من و یک شب بارونی 🌧
من و بلوار ارم شیراز زیبا 😍
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎩 ببین زلنسکی جان...
🎙 «یه صداگذاری قشنگ»
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴۱: وقتی یادش میافتم که بهروز قول داده بود امروز ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴۲:
بابا با ناراحتی این پا و آن پا میشود:
_ فکر میکنید حکومت توان سرکوب مردم رو نداره؟
اونها تا حالا نمیخواستن رودرروی مردم قرار بگیرن، اما اگه اراده کنن، همه رو قتل عام میکنن.
یاسر لبخندی میزند. بهروز هم سر بلند میکند و به بابا نگاه میکند. حاج آقا دستی به پشت بابا میزند:
اینطوریها هم نیست آقای شریفی! اینی که میبینی، همهی زور و قدرت رژیمه. رژیمی که پوشالی باشه و مردم پشتش نباشن، به یه باد بنده.
بابا طوری حرف میزند که انگار او از حاج آقا بیشتر خبر دارد:
_ پس نمیدونین که از اسرائیل نیرو آوردن. میخوان با تانک بیان کف خیابونها. میخوان همه رو قتل عام کنن.
جوونای ما فکر برشون داشته که با مشت و تکبیر و شعار، میتونن یه رژیم رو سرنگون کنن. اونا خام و نپخته هستن. اسیر احساسات شدهن.
حاج آقا تسبیحش را کف دستش مشت میکند:
_ ولی چیزی که من تو اینا میبینم، شور و شعوره نه احساسات.
بابا با نیشخند میگوید:
«شعور و آگاهی؟»
لحن حاج آقا جدی میشود:
_ وقتی آیت الله خمینی هم روشون حساب باز کرده، یعنی آره. من حتی میگم بچههای کوچکترمون هم با شعور و آگاهی به میدون اومدهن. این نسل با همهی نسلهایی که من و جنابعالی دیدیم فرق میکنن.
ما ده یازده ساله که بودیم، تو کوچه و پس کوچهها بازی میکردیم اما اینا دارن مبارزه میکنن و گوش به فرمان رهبرشون هستن!
ناگهان چشم بهروز به من میافتد. به طرفم میآید و زیر لب میگوید:
«امروز برو خونه، داداش!»
با دلخوری میگویم:
«تو به من قول دادی.»
بهروز به بابا اشاره میکند:
_ فعلاً که میبینی. عوضش فردا با بچهها میری راهپیمایی.
غم عالم میریزد توی دلم. اصلاً انگار قرار نیست که من هیچ کاری بکنم. میخواهم اصرار کنم، اما ناگهان بابا به طرفم میآید. چهرهاش سرخ و درهم است. با عصبانیت میگوید:
«تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
دستم را میگیرد و دنبال خود میکشد. گلویم میسوزد و داغی اشک به چشمانم میدود. نگاه التماس آمیزم را به چشمان بهروز میدوزم، شاید برایم کاری کند. اما بهروز فقط سر تکان میدهد که یعنی برو.
کنار پلههای زیرزمین مسجد، سعید و یونس را میبینم که خیره شدهاند به ما. همین یکی را کم داشتم. سرم را پایین میاندازم و بغضم را میخورم. کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌺 در زندگی چون گل باشیم و بگذاریم عطر وجودمان فضا را خوشبو کند.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💊 دوای دردها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
✨ حال خوب
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴۲: بابا با ناراحتی این پا و آن پا میشود: _ فکر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴۳:
برعکس هر روز، که تا از مدرسه به خانه میرسم. به قول مامان از گرسنگی زمین و زمان را گاز میزنم. امروز هیچ اشتهایی ندارم. اما از ترس بابا مینشینم سر سفره. بابا هم ناهارش را خورده و نخورده، میرود کنار و مینشیند به ریختن توتون توی کاغذ و پیچیدن سیگار. تعداد سیگارهایی که میکشد، روز به روز بیشتر میشود. از غصهی بهروز زیر چشمانش گود افتاده است. دیگر حال و حوصله هم ندارد. قبلاً وقتهایی که شکمش سیر بود و خستگیاش هم درآمده بود و سیگارش را هم کشیده بود، میافتاد به حرف. از درسهای من میپرسید، سربهسر بهناز میگذاشت و ناز و نوازشش میکرد، یا با مامان گرم میگرفت.
اما خیلی وقت است که دیگر لام تا کام با هیچ کداممان حرف نمیزند. وقتهایی که خانه هست یا سیگار میکشد، یا خواب است و یا غُر میزند. این چند روز اخیر هم که درگیر بیماری عزیز شده و یک پایش مغازه است و پای دیگرش بیمارستان.
بهناز سفره را جمع میکند و با ظرفها میبرد آشپزخانه. مامان هم شروع میکند به حاضر شدن. میخواهد با بابا به ملاقات عزیز برود. بابا در سکوت، لباسهایش را میپوشد. زیر چشمی هم مرا نگاه میکند. بهناز که به اتاق میآید، بابا لب باز میکند:
«تا شب، چشم از این برنمیداریها! بیرون بره من میدونم و تو.»
و از اتاق میزند بیرون. سفارش مرا به بهناز میکند. بهناز بی هیچ حرفی سر تکان میدهد. مامان چادرش را از روی جا لباسی برمیدارد و تند و دستپاچه به بهناز میگوید:
«بهروز اومد، غذاش یادت نره. نگذاری داداشت تا شب گشنه و تشنه بمونهها!»
در کوچه که بسته میشود، بهناز آه بلندی میکشد و به من نگاه میکند که تکیه دادهام به دیوار و زانوهایم را بغل گرفتهام.
میرود توی صندوقخانه و با یک بغل، ملحفهی سفید میآید بیرون. ملحفهها را میگذارد روی کرسی و مینشیند به قیچی کردنشان. اول چیزی نمیگویم و در سکوت فقط نگاهش میکنم، اما چند دقیقه که میگذرد، کنجکاوی امانم را میبرد بهناز نوارهای سفید و یک اندازه را با دقت میبرد و تا میکند و میگذارد کنار. میپرسم:
«اینها چیه؟»
بی آن که سر بلند کند. میگوید:
«بانده. واسه پانسمان.»
چشمانم گرد میشود:
_ پانسمانِ کی؟
نگاه کوتاهی به من میاندازد و به قیچی کردن ادامه میدهد، میگوید:
«داداش بهروز گفته اینا رو واسه فردا آماده کنم. میخواد ببره مسجد. میگه ممکنه فردا خیلیها زخمی بشن.»
نگاهم خیره میماند به صورت بهناز که با جدیت مشغول کارش است. با خودم فکر میکنم دل و جرأت بهناز از من که پسرم بیشتر است. غیر از دل و جرأت انگار او زودتر از من خیلی چیزها را فهمیده است. با این که دو سال از من بزرگتر است. اما احساس میکنم فاصلهمان خیلی بیشتر از اینها شده است.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🪞عبرت!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
مثل فدک نام تو را هم غصب کردند
تو بهترین مصداق اُمُّ المؤمنینی
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃
🔹 راه یا بن بست
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اگر جناب خدیجه نبود...
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●