eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
691 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
«بدون شرح» 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👌🏽 قرص‌های آرامبخش بدون عوارض 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💎 نیابد کسی گنج، نابرده رنج 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💎 نیابد کسی گنج، نابرده رنج 💎  #دُرّ_گران ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @s
🍃⬇️🍃 در حد آرزوها، اهداف و ادعاهات باش وگرنه دچار رکود می‌شی و رکود باعث گندیدن می‌شه! دیگه خود دانی! 🍃🍂 🍂🍃
「📿」 خدایا! از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان مکن! از آستان مهرت نومیدمان مساز! خدای من! چه گونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی؟! چه گونه سستی بگیرم؟! چه گونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی؟! ای آن که با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آن چنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده است! نگاه خود را از ما مگیر. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۵: برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضی‌هایشان سوخته بودند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۶: کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. حتی نفهمیدم راه، چه طوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همان جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه می‌کرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه می‌کرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می‌کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا! ممنون! خدایا! شکرت!» پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.» خدا کمکم کرده بود تا به آن ها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانه پسر دایی‌ام همه خوشحال بودند و می‌گفتند فکر کرده بودند کشته شده‌ام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را رو به آسمان برد و گفت: «خدایا! شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.» به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.» این بار بلند شد و گفت: «باشد برویم.» بالأخره خندید و گفت: «من که می‌دانم تو می‌روی. پس بهتر است همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.» موقع خداحافظی، پسر دایی‌ام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می‌مانی. کمی می‌ماندی، خستگی‌ات در می‌رفت و بعد می‌رفتی.» گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمی‌آورم. می‌خواهم بروم خانه. گاو و گوساله‌ام هنوز باید زنده باشند.» خداحافظی کردیم و به سمت گیلان غرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلان غرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین می‌روید یا در اثر بمباران می‌میرید. برگردید.» این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم: «خواهش می‌کنم بگذارید رد شویم. اگر بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.» چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادن و گفتند: «اجازه نمی‌دهیم. گیلان غرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.» همان جا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد می‌شویم یا همین جا می‌مانیم با همین بچه‌ها.» شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام می‌دهد.» وقتی گریه‌های من و بچه‌ها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن می‌روید، به دل خطر.» دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک می‌کند.» وقتی سر جاده‌ی روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچه‌ها را بیاور.» پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه‌ی راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦜🍃🌲 قرقاول رنگین کمانی 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔥 به خودت رحم کن! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌺 عطر خوب 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۶: کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۷: چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند، همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفه‌هایشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی که علیمردان روز حمله گوشه‌ی حیاط گذاشته بود، تکه تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه‌ی خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشه‌ی حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ وقت خانه و  زندگیمان را این طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباس‌ها را تن بچه‌ها بکنم و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه‌ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه. آب سطل را که توی اتاق‌ها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید: «فرنگیس، داری چه کار می‌کنی؟ نکند می‌خواهی امشب این جا بمانی؟» جلویش ایستادم و گفتم: «آره، می‌خواهم امشب توی خانه‌ی خودم بمانم. علیمردان از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرف‌ها، کمک کن. چیزی زیر بچه‌ها بینداز و برو ببین می‌توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاق‌ها را آماده می‌کنم.» کم کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایه‌ها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی یکی با ترس می‌آمدند. مرا که می‌دیدند می‌خندیدند و می‌گفتند: «ها، اولین نفر شدی، درسته؟» با خوشحالی، آمدن مردم را نگاه می‌کردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان می‌گشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زن‌های همسایه آمد و گفت: «فرنگیس، شنیده‌ام گوساله‌ات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیده‌اند.» با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم: «به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.» به علیمردان گفتم حواست به بچه‌ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با تعجب گفت: «فرنگ، بس کن. الآن آن گوساله را برده‌اند، یا کشته شده... گوساله کجا بود؟ چه قدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوساله‌ات را پیدا کرده باشد، پس می‌دهد؟» جلویش ایستادم و گفتم: «مالم حلال است. مالم را با خون و جگر و زجر به دست آورده‌ام. خدا مال مرا برمی‌گرداند. اگر گوساله زنده باشد، بَرَش می‌گردانم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃🦋🍃🌲 این یک تکه چوب نیست! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
هدایت شده از رو به راه... 👣
19.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همزمان با فروش ۲۰ میلیاردی فیلم سینمایی «باغ کیانوش» نماهنگ «باغ رویاها» منتشر شد. این فیلم نخستین‌بار در چهل و دومین جشنواره ی فیلم فجر به نمایش درآمد و سیمرغ بلورین و دیپلم افتخار بهترین دستاورد فنی و هنری فیلم اول و جایزه ی ویژه آرمان را از آن خود کرد. 💠 هنرڪده‌ی «رو‌ به‌ راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄