🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۷: من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۸:
سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف تر بود هل داد و چادری سمتم پرت کرد:
- سرت کن!
مات مانده بودم، به پارچه ای سیاه در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. دلیل کارش را جویا شدم. در حین عوض کردن روسری اش با مقنعه و چادر جواب داد:
- کار از محکم کاری عیب نمی کنه. نباید پیدامون کنن.
من در کدام منطقه از سرنوشت ایستاده بودم که چادر، حکم محکم کاری برایم داشت؟ مرد راننده با دستگاهی عجیب از خانه بیرون دوید و در مقابلم ایستاد. سپس آرام، دستگاه را روی بدنم حرکت داد. دلیلش را نمی فهمیدم. ناگهان صدای بوق، بلند شد. سوفی با خشم نگاهم کرد.
- عجله کن! پالتو رو در بیار!
وقتی تعللم را دید، با فریاد آن را از تنم بیرون کشید.
- چته تو؟ اَه... لعنتی! توی یقه ش ردیاب گذاشتن. این جا امن نیست...
سریع خارج شین!
حالا در آن سرما یک مانتوی کوتاه به تن داشتم و می لرزیدم. سوفی با خشونت، چادر را سرم کرد و مرا روی صندلی جلوی ماشین هل داد. بعد از چند امر و نهی به مرد، پشت فرمان نشست و به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه! چادر، غریب ترین پوششی بود که می شناختم. جای خنده داشت، چون حالا رسیدنم به دانیال، بستگی داشت به مخفی شدن پشت آن. به سوفی نگاه کردم، چهره اش پس این حجاب اسلامی عجیب به نظر می رسید. دو عینک دودی از داشبورد بیرون کشید. یکی برای خودش، دیگری برای من.
این همه پلیس بازی برای چیست؟ درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به سوفی گفتم. اما او بی توجه به من، رانندگی می کرد. فکر نگرانم، آخرین صحنه ی دیدارم با حسام را مدام به تصویر می کشید. اعتماد به این زن، سرانجام درستی داشت؟ سراغ عاصم و دانیال را گرفتم. بدون حتی نیم نگاهی پاسخ داد که در مخفیگاه انتظارم را می کشند و این تنها تسکین دهنده ی پشیمانی ام، از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی در یک پارکینگ طبقاتی متوقف شدیم. باز هم تغییر ماشین و چهره. سوفی این بار، چادر و مقنعه اش را با شالی تیره عوض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما، توانی در پاهایم نبود و او عصبی و دستپاچه، مرا به دنبال خود می برد. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تأمین می شد؟ دست های یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به انگشتانم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مُهر بود. همان مُهری که حسام، عطرش را بو می کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم و به گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مُهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را بو کردم. چه قدر خوب بود! به خوبی حسام. چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده، تسکینی شد موقت، برای فرار از تهوع.
سوفی خم شد و چیزی از داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
- بگیرش! بزن به چشمت. صندلی رو بخوابون. دراز بکش.
چشم بند مشکی؟ چرا باید این کار را می کردم؟ مگر من جایی را هم بلد بودم که بسته ماندن چشمم مهم باشد؟ از آن گذشته، من که در گروه خودشان بودم. به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت سکوت و شنیدن نفس های عصبی سوفی، ماشین ایستاد. کسی دستم را گرفت. مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هلم داد. چند متر گام برداشتم. بالا رفتن از سه پله، ایستادن، باز شدن در، هجومی از هوای گرم و بوی تند، سیگار، چند قدم، استشمام عطری آشنا در کنار بوی خوشبو کننده ی سرد سوفی. و نشستن روی یک صندلی.
صدای پای چند نفر را می شنیدم. چرا تمام نمی شد؟ دستی، چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم. تصویر مرد مقابل و تلخی بوی خوشبو کننده اش، آرامش را در رگ هایم به جریان انداخت. لبخند زد، با همان چشمان مهربان و دلسوز.
- خوش اومدی سارا جان!
نفس راحتی کشیدم. حضور در کنار سوفی، ترس و پشیمانی را در وجودم زنده کرده بود. اما عاصم، خبر از نزدیکی آغوش دانیال می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 حسرت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🗞 ۷ روز عزای عمومی
👑 محمدرضا پهلوی، وسط عید نوروز سال ۱۳۵۴ به خاطر مرگ «ملک فیصل» پادشاه عربستان ۷ روز عزای عمومی در ایران اعلام کرد.
◼️ #روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 این جا سرزمین های اشغالی، اسرائیل
🔥 سرکوب وحشیانه ی معترضین توسط نیروهای رژیم
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹 دفاع مددجوی زندان رجاییشهر از رساله ی دکترای خود در زندان
🔹 مددجوی زندان رجاییشهر با حضور مسئولین زندان و همچنین ۵ نفر از استادان از جمله اعضای هیئت علمی دانشگاه تهران و نیز دانشگاههای «علم و فرهنگ» و «علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی» به دفاع از رساله ی دکتری خود پرداخت.
🔹 هماکنون ۱۱ نفر از مددجویان رجاییشهر در مقطع کارشناسی و ۲ نفر در مقطع کارشناسیارشد در حال تحصیل هستند.
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
پیش بیا! پیش بیا! پیش تر!
تا که بگویم غم دل، بیش تر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آن که بگویم چه قدر
بیش تر از بیش تر از بیش تر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚗 یکی از مشکلات صنعت خودروسازی ما:
قطعه سازی یا قطعه بازی؟
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌊 چیزی که باعث خفه شدن ما میشه، افتادن توی آب نیست؛ موندن زیر آب و بالا نیومدنه!
🔺 مراقب باشیم تو اشتباهاتمون نمونیم!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
💜 دلمشغولی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🏠 خانههای قدیمی جایی بود برای حس آرامش. چون معماران قدیمی تعبیرشان از خانه، جایی برای دور همی ها بود، برای همین در ساختن بنا وسواس داشتند.
جهت خانه به سمت نور خورشید و قبله باشد،
در روزهای گرم سایه داشته باشد،
روزهای سرد آفتابگیر شود
و...
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۸: سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۹:
قلبم آرام شد. سلامش را بیجواب نگذاشتم. وجودم دانیال را می خواست.
چشم چرخاندم، به امید یافتن یگانه برادرم؛ اما نمی دیدمش در لُختی آن سالن بزرگ و تقریباً خالی از وسایل، کمی بیشتر دقت کردم. تنها چیزی که عایدم شد، یک دست مبل مشکی بود، با میزی که چند رایانه، تعدادی کاغذ، جاسیگاری لبریز از ته سیگار، بطری های نوشابه، جعبه های پیتزا و ساندویچ های نیم خورده، رویش خودنمایی میکرد.
دو مرد دیگر، آن جا حضور داشتند که هیچ کدام شباهتی به گمشده ی من نداشتند. سوفی لباسش را روی مبل پرت کرد و به سمت یکی از دو اتاق، در انتهای سالن رفت. برادر من کجا بود؟ متعجب و نگران، عاصم را خطاب قرار دادم:
ـــ دانیال...؟ پس دانیال کو؟
رو به رویم زانو زد و لبخندی موذیانه روی لبانش نشست.
ــــ صبر کن! می آد. دانیال به خاطر تو تا جهنمم می ره.
لحن عجیبش به مذاقم خوش نیامد.
چشمانم را ریز کردم.
ـــ منظورت چیه؟
بلند و شیطانی خندید.
- چه قدر عجولی دختر! یه کم صبر کن!
کم کم همه چیز رو می فهمی.
ایستاد. روی صورتم چشم چرخاند و موج صدایش نرم شد.
ـــ از اتفاقی که واست افتاده متأسفم.
چه قدر گفتم برو دکتر! گوش ندادی.
تقریباً چیزی از خوشکلیت نمونده.
حیف شد. تو دختر قشنگی بودی، اما لجباز و یک دنده!
نمی دانم چرا اما حس می کردم این مرد هیچ شباهتی به آن عاصم ساده و همیشه نگران قبلی ندارد.
صدای کوبیده شدن در اتاق، توی سالن پیچید و توجه ما را به خودش جلب کرد.
سوفی با گامهایی بلند و صدایی خشمگین، خود را به عاصم رساند و یقه اش را چنگ زد.
ــــ چند بار باید به توی احمق بگم که خود سر عمل نکن! چرا گفتی با ماشین بزنن بهش و این جوری لت و پارش کنن!
هان؟ مگه تو نمی فهمی که اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهمه کله خر!
سوفی از چه کسی میگفت؟ حسام؟
باورم نمی شد. یعنی تمام این نقشه ها، یک انتقام شخصی بود؟
اما چرا عاصم؟ او در این ماجرا چه نقشی داشت؟ شنیدن جواب منفی برای ازدواج؟ نه! این نمیتوانست دلیل قانعکنندهای باشد. حسام و یان، آن ها چه می کردند در این بلوای بی انتها ؟راستی آن برادر دزد مهربان، سرنوشتش به مرگ ختم شد یا...؟
گیج و مبهم، پریشان و کلافه، مات دعوای سوفی و عاصم، سؤال ها را در ذهنم، مرتب و به هم ریخته می چیدم.
عاصم با ضرب، دست سوفی را پس زد.
ــــ هوووووی!
چه خبرته رَم می کنی؟ انگار یادت رفته این جا من رئیسم. محض تجدید خاطرات می گم، اگه ما الآن این جاییم، واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمی خواد بهم بگی چی درسته، چی غلط!
انتظار نداشتی که تو روز روشن، اونم وسط خیابون های تهرون، بندازمش تو ماشین و با خودم بیارمش؟ بعدش هم خودش پرید تو خیابون. من فقط از فرصت استفاده کردم، همین! الآنم که زنده است.
متحیر، نگاه از گفتوگوی غیر دوستانه شان نمی گرفتم. شک نداشتم که در مورد حسام حرف می زنند. این یعنی، ماجرایی فراتر از یک انتقام بچگانه. سوفی، دست به کمر و کلافه، چند قدم دور خود چرخید. سپس با دست مرا نشان داد.
- این توی پالتوش ردیاب بود ها، اون رو خوب گشتین؟
عاصم با سر، مهر تأیید بر خیال ناآرام سوفی کوبید و بازویم را گرفت تا بلند شوم. از شدت ترس و درد، زانو هایم می لرزید و انگار تا گردن در برف فرو رفته بودم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بیدارم کند. عاصم بی مهر امروز، بیتوجه به حال خرابم، کشان کشان مرا به سمت یکی از اتاقها برد. در را باز کرد و به داخل هلم داد. به داخل پرت شدم و از فرط درد، مچاله به زمین چسبیدم.
رایحه ی آشنای مشترک، میان حسام و دانیال، به مشامم خوش آمد گفت.
صدای خشمگین سوفی در چارچوب در، توجهم را به خود جلب کرد.
- یعنی من باید باور کنم که این مرتیکه، فقط به خاطر تصادف به این روز افتاده و شماها هیچ غلط دیگه ای نکردین؟
کنجکاوانه کمی سرم را بلند کردم. در آن فضای نیمه تاریک، خوب دیده نمی شد اما خودش بود. حسام! غرق در خون و بی هوش، افتاده در گوشه ی اتاق! در آن فضای یخ زده، قلبم تیر کشید. این ها دست کمی از کفتار نداشتند. عاصم، دست در جیب شلوارش فرو برد و در تیررس نگاهم قرار گرفت. چشمانش آتش داشتند. لب هایش را جمع کرد و بی خیال گفت:
- من کارم رو بلدم. این جا نیومدم واسه تفریح. نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم. ولی زیادی بد قلقه. حوصله ی آدم رو سر می بره.
وجودم سراسر نبض شد. عاصم تا این حد وحشی بود و بازیگرانه دلسوزی مرا می کرد؟
سوفی با نگاهش، به چشمانم حمله کرد.
_ دعا کن اون برادرت خریت نکنه!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 حق نداری مفت و مجانی به من زل بزنی!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 سادگی همیشه دلربا بوده است.
این روزها که گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، بهتر متوجه می شویم که یک کلبهی ساده با یک چراغ نفتی و نم نم باران،
مثل آب روی آتش، حال بد ما را می شوید و می برد.
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
2_144140477089035787.mp3
7.99M
🌿
🎶 سیصد و سیزده
🎙 «پویا بیاتی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🏰 دژ محمدعلی خان
/ دزفول
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🐺 گرگ درنده
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌷
«از گلفروش، لالهرخی لاله میخرید
میگفت: بی تبسمِ گل، خانه بیصفاست
گفتم: صفای خانه کفایت نمیکند
باید صفای روح بیابی که کیمیاست»
«فریدون مشیری»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌷
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۹: قلبم آرام شد. سلامش را بیجواب نگذاشتم. وجودم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۶۰:
عاصم با لبخندی کج، خیره به من، همراه سوفی از اتاق بیرون رفت. بسته شدن محکم در، مرا در جایم پراند. سرم را به طرف حسام چرخاندم. حالا من ماندم و او که حداقل می دانستم دیگر دشمن نیست. درد و تهوع زمینگیرم کرده بود. سینه خیز، خود را به حسام بی هوش رساندم. وجودش آن قدر زخم داشت که نمی دانستم این همه خون، دقیقاً از کدام زخم سرریز شده است. صدایش زدم.
چندین بار. جوابی نداد. قلبم فروریخت. مُردن برایش دور از انتظار به نظر نمی رسید. وحشت، بغض شد و گلویم را فشار داد. او تنها حس اطمینان در میان آن همه گرگ به حساب می آمد. پس باید زنده می ماند. با ترس و ناامیدی به پیراهنش چنگ زدم. با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریاد زدم.
- حساااااام! حساااااام!
نفسم بند آمد. ناگهان، چشمانش را کمی باز کرد و اکسیژن به ریه هایم باز گشت. بی رمقی را در مردمک های مشکی اش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که التماسم بلند شد.
- نه! نخواب، خواهش می کنم حسام! من می ترسم! لبخندی کم جان زد، از همان لبخند های همیشگی. ناگهان ابروهایش از شدت درد، به هم گره خورد. خون دلمه بسته ی روی گونه اش دلم را ریش می کرد. رد قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. ذهنم قصد انفجار داشت.
- این جا چه خبره؟ دانیال کجاست؟
فقط به لبخندی نصفه و نیمه اکتفا کرد. چشمانش نای ایستادگی نداشت. ناگهان درد، هیولایی شد و فشارم داد. لباس حسام را رها کردم و در خود پیچیدم. به معده ام چنگ زدم و دندان به دندان ساییدم. می دانستم، تمام این اتفاقات به دانیال ربط دارد و جز سلامتیش هیچ نمی خواستم. حسام به سختی دهانش را باز کرد. صدایش بریده بریده بود.
- طاقت بیار. همه چیز تموم می شه. من سر قولم هستم. نمی گذارم اتفاقی برات بیفته.
ناله ام، فریاد شد.
- بگو تو کی هستی؟ این عوضی ها با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست؟
لبش را به گوشم نزدیک کرد. اما صدای بی جانش را به زور شنیدم.
- این جا پر دوربینه، دارن ما رو می بینن.
منظورش را نمی فهمیدم. یعنی سوفی و عاصم، جان دادنمان را به نظاره نشسته بودند؟ اما برای چه؟ برش های چاقو را روی معده ام حس کردم و جیغ زدم.
- درد... درد دارم. دانیال کجاست؟ همه تون گم شید آشغال ها! چرا دست از سرمون بر نمی دارین؟ برادر من کجاست؟
زمزمه ی خش دار و بی رمق حسام، نگران تر شد.
- آرووم! نفس عمیق بکش. همه چی درست می شه.
دیگر نمی دانستم باید به چه کسی اعتماد کنم؛
سوفی؟
عاصم؟
حسام؟
تمام نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.
سوفی مظلوم، ظالم.
عاصم مهربان، حیوان.
حسام خانه خراب کن، آرامبخش.
حالا شک داشتم که باید از دانیال هم بترسم یا نه. صوت بی جان حسام بلند شد. با حالی خراب تر از من، چسبیده به زمین، قرآن می خواند. نمی دانم معجزه ی آیات به حساب می آمد یا صدایش که تا به گوشم می رسید حکم مسکّن را می یافت. دردم کم شد و مجال نفس کشیدن یافتم، در آن هجوم عطر تلخ و بوی خون.
در اتاق با ضربی محکم باز شد. همان دو آشنای دیروز بودند و دشمن امروز. عاصم با خشونت به حسام نقش شده بر زمین حمله ور شد و یقه ی لباسش را در مشت گرفت. جسم بی جانش را از زمین کَند و او را به دیوار کوبید. آه از نهاد حسام، به آسمان رفت و عصبانیت عاصم، هویدا شد.
- ببین بچه! ما وقت این مسخره بازی ها رو نداریم. مثل آدم، یا اسم اون رابط که توی سازمان، اطلاعات می ده بهتون رو می گی یا مخفیگاه دانیال رو، وگرنه مثل سگ جفتتون رو می کشم.
پوزخند حسام را دیدم.
- شما رو هم پیچونده؟ فکر می کردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم می گم: من نِ می دوووونم! بفهم! نه اسم اون رابط رو، نه نشونی گورستونی که دانیال توش دفنه!
عاصم در سکوتی سهمگین، به چشمان حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی به صورتش نشاند و صدای کوبیده شدن سرش به دیوار گوشم را کر کرد.
- اسم اون رابط رو نمی دونی؟! تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو می گی نمی دونم، منم می گم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار تنش کنید بره خونه ش؟ خودتم می دونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره. مهم یه اسمه که فرق نمی کنه از زبون تو بشنوم یا دانیال. تنها فرقش این جاست که اگه تو الآن بگی، هم خودت زنده می مونی، هم این دختره، هم اون دانیال عوضی. اما اگه نگی، شرایط عوض می شه.
حسام را رها کرد و او نیمه جان از تنه ی دیوار، روی زمین لیز خورد. در تمام این مدت، سوفی دست به سینه و ساکت، چشم به آن ها دوخته بود؛ این یعنی آرامش قبل از طوفان. عاصم چرخی به دورم زد. باورم نمی شد این همان پاکستانی مهربان و ترسو باشد. بعد مقابل حسام خم شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔥 حسادت،
سمی است که ما می خوریم
و انتظار داریم دیگران بمیرند؛
خود را آتش می زنیم
و توقع داریم دیگران بسوزند!
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹🔺🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 از فرشته بهتر خواهیم شد!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🖥 #ذهن مثل تلويزيون با صدها شبکه است.
این ما هستيم که تصميم میگیریم
روی کدام شبکه باشيم؛
شبکه ی رنجش یا بخشش،
شبکه ی چالش یا سازش،
شبکه ی نفرت یا گذشت،
شبکه ی ترس یا شجاعت،
شبکه ی درماندگی یا پشتکار،
شبکه ی امید یا ناامیدی،
و...
👌🏽 لحظاتت را
با انتخاب بهترين شبکه، زيبا کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🌧🍃🌲
اژدهای کوچک گفت:
«امروز ساکتی.»
پاندای بزرگ گفت:
«فکر نکنم
صِدام از صدای بارون
قشنگتر باشه».
📒 کتاب «پاندای بزرگ و اژدهای کوچک»
ص ۱۰۰
🌧 #باران
موسیقی طبیعت
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هدف اصلی حکومت اسلامی چیست؟
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌹 از جوانیتان لذت ببريد.
هيچ گاه از همين لحظهای که در آن هستید، جوان تر نخواهيد بود.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
25.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻
آقای رییسجمهور!
سکوت تا کی؟!
بحث این است که وزیر این دولت، چند بار حرف سخیف و زشت از دهانش بیرون آمد، اما برخوردی با وی نشد!
🔻 آقای رئیسجمهور که معترض شدید چرا در سوئد به ساحت قرآن توهین شده!
شما در کنار خودت، وزیری نشسته که دارد به ارزشهای دین و ارزشهای قرآن توهین میکند!
او دارد مجوز صادر میکند برای برهنگی و عریانی!
🔺 #مجلس مدعی انقلابیگری کجاست؟
🎤 حجت الاسلام ارزنده
امام جمعهی شهرستان ملایر در خطبههای نماز جمعه
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🍀🌸🍀
👦🏻 وقتی کودکتان شما را صدا میکند، بیتوجهی نکنید!
حتی اگه بیست بار چیزی را تکرار کرد، شما هم بیست بار با آرامش جواب بدهید.
❗️ یادمان باشد که:
👈🏽 تربیت کودک، یک شغل تمام وقت و پر مسئولیت است.
👈🏽 اگر به درخواست کودک پاسخ ندهیم، او برای جلب توجه، لجبازی می کند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
عشق، بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام، يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نيست، کوری بهتر است
نامه هايم چشمهايت را اذيت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات؟ يا تو سرت بر شانه ام؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟
«حامد عسکری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛