eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
582 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊 🐚 سواحل غربی هرمزگان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده و چشمانی متحیر و چسبیده به تکه آینه ی خونی، دستانش را بالا برد و مضطرب رو به رویم ایستاد. - صبر کن! داری چی کار می کنی؟ نفس نفس می زد. نمی دانست که زخم دستم سطحی است. پروین با دیدن خون جیغ کشید. عصبی فریاد زدم: - دهنت رو ببند! حسام با چشمانی پرتشویش و نرمشی ساختگی، از پروین خواست اتاق را ترک کند. قصد مدیریت بحران را داشت این جوان هزار چهره. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم و در دیواره ی کمد فرو رفتم. باید آرزوی این تن را به دلش می گذاشتم. - نزدیک نیا عوضی! ایستاد. سرش را تکان داد تا آرام شوم. حس جوجه اردکی را داشتم که در محاصره ای از گربه های گرسنه دست و پا می زند. - باشه! باشه. فقط اون شیشه رو بنداز. از دستت داره خون می آد. می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم، اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. - بندازم کنار که بفرستیم پیش اون رفیقای کثیفت؟ دنیال رو ازم گرفتی، وقتی با اون خدا و اسلامت، تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوست های لعنتیت، عهد کردم پیدات کنم و کاری کنم که ذره ذره جلوی چشم هام جون بدی. عهد کردم مثل سگ بکشمت. اما تو پیدام کردی. اونم به لطف عاصم و یان عوضی. درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمی دونم دنبال چی هستی و چی از جونم می خوای، اما آرزوی این که بخوای من رو به رفقای داعشیت بدی رو به گور می بری. گوشی زیر پنجره زنگ خورد و نگاهم را به خود جلب کرد. حسام از غفلت آنی ام سود برد و به طرفم دوید. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من، با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود حمله کردم. نمی دانم چند ثانیه گذشت. وقتی به خودم آمدم که مقابلم زانو زده بود و تکه آینه ی خونی را در مشتش داشت. از پارگی به جا مانده روی سینه و کف دستش خون بیرون می زد. سرش پایین بود و با چهره ای جمع شده از فرط درد، زخم روی سینه اش را فشار می داد. کاش می مُرد. کاش قلبش را می شکافتم. شیشه را به درون سطل کنار اتاق پرتاب کرد و ایستاد. ترسیده و متشنج، زانوهایم را به آغوش کشیدم. با دست تمیزش، شال آویزان شده از تخت را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد؛ یک نفس. اطمینان داشتم یان است. حسام خم شد و گوشی را از زمین کَند و با صدایی گرفته سلامتی ام را گزارش داد. این آرامش، از جنس مردان خاطرات سوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم سینه اش گذاشت که تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخت و با آرامش صدایم کرد: - سارا خانم! شما روی تخت استراحت کنین. خودم این ها رو جمع می کنم. دیوانه! انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. متحیر چشم به صورتش دوختم. سرش را بالا آورد. تعجب، ترس و دنیایی سؤال را در نگاهم دید. - واقعیت چیز دیگه ایه. به موقع همه چیز رو براتون تعریف می کنم. با چهره ای مچاله از درد. کف دست سالمش را بالا آورد و رو به رویم نگه داشت. - قول می دم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش ، نمی گذارم اتفاقی بیفته. مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ نمی دانم چرا، اما چشمان به زمین دوخته اش، صداقت داشت و راهی برای برگشت نمی دیدم. ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، روی تخت خزیدم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تن نحیف که دیگر ارزش مبارزه نداشت. پروین با تردید وارد اتاق شد و به محض دیدن حسام، وحشت زده بر گونه ی خود سیلی زد. حسام لبخندی بی جان بر لب نشاند. - هیسس! حاج خانم چیزی نیست. یه بریدگی سطحیه. بی زحمت اول دست سارا خانم رو پانسمان کنین، بعد یه دستمال تمیز و جارو برقی بیارین. بعدش هم یه غذای خوشمزه درست کنین که ایشون میل کنن. لحنش مهربان بود، حالا یقین داشتم با همین بازی ها، دانیال را از من گرفت. دستمال کاغذی ها را روی بریدگی های کف دست و سینه اش فشار می داد اما فایده ای نداشت. با دست تمیزش به هم ریختگی ها را هم مرتب می کرد. پروین با چادر رنگی به سر و با دستانی پر وارد اتاق شد. پارچه ی بزرگ و سفید را با نگرانی به دست خونی حسام داد. جارو برقی را گوشه ی اتاق گذاشت و ساکت کنار تختم نشست و مشغول پانسمان شد ناراحتی و دلهره در لرزش در دست های پیرش پیدا بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144129481898910815.mp3
2.99M
🌿 🎶 حاصل زندگی 🎙 «سالار عقیلی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦜🍃🌲 توراکو یا موزخوار معروف به مرغ بهشتی نقاشی زیبای خدا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی، خوشی کشاند @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
آیا با این همه هنوز هم می شود به هر رسانه ای اعتماد کرد؟🧐 🔹 خود را بالا ببریم!🙃 ☘ مجله ی مجازی «صد در صد» در یڪ قــاب.🤓 با کلی مطالب جذاب و خواندنی!😇 به همراه رمانی امنیتی و عاشقانه💘 👇👇👇👇👇 💠https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
👌🏼 محبوبترین نوشیدنی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
درونت قلمرویی از آرامش است که می تواند همه نیکبختی هایی که خواهان آنها هستی را خلق کند. @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
✍🏼 دستنوشته ای از 🌷 سردار شهید داوود جعفری (حاج مالک) ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۰ : به صورت پُرچینش خیره شدم. تپل و سفید بود. درست شبیه همه ی مادر بزرگ ها. صدای جارو برقی بلند شد. حسام با دست تمیزش، به سختی جارو را روی زمین می کشید. پروین با همان لحن مهربان و قربان صدقه های ایرانی، به سرعت جارو را از او گرفت. حرکات حسام را با کینه زیر نظر داشتم. پارچه را مشت کرده در کف دست بریده، روی زخم سینه فشار می داد. انگار او هم مانند پدرم هزار جان داشت. درد و تهوع به تارهای وجودم هجوم آورد و مرا جنین کرد روی تخت. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق خارج شد. چشمانم را بستم. پروین به سرعت کارش را تمام کرد و جارو به دست از اتاق بیرون رفت. پچ پچ های پراضطرابی از سالن می شنیدم. - آقا حسام! مادر تو رو خدا برو درمونگاه رنگت شده گچ دیوار! صدای آرام و کم رمق حسام می آمد که می گفت: «خوبم، خوبم!» کاش می کشتمش. قرآن به دست و درست توی چارچوب بازمانده ی در، پایین پایه های تخت نشست. در تیررس نگاهم نبود. برایم اهمیت نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس پیچیدن صدای آوازه قرآنش در فضا. این سرباز استاد شده در مکتب خداپرستی، خوب دستم را خوانده بود. نوایش دردم را تسکین می داد. دلم گریه می خواست. او هر چه بیشتر می خواند، بغضم نفس گیرتر می شد. اشکی برای ریختن نداشتم و چشمانم رسم باریدن نمی دانست. خواه ناخواه زمزمه ی قرآنش آرامم می کرد و من تشنه ی یک جرعه آسایش، چاره ای جز گوش سپردن نداشتم. او قول داد همه چیز را می گوید، اما کی؟ قسم خورد که هیچ خطری تهدیدم نمی کند، ولی مگر می شود؟ او یعنی خود خطر. مردی که صدای کم توانش از فرط درد، گوش های اتاقم را پر می کرد. همان دوست مسلمان در عکس های دانیال مهربانم بود. همان که تنها برادرم را مسلمان کرد. همان که سلفی های نمکی و بامزه اش کنار دانیال مرا در فکر فرو می برد که مگر مذهبی ها هم درست داشتنی اند؟ همان که وقتی برادر وحشی شده از اسلام و خدایش، ترکم کرد، روزی صد بار تصویرش را در ذهنم مرور کردم تا خرخره ای برایش نگذارم که نشد و باز هم بازی خوردم و راهی ایران شدم. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود نیش خوردم؛ از دردی که جز آبی چشمانم، تمام هستی ام را برد. من در کجای این دنیا قرار داشتم؟ موج صدایش بی حال اما پر از حسی ملس، به افکارم دست می کشید و من قانع تر از همیشه پیچیده در خود، خواب را زیر پلک های چشمم مزمزه می کردم. سکوت ناگهانی ام هوشیارم کرد. چرا دیگر نمی خواند؟ نیم خیز شدم، تنم خسته و کوفته بود. با چشمانی بسته، سرش را به چارچوب در تکیه داده بود و سینه اش بالا و پایین می رفت. صورت رنگ پریده اش را خوب تماشا کردم. شباهتی به رفقای داعشی اش نداشت. ته ریشی با موهایی کوتاه و مشکی که در سرمای پاییز، به پیشانی عرق کرده از ضعفش چسبیده بود. حس اطمینان در مویرگ هایش قدم می زد. درست مانند روزهای اول اسلام آوردن دانیال. چرا نمی توانستم خباثتی در این چهره بیابم؟ دستمال و دست چسبیده به سینه اش خونی بود. قصد مردن داشت؟ خواستم به طرفش بروم که پروین، در چارچوب در ظاهر شد. - یا فاطمه ی زهرا!... حسام جان! حسام به سرعت چشمانش را گشود و لبخندی خشک و بی رمق بر لب نشاند. - خوبم حاج خانم! سرم گیج رفت چشمانم را بستم، همین! الآن هم می رم پیش علی رضا، درستش می کنه؛ چیزی نیست که، یه بریدگیه کوچیکه. جان های این مرد هم، مانند پدرم تمامی نداشت. به سختی روی دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت. - بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت! دست خونیم رو بهش نزدم. پاک پاکه. سر به زیر با «اجازه» ای گفت و از دیدم خارج شد. صدای نگران و عصبی پروین را می شنیدم. - مادر جون! تو درست نمی تونی راه بری! می خوری به در و دیوار. صلاح نیست بشینی پشت فرمون. یه کم به اون مادر جگر سوخته ت فکر کن. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمی دین؟ اون از این دختر خیر ندیده که این بلا رو... لحن ضعیف حسام، با خنده بلند شد: - ا ِا ِاِ! حاج خانم غیبت!؟ ماشالا همین طور دارین تخته گاز می رین ها... پیرزن میان کلامش پرید: - غیبت کجا بود؟ صدام این قدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون من رو حالیش نمی شه، من مقصرم؟! دختره ی... لا اله الا الله. بیا بشین این جا، الآن می افتی. رنگ به رخ نداری. حرف گوش کن بچه، با تاکسی برو. حسام این بار با صدایی بلند خندید. -اولاً چشم. اما نیازی به تاکسی نیست، الآن زنگ می زنم حسین بیاد دنبالم. ثانیاً حاج خانم بانو! سارا خانم نمی تونه فارسی حرف بزنه، اما معنی حرف های فارسی رو متوجه می شه، از من و شما هم بهتر. حالا شما تا می تونی جلوی روش بد بگو. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
گمان می‌کنم هر کسی باید پشت پنجره ی اتاقش، یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد که هر بار گل‌هایش خشک می‌شود و دوباره گل می‌دهد، یادش بیفتد که روز‌های غم هم به پایان می‌رسند. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱