eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
⛰ بلندهمت و بلندنظر، یا ! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🍁🌿 بیا که قصر اَمَل، سخت، سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر، بر باد است غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است چه گویمت که به می خانه، دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده است که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است تو را ز کنگره ی عرش می‌زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث، ز پیر طریقتم یاد است غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه ی عشقم ز رهروی یاد است مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز، عروس هزار داماد است نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریاد است حسد چه می‌بری ای سست نظم، بر «حافظ» قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است «حافظ شیرازی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋🏽 بانگ «الله اکبر» از بهشت ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا ایران است، ایران همه ی ما. 🇮🇷 ما می مانیم ✊🏼 ! @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
که باشی، خدا به تو نوری می بخشد، آن چنان که ندانی! خوبان، دوستت می‌دارند از جایی که ندانی! نیازهایت برآورده می شوند از جایی که ندانی! انسان زلال، خیرخواه است چون می‌داند سعادت دیگران از خوشی او نمی کاهد. و ثروت مردم از بی نیازی او کم نمی کند و سلامت آن‌ها عافیت و آرامش او را سلب نخواهد کرد. @sad_dar_sad_ziba 💧 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۱: طنین تلفظ آیات، آن قدر زیبا بود که ثانیه ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۲: جریان رابط و دانیال این قدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر، یان رو وارد بازی کردیم. اون و عاصم چندین سال پیش، توی دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن، اما همون سال ها، عاصم با عضویت تو گروه‌های سیاسی، قید دانشگاه رو زد و تقریباً دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی، عضو یکی از گروه های محلی حمایت از حقوق بشر شد و به عنوان روان شناس برای درمان مهاجران جنگ زده، توی این انجمن‌ها فعالیتش رو شروع کرد. من هم به عنوان یک فعال، وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیال و خونواده‌ش گفتم. که از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از این که آسیبی از طرف افراطیون، متوجه خونوادش بشه، هر چه زودتر، بی سر و صدا اون ها رو راهی ایران کنه. من از یان خواستم تا با برقراری ارتباطی مثلاً اتفاقی، با عاصم رو به رو بشه و بدون این که اجازه بده که اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روان شناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمی شدم. ــ خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خونوادش نمی گی، یا چرا عاصم نباید از موضوع چیزی بدونه؟ سری به نشانه ی تأیید تکان داد. ــ قاعدتاً باید می پرسید. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم و گفتم سارا با مسلمون جماعت، به خصوص من مشکل داره. چون فکر می کنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندنش شده م. در صورتی که این طور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردن دانیال انجام دادم. اما نشد. برای این که یان حرف هام رو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودم و دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانش رو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سؤالتون که چرا عاصم نباید چیزی بدونه، گفتم که چون عاصم هم به واسطه ی خواهرش هانیه، به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه‌ ش به سارا باعث بشه که اون فکر کنه می تونه ازش محافظت کنه و مانع از سفرش به ایران بشه. اون وقت جون خودش و خونواده ی دانیال رو به خطر می اندازه. از اون جایی که یان یکی از فعالان انجمن های مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود؛ به راحتی قبول کرد. تقریباً با شناختی که از عاصم داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود. ــ یعنی یک درصد هم احتمال ندادین که عاصم و رفقاش از این نقشه بویی ببرن که شما از یان کمک خواستین؟ لبخندش عمیق شد. ـــ خب ما دقیقاً هدفمون همین بود که عاصم، از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان، واسه کمک خواستن ازش، برای کشوندن سارا به ایران مطلع شه. گیجی به ذهنم هجوم آورد. نمی‌توانستم جورچین ها را کنار یکدیگر بگذارم. چرا باید عاصم متوجه نقشه ی ایران، برای برگرداندم به این کشور می‌شد مبهوت نگاهش کردم. با تبسم، ابرویی بالا داد. ــ خوب بله! کاملاً واضحه که گیج شدین. در واقع ما طوری عمل کردیم تا عاصم و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که داریم مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندن شما رو به ایران مهیا می‌کنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده باخبر بشن. این جوری اون‌ها فکر می‌کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت می تونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، می تونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. در واقع، به خیال خودشون یه بازی دو سر بُرد را با ما شروع می کنن. غافل از این که خودشون دارن رو دست می خورن و ما این جوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به ایران می کشونیم. بازی شروع شد. یان به عنوان یک دوست قدیمی به عاصم نزدیک شد عاصم خودش را به سادگی زد که یه عاشق دل سوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره. حتی مدام با برگشت شما مخالفت می‌کرد و می‌گفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمی ده. بالأخره با تلاش های یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلاً به طور اتفاقی من رو تو آموزشگاه دیدین، در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود. عاصم و سوفی هم بی درنگ با یه هویت جعلی، به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن. اما خب این وسط، اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی هم افتاد که بزرگ ترینش، بد شدن حال شما، بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود. نفسی عمیق کشید و باز ادامه داد. ــ اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود که واسه استراحت رفتم خونه. پروین خانم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود. اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. توی راه مدام به دانیال و قولی که واسه حفظ سلامتیتون بهش داده بودم، فکر می کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌋 باشد که روزگار، بچرخد به کام دل باشد که غم، خجل شود از قلب ما @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔹 به فردی که ناراحته چی بگیم؟ ۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم بیاد برات انجام می دم. ۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه. ۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست. ۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ ۵- دوستت دارم (بدون این که بعدش از «اما» و «اگر» استفاده کنید) ۶- می‌تونیم کنار هم تو سکوت بشینیم اگر دلت می‌خواد. ۷- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من کنارتم، مراقبتم! 🌊 روان شناسی 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مــــــا بُرده‌ایم. حامد زمانی .mp3
11.09M
🌿 🎶 ما بُرده ایم 🎙 «حامد زمانی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 امام خامنه ای (سایه ی بلندش پایدار): یک نکته‌ی اساسی دیگر در مورد خط امام و راه امام این است که امام بارها فرمود: قضاوت در مورد اشخاص باید با معیار حال کنونی اشخاص باشد. گذشته‌ی اشخاص، مورد توجه نیست. گذشته مال آن وقتی است که حال فعلی معلوم نباشد. انسان به آن گذشته تمسک کند و بگوید: خب قبلاً این جوری بوده، حالا هم لابد همان جور است. اگر حال فعلی اشخاص در نقطه‌ی مقابل آن گذشته بود، آن گذشته دیگر کارایی ندارد. این همان قضاوتی بود که امام امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) با جناب طلحه و جناب زبیر کرد. شما باید بدانید طلحه و زبیر مردمان کوچکی نبودند. جناب زبیر سوابقی درخشان دارد که نظیر آن را کمتر کسی از اصحاب امیرالمؤمنین داشت. بعد از به خلافت رسیدن جناب ابی بکر، در همان روزهای اول، پای منبر ابی بکر چند نفر از صحابه بلند شدند، اظهار مخالفت کردند، گفتند: حق با شما نیست؛ حق با علی بن ‌ابی طالب است. اسم این اشخاص در تاریخ ثبت است. این‌ها چیزهایی نیست که شیعه نقل کرده باشد؛ نه، این در همه‌ی کتب تواریخ ذکر شده است. یکی از آن اشخاصی که پای منبر جناب ابی بکر بلند شد و از حق امیرالمؤمنین دفاع کرد، زبیر است. این سابقه‌ی زبیر است. مابین آن روز و روزی که زبیر روی امیرالمؤمنین شمشیر کشید، فاصله بیست و پنج سال است. حالا برادران اهل سنت از طرف طلحه و زبیر اعتذار می‌کنند، می‌گویند آنها اجتهادشان به این جا منتهی شد؛ خیلی خوب، حالا هر چی. ما راجع به این که آنها در مقابل خدای متعال چه وضعی دارند، الآن در مقام آن نیستیم؛ اما امیرالمؤمنین با این ها چه کرد؟ جنگید. امیرالمؤمنین از مدینه لشکر کشید، رفت طرف کوفه و بصره، برای جنگ با طلحه و زبیر. یعنی آن سوابق محو شد، تمام شد. امام ملاکش این بود، معیارش این بود. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
📖 «امضِ لِكُلِّ يَومٍ عَمَلَهُ فَإنَّ لِكُلِّ يَومٍ ما فيهِ» «کار هر روز را در همان روز انجام ده، زیرا هر روز، کاری ویژه ی خود دارد.» [نامه ی ۵٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 تمام نشدیم، تمام نمی شویم. 💪🏼 همه آمدیم، پرشورتر از همیشه! 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌸🌿🌿
حیف اگر در زمین اسیر شویم ما که را بلد بودیم یا مبادا به انتها برسیم ما که آغاز را بلد بودیم 🌸 باز باید که بانگ برداریم آی پاییز! ما نمی خشکیم با بهاری که رُسته در دلمان در خزان نیــز ما نمی خشکیـم @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌿🍁🌿 گِله‌ها را بگذار! ناله‌ها را بس كن! روزگار گوش ندارد كه تو هی شِكوه كنی! زندگی چشم ندارد كه ببیند اَخمِ دلتنگِ تو را فرصتی نیست كه صرف گِله و ناله شود! تا بجنبیم تمام است تمام! مهر دیدی كه به برهم زدن چشم گذشت؟ یا همین سالِ جدید؟ باز كم مانده به عید! این شتابِ عمر است من و تو باورمان نیست كه نیست! «یغما گلرویی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون این که بدونیم آخرین بار بوده! 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۲: جریان رابط و دانیال این قدر مهم بود که به خاط
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۳: اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم تا بتونم همه ش رو بفرستم. ولی خب از اون جایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال شما و اومدن من به خونه تون، باعث شد که عاصم و سوفی زودتر نقشه شون رو بندازن تو مسیر اجرا. چشمانم گرد شد و پرسیدم: ــ نکنه پروین هم نظامیه؟ خندید. - نه بابا! حاج خانم نظامی نیستن. حالا می فهمیدم چرا وقتی از یان، در مورد اسم و رسم دوست ایرانیش می پرسیدم، مدام بحث را عوض می کرد. بیچاره یان مهربان، تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی های حرص دهنده و محبت های بی منتش، در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود. به حسام خیره شدم. این صورت محجوب، چه طور می توانست، پرفریب و بد طینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرد که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهی دوستانش، محض به دام انداختن مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دندان مرگ کشید. باید از حسام متنفر می شدم؟ چرا انزجار از این جوان، تا این حد سخت به کامم می آمد. ــــ پس تو و دوستات باعث کشته شدن یان شدین. این حقش نبود. اون به همه مون کمک کرد. سری تکان داد و لبش را به دو طرف کش آورد. چرا تا به حال، چال روی گونه اش به چشمم نیامده بود؟ ــ بله! درسته، حقش نبود. به همین خاطر هم، الآن زنده ست دیگه. به شنیده ام شک کردم! کمی به طرفش خم شدم و متحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند. با صدای بلند خندید و شمرده شمرده، کلمات را تکرار کرد. مبهوت ماندم. ــ امکان نداره! خودت اون شب وقتی تو اتاق گیر افتاده بودیم، بهم گفتی که اون ها یان رو کشته ن. من اشتباه نمی کنم. کنار ابرویش را خاراند. ــ درسته! خودم گفتم. اما اون مال اون شب بود. متوجه منظورش نشدم و او این را فهمید. اون شب چندین بار بهتون گفتم که این جا پر از دوربینه. پس من نمی تونستم از زنده بودن یان حرفی بزنم. چون عاصم و بالادستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشون رو به هم بزنم. رؤیا؟ یعنی یان هنوز نفس می کشید؟ هرچه بیش تر می گذشت‌، ذهنم توانایی حلاجی اش را بیش تر از دست می‌داد. حسام با صبوری جزء به جزء، معما را برایم حل کرد. ـــ خب یان یه روان شناس صلح‌طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می‌خواستیم به هدفمون برسیم. مردونگی حکم می‌کرد که امنیت آسایشش رو در نظر بگیریم. ما تو قاموسمون نامردی جا نداره. بالأخره مدتی که از ورود یان به نقشه می گذره، یان به واسطه ی تغییراتی که در عاصم می بینه، بهش شک می کنه و تصمیم می‌گیره تا بیش تر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه می شه که یکی از سه خواهر عاصم، یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده، اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده. پس سراغ من می آد و جریان رو موبه‌مو بیان می کنه. چند روز بیش تر، به پروازتون نمونده بود و ما می‌ترسیدیم که همه چیز به هم بخوره. به همین خاطر کمی از ماجرا رو با کلی حذف کردن بهش گفتم. اون هم به این نتیجه ‌رسید که وجود عاصم، یعنی خود خطر واسه امنیت خونواده ی دانیال. پس از اون جایی که خودش رو یه صلح طلب می دونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عاصم و سوفی، بی خیال یان نمی شن. یان حلقه ی اتصال به ما محسوب می شد. هر چند ناخواسته، اما این خطر وجود داشته تا هویت واقعی عاصم توسط یان لو بره و از نظر اون ها، به خطرش نمی ارزید و باید از بین می‌رفت؛ اما با یک مرگ بی سر و صدا مثل تصادف. حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماس های تلفنیتون، درباره من ازش سوال می پرسیدین، سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما، واسه صحنه سازی مرگ یان، شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان، برای کشتنش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیف های عاصم و سوفی، دستکاری شده بود و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پر پیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید، به یه کشور دیگه نقل مکان کرده. با چشمانی درشت شده به حرف های پدر، ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیدگی داشت. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیش تر می کردند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸 دیوانگی و پشیمانی! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۳: اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این داستان، شبیه به فیلم های هالیوودی بود! از او خواستم که با یان صحبت کنم. مردانه قول داد و زبان به ادامه ی داستان چرخاند: - اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اون ها مطمئن بودن که من، به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز، شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که واکنش بعدی چیه؛ اما یقین داشتیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان، گوشی به دستتون رسید. من خواب نبودم، فقط نقش بازی می کردم. توی اولین فرصت، یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم. تمام مکالمات شنود می‌شد و ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای صوری، از مطب پزشک فرار کنین. از طرفی، انتظار دزدیده شدن حسام، یعنی من رو هم داشتیم. اما شیوه ش رو نه! اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله، نوعی غافل گیری به حساب می‌اومد. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد و گفتم: ــ نترسیدین جفتمون رو بکشن؟ کمی در جایش جا به جا شد و قاطع جواب داد. ــ نه! امکان نداشت. حداقل تا وقتی که به رابط برسن. اونا فکر می کردن که من و دانیال، اسم اون رابط رو می دونیم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت. اصلاً اون ها تا رسیدن ارنست، جرأت تصمیم گیری برای مرگ و زندگیمون رو نداشتن. چهره ی غرق در خونش، دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که نفسی تا مرگ، فاصله نداشتی ای شوریده سر! سؤال هایم تمامی نداشت. باز هم پرسیدم از نحوه‌ی نجات و زنده ماندنمان. چشمانش طبق معمول جایی جز صورتم را می کاوید. ـــ خب با ورود عاصم و سوفی به ایران، بچه ها اون ها را زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن. در ضمن، علاوه بر آن ردیاب هایی که لو رفت، یه ردیاب کوچولو هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن. شما هم که به محض دزدیده شدن، توسط همکاران زیر نظر بودین. بعد هم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد. خیر و خوشی؟ کدام را می‌گفت؟ کتک ها و شکنجه های بی رحمانه شان چیزی در وجودم فروریخت؛ عاصم، یادآوری فرار عاصم، نمک شد بر زخمم. او تا زهرش را نمی ریخت، دست از سر زندگی هیچ کداممان برنمی‌داشت. با صدای تحلیل رفته از هراس گفتم: ــــ اما عاصم! اون ولمون نمی کنه. آرام خندید. ــ از مرز فرار کرده. اما نگران نباشین، کاری نمی تونه بکنه، خودشون دخلش رو می آرن. نفس ترسیده ام را سنگین بیرون دادم. حالا دیگر اطمینان نداشتم که عاصم، قبل از سرطان جانم را نگیرد. دلم لرزید. ــ دانیال کجاست؟ کی می تونم ببینمش؟ می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرم رو ببینم. کمی مکث کرد. ــ مرگ دست من و شما نیست. پس تا هستین به بودن فکر کنین. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک می کنه. نگران نباشین، زود می آد؛ خیلی زود. جا خوردم. ــ سوریه؟ یعنی فرستادینش بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ تبسم به چهره اش برگشت. ــ بله بجنگه. اما ما نفرستادیمش. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون، که بفرستینم برم. بچه‌های حزب ‌الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اون جا مستقر کردن. دانیال هم که یه نخبه ی رایانه است رفته پیش بچه های حزب الله، داره روی مخ داعشی ها، سُرسُره بازی می کنه. البته با تفنگ و اسلحه نه، با ابزار کار خودش؛ رایانه. به دانیال حق می دادم بابت مبتلا شدن به رسم حسام و رفقایش. اصلاً انگار خوبی میان این جماعت، حکم مرض مُسری را داشت. در سکوت خوب تماشایش کردم. همان جوانی را که زمانی، خنجر تیز می کردم محض یک بار دیدن و خونی که قرار بر ریختنش داشتم به جرم مسلمانی؛ اما مدیونم کرده بود به خودش. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که نداشتم و حالا یقین داشتم وجودش را و احیای حسی کفن پیچ شده، به نام دوست داشتن. انگار از گور بی احساسی، به رستاخیز مسلمانی مسلمان زاده؛ به پا خاستم. شک نداشتم که امروز یوم الحسرتی است پیش از قیامت. خواستن و نداشتن. این حسامِ امیرمهدی نام، گم شده های زندگی ام را پیدا کرد. این شوالیه ی مسلمان، تمام نداشته های دفن شده ی زندگی ام را از خاک بیرون کشید. این جا ایران بود. سرزمینی که خدا را، با دستان اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. این جا ایران بود. جایی که مسلمانانش نه از فرد ترس، سر خم می کردند، نه از وحشیگری گریبان می دریدند. این جا ایران بود. سرزمینی پر از حسام های مسلمان. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💧 در حیرتم از آفرینش آب! اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا می کند. اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش می کند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آن را پاک می‌کند. اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده ی طبخ می کند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد می شود. 💧 «همچون آب باشیم!» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🇮🇷 🌳 ما به این پرحادثه عادت داریم! @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌸🌿🌿
🍃🍃 شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد! 🔹 خسته و کوفته به خانه برگشته‌ای در حالی که چیزهایی که از تو خواسته ‌شده را با خودت حمل می‌کنی. مادرت از تو می‌پرسد: شیر هم برایم آورده‌ای؟ با لبخند به او بگو: چشم الآن می‌رم می آرم. دعا می‌کند در حقت. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 مشغول خواندن نماز هستی. کودکت کنارت مشغول بازی‌کردن است. ناگهان در حال سجده بر پشتت سوار می‌شود. عصبانی نشو. او با خودش کودکی‌اش را حمل می‌کند. سجده‌ات را کمی طولانی‌تر کن. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 کارگری در گرمای طاقت‌فرسای تابستان، زیر تابش نور آفتاب خسته و کوفته مشغول کار است. آب سردی را به او تعارف کن. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 برای پرندگان دانه‌هایی از برنج و جو و گندم و ارزن می‌ریزی تا از آن بخورند. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 آشغال‌های در مسیر راهت را برمی‌داری یا در مسجد از روی فرش جمع می‌کنی و در سطل آشغال می‌ریزی. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 یکی تو را دشنام می‌دهد. می‌گویی خدا تو را ببخشد. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 آیه‌ای از قرآن را با خشوع و تدبر می‌خوانی و اشک از چشمانت جاری می‌شود. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 از کنار جوان‌هایی که به گناهانی مبتلا شده‌اند می‌گذری. با نرمی و محبت و حکمت آن‌ها را پند می‌دهی. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 کسی در حق تو بدی می‌کند. عصبانی می‌شوی و می‌خواهی دشنام بدهی. به‌یاد این فرمایش خدای بزرگ می‌افتی: «کسانی که خشم خودشان را فرومی‌خورند و مردم را معاف می‌کنند... و خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد.» خشم خودت را فرومی‌خوری و او را می‌بخشی. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹 خبر رسوایی کسی به تو می‌رسد. اما پیش خودت نگه می‌داری و آن را پخش نمی‌کنی. شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔷 چه ‌بسا اعمالی که تو اصلا برایشان ارزشی قائل نمی‌شوی و آن‌ها را چیزی حساب نمی‌کنی، باعث نجات تو شوند و میزان اعمالت را سنگین کنند. هیچ کار نیکی را دست‌کم نگیر. همیشه قبل از هر کار به ظاهر کوچک، این را با خودت تکرار کن: شاید این نجات‌دهنده‌ات باشد. 🔹خواهی دید چه گونه زندگی تو به یک مسابقه پی‌درپی برای بذل و بخشش تبدیل می‌شود و نتیجه آن را در زندگی خودت مشاهده خواهی کرد. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این داستان، شبیه به فیلم های هالیوودی بود! از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۵: در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سختی از جایش بلند شد. ــ خیلی خسته شدین. استراحت کنین. من دیگه می رم اتاقم. احتمالاً امروز مرخص می شم. اما قبل رفتن می آم بهتون سر می زنم. مردمک هایش خستگی را داد می‌زدند. هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصت تماشای چشمانش را نمی‌دادند. از رفتن گفت و ظرف دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمی دیدمش؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش، باز هم عاصمی وجود داشت و زنی سوفی نام، تا به اجبار قول و وظیفه، حس بودنش را دریغ نکند. لنگ لنگان، به سمت درب رفت. با همان قد بلند و هیکل مردانه که حتی در لباس بیمارستان هم، ورزیدگی اش به چشم می‌آمد. آرام گفتم: -‌ دیگه برام قرآن نمی خونین؟ برگشت! محجوب و آرام. ــ هر وقت دستور بفرمایین، اطاعت می شه. مردی که حق داشت. بابت نگهبانی شبانه کنار تخت من، از وجود پرآزارم به قصد استراحت، گریزان باشد. آن روز ظهر، یک بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری مختصر که می‌دانستم، حکم مرخصی اش را از بیمارستان صادر می کند. از احتمال آخرین بودنش، دلم گرفت. با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد. قول داد تا هرچه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم. ـــ دیگه با خیال راحت زندگی کنین، همه چیز تموم شد. بی خبر از این که جنگ جهانی احساسم، تازه در حال وقوع بود و من پیچیده شده در روسری به احترامش سر کرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر اجازه ی زندگی داشتم؟ دو ساعت؟ دو روز؟ دو ماه؟ نمی دانم. همه را نذر دوباره دیدنش می کردم. رفت و بغض، ناجوانمردانه به گلویم چنگ زد. من در این شهر، جز خدایی تازه شناسایی شده، کسی را نداشتم؛ حتی مادر را. کاش می شد حسام را صدا بزنم، که باز هم بیاید. اما رفت؛ نرم و آرام. فردای آن روز، پروین وارد اتاقم شد. همراه با زنی که خوب می شناختمش، مادر محجبه و پوشیده در چادر حسام، مشتاقانه به در چشم دوختم؛ ولی حسام نیامد. گوش هایم، صوت قرآنش را می طلبید. پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم کشیدند. فاطمه خانم، دلسوزانه پیشانی ام را بوسید. ــ قربون چشمای آبیت برم. امیر مهدی گفت که فارسی متوجه می شی. گفت بیام بهت سر بزنم. من و پروین خانم هم اومدیم، یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانم عین خواهرش، ازش مراقبت می کنه. نگران هیچی نباش. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش عزیزکم. پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را با گوشه ی روسریِ گلدارش می گرفت و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم، شیشه ی کوچکی از کیفش بیرون آورد. ــ مادر! یه کم تربت کربلا رو ریختم توی آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده. پروین مدام زیر لب آمین می گفت و من به چهره ی سرخ شده از فرط دیوانگی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر اعتقادات این چنینِ مادر را به سخره گرفت و حالا همین اعتقادات، تمام زندگی ام را در تسخیر خود داشت. با کمک پروین، روی تخت نشستم. فاطمه خانم با صلوات های مکرر، شیشه ی کوچک را به دهانم نزدیک کرد. خوردم. این شهد، طعم بهشت را در آستین داشت. نمی دانم چه سِرّی در آن معجون بود که چشمان فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیدوار و گریان می کرد. بعد از آن روز، غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دلم پر می کشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش. اما باز هم خبری از او نشد. سرانجام حکم آزادی ام از بیمارستان امضا شد. من بی حال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستان پروینی که با مهربانی لباس تنم می‌کرد و زمزمه ی غصه داشت بابت ضعف و لاغری ام. چه قدر برای دیدن دانیال مهلت داشتم؟ دست و دلبازانه، همه اش را به یک بار دیدن دانیال و شاید حسام می‌بخشیدم. پروین با قربان صدقه، بازویم را گرفت و پاهای سنگینم را با خود، در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم از بوی تند بیمارستان، خالی شد و سرشار از عطری تلخ، که به کام دلم آشنا می نشست. صدایش پیچک شد دور سرم. در اوج زمستانی فصل ها، خودش بود. نفس زنان و لبخند به لب، مثل همیشه، باز هم چشم به زمین دوخته بود. ــــ سلام! سلام. ببخشید دیر کردم. کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگه. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی می آرمش تا سوار شین. آفتاب سرمازده، دلقک بازی اش را بر نگاه مشتاقم پایان نمی داد. نفس هایم را عمیق کشیدم. خدایا، ممنونم بابت غافلگیری شیرینت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰مالک اشتری بود برای ولی زمانش! 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت ستون مقاومت در حزب الله لبنان، 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ یک در زمان ما! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─