اگر ذهن رو بتونیم مهار ڪنیم
رفتارمون هم رو می تونیم مهار ڪنیم
مواظب فڪرامون باشیم.
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محدودیت ها می توانند فرصت باشند.
🌱 #خلاقیت در محدودیت ها فعال می شود!
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
گر کسب کمال میکنی، میگذرد
ور فکرِ مجال میکنی، میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است، خیال
هر نوع خیال میکنی، میگذرد
«وحشی بافقی»
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
🔰
نقل است که در یک مرکز تفریحی در نیویورک سگی به کودکی حمله میکند، مردی که شاهد حادثه بود برای نجات کودک خود را به روی سگ میاندازد و او را خفه میکند.
خبرنگار نیویورک تایمز که ماجرا را از نزدیک میبیند به مرد میگوید:
فردا عنوان اول نیویورک تایمز این است: «مرد شجاع نیویورکی جان پسری را نجات داد.»
مرد در جواب خبرنگار میگوید:
«من نیویورکی نیستم.»
خبرنگار میگوید پس می نویسیم: «آمریکایی قهرمان جان پسری را نجات داد.»
مرد میگوید:
«ولی من آمریکایی هم نیستم، پاکستانیام.»
فردا سرگفتار مجله ی نیویورک تایمز این چنین شد:
«یک مسلمان متعصب، سگی را خفه کرد! اف بی آی احتمال میدهد القاعده در این جنایت دخیل باشد.»
📎📎📎📎📎
🔹 اگر شما حقایق جامعه و ارزش هایتان را روایت نکنید، دشمن هر جور دلش میخواهد روایت میکند. توجیه میکند، دروغ میگوید، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.
🔹 اندیشکده رند:
«در جنگهای فردا کسی برنده نیست که بزرگترین بمبها را دارد، بلکه کسی پیروز است که فراگیرترین روایت را دارد.»
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
گوسفندی كه تمام وسعت دیدش
در پشت گوسفند جلوی خودش خلاصه میشود،
چه گونه تشخیص دهد که امروز
او را به #چراگاه خواهند برد یا به #قتلگاه؟!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یازدهم «عدو شود سبب خیر!» چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوازدهم:
- چرا.
- سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و تو یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح می دی؟ سبحان الله! من در عجبم.
وای چرا اون حرف رو زد؟ اون هم جلوی امبروژا! یعنی چی؟ مثلا یه ارشاد دینی بود؟ جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام شناسی بیاد؟ اصلا گیرم کار من اشتباه، نمی تونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟ خیلی ناراحت شدم. امبر، در حالی که چاقو توی یه دستش بود و پیاز توی دست دیگه ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهانه ای شده بود برای این که خودش رو مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلاً حرفای ما دو تا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:
«دین اسلام می گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید من امبروژا رو دوست دارم چون من رو به یاد خدا می اندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.»
نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که طرفش من باشم. غر زد و به عربی یه چیزهایی زیر لب گفت.
منصور کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش را آورد جلو. یه لایه ی اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:
«اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟»
- آره من دروغ نگفتم.
- خب می دونی در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم و زیاد با هم صحبت کنیم
و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه.
یه قطره اشک می تونه در اثر پوست کندن یه پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چه قدر تشخیصشون از هم آسونه!
گفتم:
«چه قدر این پیازا چشم رو می سوزونه!»
گفت:
«آره خیلی!»
.....🍀.....
«...وَ یُرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب»
سیمون، رئیس لابراتور با یه ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار می شه تا ضمن این که اخبار جدید رو به اطلاع می رسونه اون اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم. کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.
ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتور، انجام بدم.
با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یه کم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، که تربیت شده ی مادران فرانسوی هستن به مامانش محل نمی گذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از اون وضعیت خوشحال نبود هم فکر می کرد حقی در قبال بچه ش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه. نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. همه کار برام انجام می داد و می گفت:
«وقتی صبح تا شب جلوی رایانه و کتاب و مقاله ای، باید چیزای شیرین بخوری. چون برای مغز مفیده»
چند بار هم بهم گفته بود:
«با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش.»
من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم.
توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می کرد. وارد شدم. گُل از گُل ملیکا شگفت!
- بیا... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! (فرانسوی ها به همه چی می گن کوچولو، در واقع برای هر چیزی که عزیز یا کوچک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگ ترین فیل دنیا باشه)
خب، چی شده؟ چی می خوای؟
- ملیکا یه فرمه که باید پُرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم می خواد. باید بدمش به تو، نه؟
- آره بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش می دم.
نشستم روی صندلی، آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. اون قدر به سلامتیش اهمیت می داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن. قهوه که فرانسوی ها حداقل روزی یه بار می خورن نمی خورد به این دلیل که برای قلب ضرر داره. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می کرد ببینه میزان چربی و قندش چه قدره تا از یه حدی بیشتر نشه. ظاهرا میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔪 دست هات رو دستی دستی نگذار زیر ساتور!
🎤 «حجت الاسلام پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ سوانح و حوادث، از آنچه تصور می کنیم به ما نزدیکترند!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
اهل پرواز، آسمانی 🕊
اما خاکی!
🌷 «خلبان شهید عباس بابایی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست
مرا ببخش، اگر این غزل برای تو نیست
بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست
کنــــار این همه مهمـان چه قدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران، آه
شبیه در زدن تــــو، ولـــــی صدای تـــو نیست
تــــو نیستی دل این چتــــر، وا نخــــواهد شد
غمی است باران وقتی هوا هوای تو نیست
«اصغر معاذی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌺
پاسخ محبت ها را به موقع بدهید!
محبت های تاریخ گذشته ، عطر و طعم اصلی را ندارند.
💧 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوازدهم: - چرا. - سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سیزدهم:
...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد طرف رو اصلاً نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که بر عکس بقیه به نظر من اگر چه در اون حد عجیب بود، مسخره نبود.
ملیکا داشت فُرم من رو می خوند، یه دستش به گردنبندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه با اشاره به اسم نوشته شده روی یه تیکه ورق گفت:
«ملیکا! از بین پرونده ی دانشجوهای ارشد، پرونده ی این آقا رو بده. نمی دونم چرا کارای این دانشجو این قدر گره خورده این هم جزء بدشانسای روزگاره.»
ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت:
«برای این که افسردگی نگیری، بهت می گم که عوضش کارای ایرانی کوچولو لابراتور اون قدر سریع پیش می ره که باور کردنی نیست.
حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد. ایناها... این هم فرمی که از اِکُل دکترا براش فرستادن... کاراش تموم شد... به همین سرعت... واقعا این دختر خوش شانسه.»
آقای غوآیه به فُرمای من نگاه کرد و گفت:
«ببینم تو شاید جادوگری بلدی یا این که روزا، وقتی از در خونه می آی بیرون، وِرد می خونی خب به من هم یاد بده وِردت رو.»
خندیدم و گفتم:
«آره، خدا رو شکر کارام خیلی راحت و سریع پیش می ره. ما ایرانیا یه مثل داریم که می گه: «شکر نعمتت نعمتت افزون کند» فقط هر کدوم از کارام که انجام می شه خیلی خدا رو شکر می کنم. این هم از ورد.»
آقای غوآیه با یه خنده ی بلند و تمسخر آمیز گفت:
«هاها... من که خدایی نمی بینم ملیکا رو می بینم... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکاست نه خدا.»
گفتم:
«یقیناً از ملیکا هم برای همه ی کمکاش ممنونم. اما پشت کُمکای ملیکا اراده خدا رو می بینم.»
گفت:
«اوه... یه کم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم.»
کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری مدارکت رو تحویل بدی؟
ملیکا!
کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟
ملیکا!
کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر «توغ» اومده بودی، و بعد به قول خودت اون قدر راحت و بی زحمت همه ی وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟
ملیکا!
ملیکا این کارا رو برای هیچ کس انجام نمی ده این مدت این خدایی که می گی کجا بود؟»
گفتم:
«کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟
کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچ کس انجام نمی ده برای من انجام بده؟»
- شانس
- شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چه قدره؟
محدوده ی نفوذش تا کجاست؟
- و تو می گی که این خداست؟
- من معتقدم همه چی دست خداست و دقیقاً این خدا بوده که همه ی این کارا رو به واسطه ی ملیکا انجام داده هیچ شکی هم در این مسئله ندارم.
- اما من معتقدم «خدایی» وجود نداره.
این مزخرفات رو آدما ساخته ن برای این که از مرگ می ترسن.
با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد:
«می خوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده هستن و می رن پیش خداشون و از این چرت و پرتا. شما همه تون از مرگ می ترسید که این حرفا رو می زنید.»
با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت. پرسیدم:
«شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟»
- نه! از چی باید بترسم؟
- دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟
- چرا دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم.
- و با این همه علاقه روزی که بمیرید...
- کی گفته که من می میرم؟
- نمی میرید؟ ضد مرگید؟ نامیرایید؟
- می تونم باشم (!) من اهل مطالعه م. ضمن این که خودم یه شیمیدانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث می میرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علت برای مرگم نباشه، چه طور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه می میرن، پس شما هم می میرید. اما این ناشی از عادت شماست.
چنین حرفایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! گفتم:
«پس این شما هستید که از مرگ می ترسید. وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذّت های این دنیا رو ندارید. اصلا دیگه شما وجود ندارید، دلتون هم نمی خواد بمیرید؛ پس دارید همه ی تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
من ضرر کردم و تو معتمدِ بازاری
بارِ ما را نخریدند، تو بر میداری؟!
امام رضای دلم 💚
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
💧 نیمه ی پر لیوان رو ببین!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سیزدهم: ...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش چهاردهم:
...ضمن این که شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید کردید؛ نباید نمک زیاد خورد اگر چه غذای بی نمک خوشمزه نیست، نباید شیرینی و شکلات خورد اگر چه علاقه ی خیلی زیادی بهش دارید، نباید قهوه خورد چون ممکنه مشکل قلبی پیدا کنید. این همه باید و نباید واسه خودتون تعریف کردید واسه این که نمی میرید. حالا بگذریم از این که با این وضع شما هم از نهایت لذتی که ازش صحبت می کنید بهره ای ندارید. شما یه سری محدودیت و بیم و امید برای خودتون تعریف کردید از ترس این که بمیرید؛ ما هم یه سری محدودیت و بیم و امید داریم از ترس این که وقتی مُردیم نتونیم جواب کرده هامون رو پس بدیم. حالا فرض کنیم جفتمون نمیریم. هر دو به هر حال توی این دنیا یه سری محدودیت داشتیم. شاید هم بمیریم و هیچ حساب و کتابی بعدش نباشه. باز هم من و شما، هر دو خودمون رو از بخشی از لذّت ها محروم کردیم. اما اگه بمیریم و ببینیم که ای داد بیداد حالا باید جواب کارمون رو پس بدیم، اون وقته که من برنده م. ضمن این که در دو حالت اول و دوم هم به کسی که وجود خدا رو قبول داره بیشتر می شه اطمینان کرد تا کسی که چنین عقیده ای نداره»
- تو می خوای بگی به من نمی شه اطمینان کرد؟
ملیکا با لبخندی از سر تعجب و ناباوری به من نگاه می کرد و همون طور که نگاهش به من بود گفت:
«نه آقای غوآیه معلومه که منظورش این نیست.»
گفتم:
«چرا دقیقا منظورم همین بود به همین دلیل هم از این به بعد هیچ کدوم از وسایلم رو نمی تونم پیش آقای غوآیه بذارم. برای این که اگه یه زمانی کسی توی اتاق نباشه، ایشون هیچ کسی رو ناظر اعمالش نمی بینه و ممکنه وسایلم رو برداره.»
دانشجویی که قبل از من فقط برای یه امضا توی اتاق ملیکا بود ته خودکار رو توی دهنش کرده بود و انگار که داره فیلم کمدی می بینه نیشش تا بناگوش باز بود. به هیچ قیمتی هم حاضر نبود اتاق رو ترک کنه. آنتونی هم فقط نگاه می کرد و هیچ نظری نمی داد اما چیزی که واضح بود این بود که هیچ کدوم از اهالی اتاق تا اون لحظه توی چنین وضعیتی قرار نگرفته بودن و اون حرف ها جز برای غوآیه که عصبی به نظر می اومد، برای همه خیلی جذاب بود. غوآیه گفت:
«من هیچ وقت این کارو نمی کنم چرا باید وسایلت رو بردارم؟»
گفتم:
«این فقط یه مثال بود برای این که بهتون بگم مهم اینه که اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلافی باشید همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای این که دیگه نشه بهتون اعتماد کرد.»
غوآیه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
«من به همچنین چیزی معتقد نیستم.»
- پس به چی معتقدید؟
آنتونی گفت:
«آقای غوآیه لاییک ان» غوآیه گفت:
«نه خیر من به لاییسم اعتقادی ندارم من به هیچی اعتقاد ندارم. مثل شما هم نیازی ندارم به چیزی اعتقاد داشته باشم.»
شما هم اتفاقاً اعتقاداتی دارید
با عصبانیت گفت:
«نه خیر به هیچی اعتقاد ندارم.»
گفتم:
« پس دو ساعته دارید از چی دفاع می کنید؟»
- حداقل عبارتی رو که گفتید قبول دارید؟ این که به چی اعتقاد ندارید؟
- آره، این رو من گفتم.
- همین بی اعتقادی اعتقاد شماست.
می بینید توی چه تناقض بزرگی به سر می برید؟
دانشجویی که خودکار به دهن اون طرف وایساده بود گفت:
«ایشون به غوآیه غیسم معتقدن.»
آقای غوآیه دیگه کلافه به نظر می اومد. بدون هیچ جوابی از اتاق بیرون رفت.
ساعت ۱۲ شده بود باید می رفتم. ملیکا با خنده رو به آنتونی گفت:
«فکر کنم این ایرانی کوچولوی لابراتور اومده که این جا رو به هم بریزه! اولین باریه که این جور بحثا مطرح می شه. این جور بحثا ممنوعه این جا.»
ازش عذر خواهی کردم و گفتم که من اصلا همچین قصدی نداشتم و آقای غوآیه بحث رو شروع کرد.
راه افتادم که از اتاق برم بیرون. دانشجویی که دیگه از سر خود کارش چیزی نمونده بود گفت:
«خانم ایرانی»
-بله
-خیلی جالب بود ممنون
-؟
سیمن توی رستوران خبرش رو با آب و تاب و میون کف زَدنای مکرر استادا و دانشجوهای دکترا اعلام کرد:
«ما آخرین امتحان رو با موفقیت گذروندیم. ژوری تصمیم نهایی ش رو اعلام کرد:
خانم ها!
آقایون!
کیفیت و سطح علمی ما تایید شد! لابراتور ما از امروز به مجموعه ی اِکل های انسم پیوست و ما لابراتوار جدیدمون رو با نام «ارائه و نو آوری» به ثبت رسوندیم. به همه ی شما استادان و دانشجویان جدید از صمیم قلب این پیروزی رو تبریک می گم. برای تشکر از باعثینش...
الحمدالله
شکر لله
چه قدر بزرگی عزیز دل!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ چه کسی باور می کند میان «سیزده، صفر یک» تا «چهارده، صفر یک» این همه فاصله باشد؟
🗓 #حافظه_ی_تاریخی
#نیمه_ی_پر_لیوان
/ما می توانیم
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃
سختی ها
انسان را سرسخت میکنند
🔨 میخ هایی در دیوار،
محکم تر می مانند كه
ضربات سخت تری را تحمل کرده باشند!
#همدلانه: ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
☕ @sad_dar_sad_ziba ☕
🔰
گرچه رفتار چند روز پیش، در جریان بازی ایران و لبنان با بانوان زشت و ناپسند بود و جای توجیه ندارد اما جای بسی تأسف است که فراموش کرده ایم اوج حیای زن در روایات را.
وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیده شد:
بهترین چیز برای زن چیست فرمودند:
«بهترین چیز برای زن این است که نه او نامحرمی را ببیند و نه نامحرمی او را ببیند.»
درست است که این مسئله تا این اندازه ممکن نیست. اما نشانه ی حساسیت حیا برای زن و حضور در اجتماع در حد ضرورت هاست. حداقل بهتر است تنها در مواقع لازم زن در معرض عموم باشد.
پیامبری که یک تنه در مقابل عرب جاهلی در زنده به گور کردن زنان ایستاد و فرمود زن در مقابل خدماتش برای شوهر و فرزند، می تواند حقوق مادی دریافت کند، چرا حاضر نشد برای ثانیه ای در مواقع جنگ، حضرت زهرا (س) را فرماندار شهر قرار دهد؟
چرا به ایشان و زنان صالحه آن زمان مسئولیت نداد؟
فکر نمی کنیم کرامت زن به ورزشگاه رفتن نیست؟
تأسف می خورم از عالمانی که این موارد را حق زن می دانند.
از کدام روایت چنین چیزی برداشت کرده اید؟
کرامت زن به خانه داری، همسرداری، بچه داری و عبادت خدای متعال است، نه به ورزشگاه رفتن و دوچرخه سواری.
با رعایت این کرامت برای بانوان است که آینده ی جامعه ی اسلامی و نسل های آینده امیدوارکننده تر خواهد بود و ناهنجاری های خانوادگی و اجتماعی کم تر.
از وقتی زنان در تربیت فرزند احساس حقارت می کنند چه مفاسدی جامعه را به پرتگاه کشانده است؟!
مگر یک معلم در طول سی سال خدمت کارش چیست غیر از تعلیم و تربیت؟
آیا هدف از ارسال انبیا جز این بود؟
مادرها مگر غیر این کار را می کنند؟
چرا جامعه به ظاهر اسلامی این رفتارها را ارزشمند تلقی نمی کند تا زنان ما دنبال رو یک مشت چهره ای شناخته شده ی ابله (سلبریتی) نروند و ارزش هایشان به دوچرخه سواری و ورزشگاه و خلاصه نشود؟
این تصور احمقانه ای است که احساس کنیم جامعه اگر خراب شد باز خانه ی ما امن می ماند!
زنان ما باید بیاموزند و باور کنند، مسئولیت همسرداری، فرزندپروری و خانه داری دارند و این بالاترین و ارزشمندترین مسئولیتی است که خداوند به آنها عطا کرده است و می توانند به آن مفتخر باشند.
امیدوارم عالمان، متأثر از فضای فمنیستی جامعه سخن نگویند و فهم عوامانه را بر روایات تحمیل نکنند.
✍🏼 «سجاد ایزدی»
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🐟
جليقه ی نجات را
اگر تَن ماهــی كنيد
میشه جليقه مرگش!
📝 برای همه، نُسخه ی يكسان نپيچيد،
آدمها همه مثل هم نيستند!
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
38.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم انداز های زیبایی از سرزمین خوش یُمن
🌳 #یَمن
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃
ﺍﺯ #ﺧﺪﻣﺖ_ﺑﻪ_ﺧﻠﻖ ، ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ هایت ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ!
🎶 ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ هم از آنها ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
☕ @sad_dar_sad_ziba ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
کلید رونق تولید:
صادرات
کلید صادرات:
وزارت امور خارجه
🔹 رسالت وزارت امور خارجه در مذاکرات هسته ای خلاصه نمی شود.
#کشاورزی
#صیفی_جات
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
کسی که میخواهد کاری را انجام دهد
راهش را پیدا میکند
و کسی که نمی خواهد، بهانه اش را.
#بیداری ⏰
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹