فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چه افتخار افتضاحی!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌳 از درخت بیاموزیم!
✔️ برای بعضیها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آن ها بدهیم.
✔️ برای بعضیها باید تنه بود تا تکیهگاه آن ها باشیم.
✔️ برای بعضیها باید شاخ و برگ بود تا
عیبهای آن ها را بپوشانیم.
✔️ برای بعضیها باید میوه بود تا طعم زندگی شیرین را به آن ها بیاموزیم.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۳: وقتی هواپیماها رفتند، کم کم سر و صداها خوابید. دور هم جمع شدیم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۴:
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک دفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهایمان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد:
«خانهتان خراب شود، عراق قصر شیرین را گرفت.»
همه ی مردم سر از پنجرهها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چی شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت:
«به خدا راست میگویم. خانه خراب شدیم. عراق، قصر شیرین را گرفت. نیروهایشان دارند به این سمت میآیند.»
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد:
«به همه بگویید آماده ی فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یک دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت:
«پسرهایمان، محمد خان! پسرهایمان چه میشوند؟ دیدی چه طور بی چاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یک دفعه دایی ام بیقرار شد و با صدای بلند گفت:
«به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عده ای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و حدیث جماعت ادامه یافت. بالأخره هم دایی ام محمد خان، رو به مرد همسایه کرد و گفت:
«مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسر و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همه ی مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا توی محاصره افتاده باشند یا...»
فرمان قبول کرد و گفت:
«حاضرم، برویم.»
دایی ام رو به مردهای ده گفت:
«چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آماده ی حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم:
«تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند:
«نه، تو بمان.»
به دایی ام التماس کردم و گفتم:
«کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون این که منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. دایی ام نگاه تندی به من کرد و گفت:
«بیا پایین، دختر!»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت:
«اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همان جا روی زمین نشست! بین من و دایی ام، حرف بالا گرفت. دلم میخواست مثل بقیه ی مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجی گری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند. اما با ناراحتی پیاده شد و گفت:
«فرنگ برود، من نمیروم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
...و کسی که آسمانها را بدون ستون برافراشت
میتواند بارهایی را که بر دل شما سنگینی میکند، از دوش شما بردارد.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موش 🐭
✂️ کاردستی و اسباب بازی ساده
برای سرگرم کردن کوچولوها 😍
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🫵🏼 تسلیم نشو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚪️ پنهانکاریِ خوب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چه خوبه که
راه باشیم نه سد؛
کلید باشیم نه قفل؛
نوازش باشیم نه سیلی؛
با هم بخندیم نه به هم؛
همدیگه رو درک کنیم نه ترک؛
نمک لحظهها باشیم نه نمک زخمها.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📝 شاعر حق پرست و صادق
🗓 به فراخور سالروز درگذشت استاد شهریار
و روز شعر و ادب فارسی
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۵:
مردم یکی یکی میآمدند جلو و میگفتند:
«فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
دایی ام رو به شوهرم کرد و گفت:
«پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت:
«فرنگیس، دایی ات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آن قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیه ی زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهایشان سوار شدند. دایی ام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصام نژاد، الماس شاه ولیان (پدر همعروس ریحان)، احمد شاه ولیان، (برادر ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچه ی کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهایمان به باویسی و تاجیک رفته اند. باویسی نزدیک پرویز خان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصر شیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهایمان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم کم پخش شدند و رفتند خانههایشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت:
«فرنگیس، روله (عزیزم) قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید:
«چه میخواهد بشود فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چه طور یک دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم:
«ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند.»
پدرم تسبیحش را برداشت و گفت:
«صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب!»
تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گور سفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی از شادی حرفی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آن جا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از این که من به آن جا رفته بودم. خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناجی
🌷 به یاد «شهید جلال اسدی»
ناجی زائران کربلا از آتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
کاش در دهکدهی عشق، فراوانی بود
توی بازار صداقت، کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر، هر شب
روی شفافترین خاطره، مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدَر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودیها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانهی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم
راز این شعر، همین مصرع پایانی بود
«مریم حیدرزاده»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🍝 از آداب خوردن
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
به خودت حق بده
گاهی خسته بشی،
دلت بگیره،
شکایت کنی،
بهانه بگیری،
گریه کنی،
دور باشی از همه
و....
آره حق داری؛
ولی بدون که حق نداری توی حال بدت بمونی و متوقف بشی.
یک نفس بگیر و سرحالتر ادامه بده.
زندگی همینه!
اگر بالا و پایین نشه
باید تعجب کرد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」
خدایا!
آینده پنهان است اما مهم نیست!
همین كافی است که تو راه را میبینی و من تو را.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن، زندگی، آزادی
به سبک غربی
#تمدن_نکبت!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 دریاچه اوان (وان پر از آب)
/ قزوین
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۵: مردم یکی یکی میآمدند جلو و میگفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۶:
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. به سرعت میآمد. میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت:
«بگو چه شده مرد؟ تو بی خود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت:
«خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد:
«شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. دایی حشمتم تندی گفت:
«ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم. ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای دایی حشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد:
«همه ی آن ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شدهاند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند:
«هی وا... هی وا...»
مردها دستهایشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکی یکی روی زمین مینشستند. زنها رو به روی هم ایستاده بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم.
«هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهایشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دور دستها حلقه میکردند. از صورت همهی زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند. شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم:
«مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم.»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود. مردم روستا کم کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت:
«باید برویم و جنازههایشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت:
«هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید:
«اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههایشان را برگردانیم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💚 زندهدل
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
✍ خط خودکاری
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
「🍃「🌹」🍃」
واقعیت این است که ما نمیخواهیم خوشبخت باشیم،
میخواهیم به روش دیگران از آنها خوشبختتر باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۶: آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. به سرعت میآمد. میدانستیم حتمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۷:
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عده ی دیگری بروند تا جنازههایشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گور سفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیله ی زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم هم که کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند:
«تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چه طور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما دایی ام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آن ها میمیریم یا با جنازهی آن ها برمیگردیم. دایی ام میگفت:
«میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازه ی عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»
حرفهای کدخدا و دایی حشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همه ی مردم کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سر و صدای بچهها بلند بود، اما کم کم صدای آنها هم خوابید. بچهها همان جا روی زمین کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاه گاهی، صدای روله، روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات دایی ام محمد خان، راننده ی روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چندتا از زنها، توی دل تاریکی مور (نوعی خواندن شعر کردی که از غم و درد می گوید) میخواندند. در وصف عزیزانمان با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آن قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد دایی ام محمد خان و دعوای آخرمان اذیتم میکرد. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانه ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
باریده مگر نمنم نام تو به شعرم؟
باران ترنم شدهام در خودم امشب
«قیصر امین پور»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمهای گرامی!
💝 به دست آوردن دل همسر، سخت نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🪴 خاک گلدان کسی باش
که اگر شاخهاش به ابرها رسید
فراموش نکند ریشه اش کجا بوده است.
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این آمریکایی هم میخواست از کوچه و پس کوچه بره تا با گشت ارشاد برخورد نکنه ولی پلیس آمریکا بهش اجازه نداد و گفت:
مگه این جا ایرانه که به پلیس بد و بیراه بگی و مسخره و تهدیدش کنی و رئیس جمهور کشور هم بهت بخنده و تشویقت کنه؟!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💀 دزدان حیا و عفت عمومی
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
آب انبار قوام
/ بوشهر
«آب انبار قوام» دارای معماری شگفت انگیزی است که در بخش مرکزی شهرستان بوشهر در کنار خیابان خلیج فارس واقع شده است و یکی از اماکن تاریخی و دیدنی بوشهر به شمار می آید. آب انبار قوام با مصالح محلی ساخته شده است. پوشش داخلی آب انبار، ساروج است و مقاومت بسیار بالایی دارد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
همان گونه که در درون هر دانه،
یک گل زندگی میکند
درونِ هر یک از ما
نیرویی برای دستیابی
به یک زندگیِ عالی و خوب وجود دارد.
خودت را دست کم نگیر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄