10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسرائیل
#دموکراسی_جعلی
#خطرناکترین_دیکتاتوری
🔯 از زبان صهیـونیست ها
🔯 دزد
🔯 جعلی
🔯 جنایتکار
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
عارفی معروف به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر، نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
عارف در آنان مینگریست و میگریست.
كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
عارف گفت:
نگاه كنید كه #طمع به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
#حباب قربانی هوای درون خود است.
#افکار امروز نقش مهمی در فردای تو دارند.
تکرار اشتباه، دیگر اشتباه نیست، انتخاب است.
«چرا ز غیر شکایت کنم که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم»
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐕 به #سگ_های_ولگرد غذا ندید،
این ها به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
پشت اين پنجره، اين پرده تو بايد باشی
پرده بردار، نبـايد كــــه مردد باشی
صبح در کوچه ی ما منتظر خنده ی توست
وقت آن است که خورشید مجدد باشی
🌄
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ حمله به زنان محجبه در غرب
#بی_حجابی_اجباری
#فرنگ_بی_فرهنگ
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
🍀🌸🍀
دوستت دارم ولی چون با حجابی، بیش تر
مثل خورشیدی ولی پشت نقابی، بیش تر
شال سبز و سرخ، حتی صورتی بر چهرهات
خوب میآید ولی خب رنگ آبی، بیشتر
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش نهم: این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما برد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش دهم:
من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم و پشت میزِ بزرگ صبحانه نشستم.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و من هم تا می توانستم ادای بچه های مظلوم و دوست داشتنی را در می آوردم.
البته بیشتر حواسم به این بود که با کلاس صبحانه بخورم که خدایی نکرده باعث سرافکندگی الهه نشوم.
گاه گُداری هم به الهه نگاه می کردم که صبحانه خوردنم را با سر تأیید کند.
عجب صبحانه ی پر دردسری!
از بیل زدن هم سخت تر شده بود. به هر حال انگار زبانم قفل شده بود و لحظات در سکوت می گذشت.
البته تنها، نگاه های معنی دار من به الهه بود که کمی جو را عوض کرده بود و صد البته او را نیز کمی ناراحت کرده بود.
چون خیلی توجهی به من نمی کرد و فقط گاهی گوشه ی لبش را به معنی اعتراض بالا می برد و پشتِ ابرو، نازک می کرد در این میان یکی از خانم ها شروع کرد به تیکه بار کردن.
«عجب! چه فضای عاشقانه ای؛ چه سکوت حیرت انگیزی؛ مریم خانم، خواهر زاده ی شما، همیشه این قدر ساکت هستند یا...»
آن یکی هم که میدان را خالی دیده بود، حرف دوستش را قطع کرد و شروع کرد به اضافه کردن:
«راست می گی ژیلا جون... عجب فضای محبت انگیزی! ببینم مریم جون، این خواهر زاده ی شما با مجنون هم نسبت مِسبَتی داره یا نه؟!... احتمالاً شجره نامه ش به مجنون خدا بیامرز می رسه!»
ظاهراً زیاده روی کرده بودم و گَندِ قضیه در آمده بود. الهه که حسابی حالش گرفته شده بود، پرید تو حرف دوستانِ مادرش و گفت:
«راستی آقا...» کمی مکث کرد و گفت :
«آها، آقا شهروز، از مامان چه خبر؟ بهتَرن؟!»
یاد بی ادبی دیشب او که تا دمِ در آمده بود و یک سری به مامان منیر نزده بود، افتادم و با لحن خاصی گفتم:
« از احوال پرسی های شما ! بدنیستند. ظاهراً دیشب مسافرت خیلی خسته کننده بوده که افتخار ندادید تشریف بیارید داخل.»
خاله مریم که اوضاع را ناجور می دید حرف هایم را قطع کرد و گفت:
«خُب خاله جان! حرف ها و درد دل هاتون رو بگذارید برای بعد. فعلاً مهمون داریم.»
این را گفت و شروع کرد به تعارف کردن به دوست هایش.
من هم ساکت شدم و به حرف های آنها گوش می دادم.
چند لحظه بعد، به دعوتِ خاله مریم آن دو خانم از سر میز بلند شدند و راه افتادند به طرف اتاق.
موقع رفتن رو کرد به من و گفت:
«شهروز جان، اگر کاری، کمکی، چیزی مورد احتیاجه به الهه بگو، من حتماً در خدمتم. حالا هم منو ببخش، باید به مهمونام برسم.»
برای این که حرف هایش، بیشتر طول نکشد و به قول معروف، شرّشان را زودتر کم کنند، سری را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:
«چشم خاله جان حتماً. حالا شما بفرمایید تا بعد.»
مثل این که به آرزویم رسیده بودم.
تنهای تنها،
رو به روی الهه نشسته بودم.
این قلب صاحاب مرده هم، انگار سر به هوا شده بود.
هر وقت دلش می خواست، می زد هر وقت هم دلش نمی خواست، از کار می افتاد.
الهه طبق معمول، نگاهی به ناخن های بلندش کرد و شروع کرد به وَر رفتنِ با آنها.
همین طور که زیرِ ناخن هایش را با آن وسیله عجیب و غریب پاک می کرد، رو کرد به من و گفت:
«خُب آقا مجتبی، با نام مستعارِ شهروز، چرا قفل شدی؟! نگفتی چی لازم دارید.»
دیگر حرصم را در آورده بود. با شنیدن این حرف، قلبم یک دفعه شروع کرد به تپیدن و انگار که هرچی خون بود، یک دفعه در رگ هایم فوران زد و با عصبانیت گفتم:
«خیلی ممنون! شُکرِ خدا ما احتیاجی به چیزی نداریم.
همه چیز، فتّ و فراوونه.
شما هم لطفاً مال و منالتون رو که سابقه اش برای همه روشنه نگه دارید برای خودتون و بی زحمت، این قدر به رُخ ما نکشید.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
♦️ تشنه ای بر لب دریا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 #امر_به_معروف_و _نهی_از_منکر
👌🏼 به روش زیبا
🎤 «حاج حسین یکتا»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
📰
اگر براتون سؤاله که چرا «رضا پهلوی» این همه به در و دیوار می زنه تا جمهوری اسلامی براندازی بشه و برگرده ایران باید بگم که ایشون در سن ۱۷ سالگی با پول این ملت، ثروتمندترین پسر جهان بوده!
#ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─