11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #شهید_سلیمانی از سردار سلیمانی برای دشمن خطرناک تر است!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 صبر یا شتابزدگی؟
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هرگز بر نگرد
به دنیای کسی که به زخم زدن عادت کرده است.
حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی
به یاد داشته باش که:
«هیچ کس ارزش شکستن ارزش هایت را ندارد!»
🍁 @sad_dar_sad_ziba
🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۰: برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۳۱:
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند.
می گفت:
«اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه و زاری نکن! مثل این زن محکم باش!»
آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش حساسیت پیدا کردم. آخری ها از دستش کفری می شدم، بهش می گفتم:
«شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول می دم محکم باشم!»
نصیحت می کرد که بعد از من چه طور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد. می گفت:
«این که این قدر توی سوریه موندم و یا کم زنگ می زنم، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت:
«فلانی شهید شده و بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتن روی تابوت!»
بعد می گفت:
«اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت بذار رو سینه ام!»
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید، بعد هم می گفت:
«محکم باش!»
سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. به حرف هایش گوش نمی دادم و الکی گریه و زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و بنر این دو شهید را طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصف شب می نشست پای این کارها.
عکس های خودش را هم، همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود. روی یک فایل در رایانه اش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ. اذیتش می کردم می گفتم:
«پوستر خودت را هم طراحی کن دیگه!» در کنار همه کارهای هنری اش، خوش خط هم بود. ثلث، نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد:
پارچه ی جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هر چند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم در می آمد. به قول خودش فیلم هندی می شد و جمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد، صدایم می زد:
«همسر شهید محمدخانی»
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل میکردم. مثلا وقتی می رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که نگوید:
«همسر شهید محمدخانی»
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری ام گل کرد که:
این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟»
باید می رفتم روی جایگاه و هدیه می گرفتم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت:
«چرا نرفتی بگیری؟»
آتش گرفتم با غیظ گفتم:
«ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم!»
گمان کردم قانع شد که دیگه من را نبرد سر کارش، حتی گفت:
«اگر شهید هم شدم نرو!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چیز باارزشی نیازمند #صیانت است، #فضای_مجازی هم.
🎤 روح الله مؤمن نسب
کارشناس فضای مجازی
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 با #خلاقیت ،کاری کنید که فرزندانتان #مسئولیت_پذیر شوند و از آن لذت ببرند!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌿🌿
گفتی: بگوی عاشق و بیمار کیستی
من عاشق توام، تو بگو یارِ کیستی؟
بستی میان به فتنه، کشیدی ز غمزه تیغ
جانم فدات، در پی آزار کیستی؟
دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود، تو مرهم دل افگار کیستی؟
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با کهای و مونس و غمخوار کیستی؟
تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس
کاینجا چه میکنی و طلبکار کیستی؟
«جامی» مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی
«عبدالرحمان جامی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌳 عمرتان بسیار!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
برای رشد کردن باید سختی کشید.
برای فهمیدن باید شکست خورد
و برای به دست آوردن باید از دست داد.
این قانون زندگی است که پیشرفت هزینه دارد ولی ارزشمند است.
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۱: چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» ز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۳۲:
همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمیدانم چرا این دفعه، این قدر با طمأنینه رفتار میکرد رفتیم پلیس ۱۰+ تا گذرنامه ی امیرحسین را بگیریم.
میگفتم:
«تو چرا این قدر بی خیالی مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟»
بیرون آمدیم رفت برایم کیک بزرگی خرید.
گفتم:
«برای چی؟»
گفت: «تولدته»
تولدم نبود رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم.
از آینه و قرآن ردش کردم خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور را زد و برگشت خیلی قربان و صدقه ام رفت هم من هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور، برایش پیامک فرستادم:
«لطفی که تو کرده ای به من مادرم نکرد
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»
۴۵ روزش پر شد نیامد بعد از ۶۷ روز زنگ زد که:
«با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام.»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، بعد هم با هم برگردیم ایران. با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگه تحمل دوری اش را نداشتم. با خودم گفتم:
«اگر برم زودتر از منطقه دل می کنه!»
از پیامهاش می فهمیدم سرش خیلی شلوغ شده، چون دیر به دیر به اینترنت وصل می شد وقتی هم وصل می شد، بد موقع و عجلهای. زنگ هایش خیلی کمتر شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که:
«این چه وضعیه برام درست کردی؟»
نوشت:
«یک نفری بار پنج نفر رو میکشم!»
اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت:
«توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایت نیم ساعت!»
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم. قهرهایمان هم خنده دار بود. سر این که امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری می کرد، من قهر می کردم، می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقتها کاری میکرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. میگفت:
«آشتی، آشتی!»
سر و ته قضیه را به هم می آورد. اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود می رفت جلوی ساعت مینشست، دستش را میگذاشت زیر چانه میگفت:
«وقت گرفتم از همین الان شروع شد!»
باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.
میگفت:
«قول دادی باید پاشم وایسی!»
با این مسخره بازی هایش خود به خود قهر کردنم تمام می شد.
این آخری ها حرف های بو داری می زد زمانی که وصل به اینترنت می شد آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم، هی می نوشت:
«من یه عمره که شرمندتم، شرمندگی ام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم! من رو حلال کن! من رو ببخش! تو رو خدا! خواهش می کنم!»
مأموریت های قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماسی چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد با تشر می گفتم:
«به جای این ننه من غریبم بازیا بلند شو بیا!»
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت:
«واقعا این جا حضور دارن! همین طور که امام حسین (علیه السلام) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، این جا هم واقعا همین جوریه! این جا تازه می تونی حضورشون رو پر رنگ تر حس کنی!»
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد. آن جا اینترنت نداشتم. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود. هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ می شد، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم. می دیدم آن موقع همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام. از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:
«قبل از این که من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل می ده!
-مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه!»
سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آن جا به دلم نمی چسبید. زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید. سالهای قبل با محمد حسین، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود، تهمان را می گرفتی هئیت. عربی نمی فهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم. افسوس میخورم چرا تهران نماندم، ولی دلم رو صابون می زدم برای ایام اربعین.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💠 از شروط #شیعه بودن
◼️ شهادت امام کاظم (درود خدا بر او) تسلیت!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بنده باش، نه رها!
🔹 داستانی از متحول شدن یکی از یاران امام موسی کاظم با یک جمله ی امام.
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃