🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۸ : ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود. شهر غر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۲۹ :
آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم.
ایران،
کشور خوب ها و خوبی ها!
واقعاً آدم هیچ جای دنیا، مانند وطن خودش احساس راحتی نمی کند.
حدود دو سالی می شد که از ایران دور بودم؛ در این دو سالی که از ایران رفته بودم، خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی اتفاقات مهمی هم رُخ داده بود که من از همه ی آنها بی اطلاع بودم.
وارد فرودگاه که شدم، انگشت به دهان مانده بودم.
دیگر از خیلی چیزها خبری نبود.
خانم ها اکثراً چادر به سر داشتند،
بی حجاب اصلاً به چشم نمی خورد.
خیلی برایم جالب بود! تا به حال مملکتی با این شرایط ندیده بودم.
یک مملکتِ اسلامی.
آری، جمهوری اسلامی ایران!
این تغییرات و این نام و نشان، حتی برای من هم که خیلی درگیر و دارِ این مسائل سیاسی نبودم، جذّاب به نظر می رسید.
به هر حال نمردیم و یک مملکت اسلامی هم دیدیم.
عمو جلال در فرودگاه منتظرم بود و به محض دیدن من، به استقبالم آمد.
او را در آغوش گرفتم و برای اولین بار در آغوش کسی، شروع کردم به گریه کردن.
به هر حال این هم یک حسّ عجیبی بود که ناخودآگاه از درونم جاری میشد و دستِ خودم هم نبود.
مستقیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
در طول مسیر هنوز هم دیدن خانم های چادری، برایم جذّاب بود؛ بیشتر حواسم به رفت و آمد مردم مخصوصاً خانمها بود که عمو جلال پرسید:
«چیه عمو جان؟ خیلی فرق کرده، نه؟
ــــ آره عمو جان، بیشتر از آنچه که بشه تصور کرد.
اون زمان کجا و الآن کجا؟!
خانم ها عوض شده اند که جای خود، پسرها هم شکل و قیافشون خیلی فرق کرده.
تازه فهمیدم که چرا در فرودگاه همه به من چپ چپ نگاه می کردند و مثل این که از نوع تیپِ من خیلی خوششون نمی اومد.
ــــ بله عمو جان. این که چیزی نیست، این تازه ظاهر قضیه است، مردم باطنشون هم کاملاً عوض شده و همه یک دل و یکرنگ شده اند و دنبال مسلمونیِ واقعی هستند.
ــــ آره کاملاً معلومه. مردم اصلاً یک جورای دیگه ای شده اند.
انگار آروم تر شده اند.
مثل اینکه توی این دو سال، خیلی اتفاق ها افتاده که من از آن ها کاملاً بی خبرم!
ــــ پس با این حساب مثل این که از قضیه ی حمله ی عراق و جنگ و این طور چیزها هم باید بی خبر باشی. درست نمی گم؟!
ـــ عراق ؟!
جنگ؟!
جنگ با کی؟
ــــ با ایران. الآن دو ماه می شه که صدام به سرکردگی آمریکای بی همه چیز به ایران حمله کرده و جنگ بزرگی شروع شده.
ــــ یعنی می گید الآن توی ایران جنگ واقعیه؟!
ــــ پس چی؟! همین الآن توی جنوب، اهواز و خرمشهر، حسابی درگیری و کشت و کشتاره. جوون های هم سن و سال تو، همین الآن جلوی تیر و ترکش دشمن، سینه سپر کرده ن و هر روز تعدادیشون به شهادت می رسند.
ــــ ای بابا... چه اوضاعی بوده و ما خبر نداشتیم. خُب دیگه، این هم از پس لرزههای همون انقلابه دیگه عمو جان.
آخه یکی نبود به این مردم بگه، نونتون نبود؟! آبتون نبود؟! تظاهرات و انقلاب کردنتون چی بود؟!
حالا هم حقّتونه.
هرکی انقلاب کرده، خودش هم باید پای لرزش بشینه.
حالا بهتره از این مسائل بگذریم، خُب عمو جان از بابا چه خبر؟. چند روزه این طوری شده؟
ــــ حاج عبدالله الآن ده روزی می شه که، توی کماست.
البته گاه گداری به هوش میاد و فقط اسم تو رو می بره و دوباره از هوش می ره.
حالا خدا کنه با دیدن تو، خوب بشه و برگرده خونه.
این حرف های عمو نه تنها به من آرامش نمی داد و مرا از برگشتن در چنین موقعیتی خوشحال نمیکرد بلکه اضطراب و نگرانی مرا نیز بیشتر می کرد.
با خودم می گفتم آخر چه گونه می شود که پدری با دیدن یک پسر لااُبالی و فراری اش بهتر شود.
پسری که او را در سختترین شرایط تنها گذاشته بود و فرار کرده بود.
به هر حال مجبور بودم که سرِ بالین او حاضر شوم و شدم.
بیمارستانِ «هزار تخت خواب» یا به قول این ها بیمارستان «امام خمینی»!
و اتاقی عجیب و غریب که میگفتند
«آی. سی. یو».
لباسِ مخصوصی به تن کردم و وارد اتاق شدم.
اتاقی که معلوم نبود سهم ارواح بیشتر است یا سهم اَحیا...
کلی دم و دستگاه به حاج عبدالله وصل کرده بودند.
حالا بالای سرش ایستاده بودم و به صورت خسته و چروکیده اش و به ریش های سفیدش که سفیدتر و بلندتر شده بودند، نگاه می کردم.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🇫🇷 رسوایی وزیر دادگستری فرانسه!
وزیر دادگستری فرانسه از میان ۸ مردی که با آن ها رابطه داشته، از یکی باردار شده است.
حالا همه را به دادگاه کشانده تا با حکم دادگاه و آزمایش ژنتیک، پدر بچه ی حرامزاده اش را پیدا کند!
◼️ #تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 اگر می خواهید امام زمانتان زودتر بیاید،
شلوغش کنید!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🔹💠🔹
حضرت موسی (درود خدا بر او) در کوه طور در مناجات با خدا عرض کرد:
یا رَبَّ العَارفِین! (ای خدای عارفان)
پاسخ آمد:
لبیک! (ندای تو را پذیرفتم)
سپس عرض کرد:
یا رَبَّ المُطیعین! (ای خدای اطاعتکنندگان)
ندا آمد:
لبیک!
سپس گفت:
یا رَبَّ العَاصین! (ای خدای گنهکاران)
این دفعه سه بار شنید:
لبیک، لبیک، لبیک.
موسی کلیمالله عرض کرد:
بار خدایا! حکمتش چیست که این دفعه سه بار لبیک فرمودی؟!
🔸خطاب آمد:
عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟!
………………………………………
بازآی، هرآنچه هستی بازآی
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآی
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🍓 #توت_فرنگی چه جوری رشد می کنه و به دست می آد؟
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🌿🌿
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عَنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بی چاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
«كسى كه به كارهاى گوناگون پردازد، خوار شده، پيروز نمى گردد.»
[حكمت ۴٠٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۹ : آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۰ :
راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی آمد.
لعنت به این افکارِ شیطانی که مدام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
انگار با آمدن من، شیطان هم مجالی برای ورود به این اتاق پیدا کرده بود و مدام درِ گوشم زمزمه می کرد که:
«اگه حاج عبدالله بمیره، تو تنها وارث او هستی و کلّی مال و منال نصیبت می شه.»
هر کار می کردم که از دست این افکار شیطانی خلاص شوم، نمی شد.
به هرحال خم شدم و پیشانی حاج عبدالله را بوسیدم، چرا که از پشت آن پنجره ی شیشه ای، عمو جلال و بقیه ی فامیل، زل زده بودند به من و حرکات مرا با دقت زیرِ نظر داشتند.
می توانستم افکار آنها را بخوانم؛ حتماً توقع داشتند که السّاعه با حضور من، حاج عبدالله چشم باز کند و مرا در آغوش بگیرد و صحیح و سالم از «بخش مراقبتهای ویژه» خارج شود.
البته این هم گوشه ای از افکار همیشگیِ حاج عبدالله و دار و دسته شان بود.
خودِ حاج عبدالله همیشه در مورد بیماریِ مامان منیر میگفت:
« باید اهل بیت او را شفا بدهند و گرنه دارو درمان بی فایده است.»
به هر حال من که مطمئن بودم با آمدن من، هیچ تغییری حاصل نمیشود و نشد.
حاج عبدالله فردای آن روز مُرد.
من به پیشنهاد دکتر، تا صبح بالای سرش بودم.
شب عجیبی بود.
اگر فردایش حاج عبدالله نمرده بود، مجبور بودم که حرف های قدیمی حاج عبدالله در مورد معجزه و اهل بیت و شفا و این جور چیزها را باور کنم.
آخه نصف شب، وقتی حتی پرستارها هم اتاق را ترک کرده بودند و من تنهای تنها در اتاق، کنار تخت حاج عبدالله خوابم برده بود، با صدای حاج عبدالله از خواب پریدم.
حاج عبدالله به هوش آمده بود و به من نگاه می کرد.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
ابتدا خیلی ترسیده بودم!
گویی داشتم یک روح را نگاه می کردم.
او مرا صدا می کرد و من از ترس، زبانم بند آمده بود.
دست هایش را به سمت من دراز کرده بود و من را به سوی خود می خواند.
اما برای آن زانوهایی که از ترس مدام می لرزیدند، رمقی نمانده بود که به سوی او حرکت کنند.
حالا دیگر این حاج عبدالله بود که با نیروی عجیب و غریب، به تکاپو افتاده بود و روی تخت می نشست.
آری حاج عبدالله که دَه روز، بدون کوچکترین حرکتی روی تخت افتاده بود، حالا سالم تر از همیشه روی تخت نشسته بود و لبخندزنان مرا صدا می کرد و می خواست که بروم در آغوشش.
نزدیک بود سکته کنم و به جای حاج عبدالله، من روی تخت درازکش شوم.
اما به خیر گذشت و این حالت، لحظاتی بیشتر طول نکشید.
تنها چند کلامی با من صحبت کرد و دوباره به حالت اول بازگشت.
البته بعداً شک کرده بودم که این وقایع را در خواب دیده بودم یا در بیداری.
ولی به احتمالِ نود و نُه درصد، بیدار بودم و یک درصد احتمال داشت که خواب بوده باشم.
اما من همان یک درصد را قبول کردم و گفتم حتماً خواب بوده ام!
به هر حال خواب یا بیدار، من آن صحنه را خوب به یاد دارم.
حاج عبدالله، صحیح و سالم، سالم تر از من، روی تختِ بیمارستان نشسته بود و در حالی که مدام لبخند می زد به من گفت:
« سلام بابا جان مجتبی (همان تکیه کلام همیشگیِ حاج عبدالله). می دونم از راه دوری اومدی و خیلی هم خسته ای. ولی چه کنم که من هم دیگر فرصت زیادی ندارم و باید هرچه زودتر راهیِ سفر نهایی بشوم. اگر تا به حال هم نرفته م، لطفِ آقای خمینی بوده و بس.
من او را واسطه کردم و چند روزی از ملک الموت اجازه گرفته م تا این که بتونم دوباره تو رو ببینم.
حالا هم خدا رو شکر که به آرزوم رسیدم و قبل از رفتن، یک بار دیگه تو رو دیدم، حالا هم می تونم وصیّتم رو به تو بکنم و خیالم راحت باشه که تا حدودی، وظیفه ی پدری را در حقّت به جا آوردم.
ببین بابا جان مجتبی!
اگه می خوای اَزَت راضی باشم و خودت هم توی دنیا و آخرت روسفید باشی، آقای خمینی رو فراموش نکن و سعی کن به حرف های آقا خوب گوش بدی که کلید نجات فقط و فقط در دست اوست و بس.»
حاج عبدالله، این جملات یا به قول خودش آخرین وصیتش را هم به من کرد و دوباره دراز کشید.
با دراز کشیدن حاج عبدالله، صدای ممتد بوق دستگاه های قلب و غیره بود که مثل آژیر خطر، پرستارها را به داخل اتاق کشاند.
آنها سراسیمه وارد شدند و شروع کردند به شوک دادن به حاج عبدالله.
البته هنوز هم شک دارم که من با صدای آن بوق های ممتد از خواب بیدار شدم یا این که نه، از اول بیدار بودم و در بیداری این صحنه ها را می دیدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
آهسته رو، پیوسته رو ...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راهکارهایی برای درمان نفخ معده
🍏 #تندرستی
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛