مسلمان کار راحتی نبود. با مرد غیر مسلمان هم که به دلیل دستور اسلام و اثرپذیری زن نمیشد ازدواج کرد؛ ولی اگر به کشوری اسلامی مهاجرت میکردم در ازدواج هم راحتتر بودم.
تمام این سختیها باعث شده بود به فکر مهاجرت بیفتم و قرآن هم
میفرماید:
«سرزمین خداوند وسیع است و اگر زندگی در جایی که هستید برایتان سخت است هجرت کنید.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
🏆 بَرنده باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸 می توانستند هنرمند باشند،
ولی علاوه بر هنر، زندگی خود را نیز به گند کشیدند!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「⛅️」
بــــیحضــــــورت هـــــرچــــه کردم،
زندگـــــی زیبـــــا نشـــــد.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حیف که ایرانی نیستی!
حیف که تو یک دختر ایرانی نیستی و این پلیس هم نیروی انتظامی مظلوم ما نیست، وگرنه چه داستانها و چه نوحهها و چه اشکها و چه گیسبریدنها و چه یقه دریدنها برای همین یک صحنه خلق نمیشد. چه ترانه ها که برایت نمیخواندند و چه غزلها که برایت نمیسرودند.
🇺🇸 آمریکا
خیزش استادان و دانشجویان
ضد صهیونیسم
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️