eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
794 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
1.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 روزی شما... ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون می‌خواست از او چیزی بپرسد. ناگهان راننده داد زد، مهار خودرو را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده‌رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نمی‌دونستم که يه ضربه‌ی کوچولو، این قدر تو رو می‌ترسونه. راننده جواب داد: امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار می‌كنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌‌ی ماشين نعش‌کش بودم. 📎 🔹 گاه آن‌چنان به تکرارهاى زندگى عادت می‌کنيم که فراموش می‌کنيم جور ديگر هم می‌توان بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
3.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃🦗🍃🌲 🦗 استتار 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
گاهی به گاهی «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش دهم بعد سعی می‌کردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: یازدهم پدرم گوشه ی دیگری اتاق نشست. و سرش را پایین انداخت. گرگین خان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جمله‌اش، یک بار تکرار می‌کرد: «خجالت نمی‌کشی؟ دخترت را آورده‌ای به خاک اجنبی و می‌خواهی این جا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمده‌ام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را می دهم، اما توی خاک خودمان و توی خانه‌ی خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبی‌ها نیست. ناموس ما را دست عراقی‌ها می‌دهی تو مرد؟» پدرم سرش را پایین انداخته و لام تا کام حرفی نمی‌زد. گرگین خان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن. فامیل‌ها سعی کردند او را آرام کنند، هر چه می‌کردند فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن بعد حرف می‌زنیم.» اما بعد از یک ساعت، گرگین خان با چشم‌های سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.» پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود. فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردم این جا. کسی که قراره است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس این جا خوشبخت می‌شود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم.» گرگین خان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمی‌پرستی. اگر بپرستی، چه طور دخترت را به مملکت بیگانه می‌دهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمی‌گردانم و احدی نمی‌تواند جلویم را بگیرد. فرنگیس دختر ماست، نه عراقی‌ها.» در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش می‌لرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو‌!» فامیل‌ها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را این جا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگین خان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگین خان چنان فریاد می‌کشید که کسی جلو دارش نبود. تمام بدنم از فریادهای گرگین خان می‌لرزید. گرگین خان، جلوی چشم همه، از پشت یقه ام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هرکس جلویم را بگیرد که گلوله حرامش می‌کنم.» وقتی حرف می‌زد به اسلحه‌ای که به کمر بسته بود، اشاره می‌کرد. لحظه‌ی حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. می‌خواهیم برگردیم خانه‌ی خودمان.» دستم را دور کمر گرگین خان حلقه کردم. و اسب راه افتاد. قلبم تند می‌زد. دلم برای پدرم می‌سوخت. ایستاده بود و بی‌صدا ما را نگاه می‌کرد. می‌دانستم روی حرف گرگین خان نمی‌تواند حرفی بزند. گرگین خان اسب را به تاخت در میان کوچه‌های تاریک خانقین می‌برد. من به شدت تکان می‌خوردم. اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگین خان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمی‌گردم. توی راه، خوب به گرگین‌خان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قوی هیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او می ترسیدند. خودش شش تا بچه داشت. توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از این که بچه‌هایش را با دنیا عوض نمی‌کند. می‌گفت: «فرنگیس تو مثل بچه خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمی‌روی. فقط یک جوری من را خبر کن.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌱 همین امروز... 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد از مدتی صاحب فرزند دو قلو شده بودند، پدر رفته بود دیرالبلاح در نوار غزه‌ی مرکزی تا برای دو فرزندش شناسنامه بگیرد؛ وقتی برمی گردد جنازه‌ی خانم و دو قلوهایش را می بیند و این واقعیت دردآلود هر روز فلسطین و غزه‌ی گرفتار در چنگال خون‌آشامان صهیونیست است. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
5.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عاقبت دین فروشی گریه های «عمرو عاص» در بستر مرگ 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 در دنیای علی دایی‌ها و علی کریمی‌ها 🔹 تو وحید شمسایی باش! 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌙 غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و من هم نروم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ پا‌به‌پای پیاده‌ها / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●