┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
وقتی بچه بودم، منزلمان محله ی شاهعبدالعظیم بود. آن وقتها قطار راهآهن بهصورت امروز نبود. فقط همین قطار تهران _ شاهعبدالعظیم بود.
من میدیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچهها دورش جمع میشوند و آن را تماشا میکنند و به زبان حال میگویند: «ببین چه موجود عجیبی است!»
معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با نظر تعظیم، تکریم، احترام و اعجاب به او نگاه میکردند.
تا این که کمکم ساعت حرکت قطار میرسید و قطار راه میافتاد. همین که راه میافتاد، بچهها میدویدند، سنگ برمیداشتند و قطار را مورد حمله قرار میدادند.
من تعجب میکردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمیزنند و اگر باید برایش شگفتی قائل بود، شگفتی بیشتر، وقتی است که حرکت میکند.
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.
دیدم این قانون کلی زندگی بعضی جوامع است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است.
اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نهتنها کسی کمکش نمیکند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب میشود و این نشانه ی یک جامعه ی بیمار است.
ولی یک جامعه زنده و سالم، تنها برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بیخبرتر.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌲 نعمتی به نام #استقلال
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۴: پروین مدام غر می زد که چرا چیزی نمی خورم. خب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۵:
تقه ای به در خورد. حسام آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. آرام و مهربان مقابل ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت.
ــــ عجب دختر لوسی داریم! گریه می کنی خانومی؟
با دو انگشت شستش، اشک هایم را پاک کرد.
ـــ نشنیدی می گن پشت سر مسافر، گریه شگون نداره؟
اختیار باران چشمانم را نداشتم. بی وقفه می بارید.
با هق هق گفتم:
_ می ترسم امیرمهدی! می ترسم!
سرش را جلوتر آورد و جلوی صورتم کج کرد.
_ دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، امیرمهدی صدام می زنی؟!
امیر مهدی یا حسام، چه فرقی داشت وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم. اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. نرم و آرام گفت:
ـــ قول می دم شهید نشم. خوبه؟
قول!
چشمانش را بست و میان دو ابرویم، بوسه ای نرم کاشت. پیشانی به پیشانی ام تکیه داد و تمام احساسم را شعله ور کرد. صدای غم انگیزش به جانم نشست.
قول!
با نجوایی لرزان خواستم تا آیه ای برایم بخواند. بغضش را مهار کرد و زیبا خواند:
ـــ «فَاللهُ خیرٌ حافظاً و هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.»
پیشانی از پیشانی ام گرفت، دست زیر چانه ام گذاشت، سرم را بالا آورد و گفت:
«حالا بخند!»
چاره ای وجود نداشت. بغضم را قورت می دادم اما اشک هایم تا در حیاط همراهیشان کردند. حیاطی که در آن تاریکی شب و پرسه ی بی مهابای نور مهتاب، دست در دست روشنایی چراغ های پایه بلند باغ، دلم را میان مشت سرمایش میفشرد.
پروین قرآن به دست، حسام را به خدا می سپرد و دانیال، دست از سر شوخی برنمیداشت. چشمان فاطمه خانم غم داشت و من فقط دل سیر میکردم از تماشایش. سحر که می آمد حسام هم عازم می شد. کاش این شب بی سحر میماند. فاطمه خانم، گرم مرا به آغوش کشید. نگاهم در چشمان مهربان حسام قفل شد. مادرش اشاره ای به حسام کرد و کنار گوشم زمزمه کرد برای «سلامتیش دعا کن» و من چشم از او بر نمی داشتم. ته ریش و موهای مشکی اش که این بار کج شانه شده بودند و لبخند شیرینش، هیبت مردانه و چهار شانه اش را دلنشین میکرد و من باید دل می کندم از این تصویر.
فاطمه خانم باز هم صورتم را بوسید و من دریای تلاطم را در وجودش حس کردم.
«جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود/
شور آن واقعه در جان پسرها باقی است»
بعد از رفتنشان بیدار ماندم. چمباتمه روی تخت نشستم و چشم دوختم به باغ در قاب پنجره ی اتاق و دانه های تسبیح فیروزه ای همدم لحظاتم بودند با ذکر صلوات. مؤذن، الله اکبر سر داد. حالا حسام مسافر عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفس هایش. مسیری جز کنار آمدن، پیش رویم نمی دیدم.
روزها به جانماز و تماشای تلویزیون پناه می بردم و شب ها به تسبیح فیروزه ای.
هر چند روز یک بار، با تماس های دانیال من هم صدای او را میشنیدم و چند کلمه با تکه ی جدا شده ی وجودم حرف می زدم. او از بهشتی می گفت و این که جایم خالی است و تنش سلامت. اما دلم قرار نمیگرفت. هر روز چشمم به تلویزیون و صحن امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که شاید فرصت کم باشد، بیا بین الحرمین ارزش تماشا دارد.
عاشورا آمد و دانیال، بیرق عزا بر سر در خانه زد، پروین نذری پزان به راه انداخت و نذری ها را پخش کردیم. مادرم اشک می ریخت در عزای روز عاشورا. به روزهای پایانی محرم نزدیک می شدیم و من بی قرارتر از همیشه، دلخوش می کردم به مکالمه های چند دقیقه ای با حسام. صدایش معجون آرامش بود و روحم، پر می کشید برای نمازی که اقتدا کنم به او که با حرف هایش، دل می برد از من، که سرگردانی بودم پنجه در پنجه ی مرگ.
حالا دیگر تمرکز برنامه های تلویزیونی روی پیاده روی اربعین بود. دلم پر می کشید و سکون و رخوت را دور می کرد. فرصت برای زندگی کم بود. دست و پا می زدم برای دیدار بین الحرمین. آسمان پاییز، گرگ و میش عصرش را به رخ میکشید. گم شده در گرمکن طوسی رنگ حسام که آخرین بار در خانه مان جا گذاشته بود، در کنار دانیال، چشم از صفحه ی تلویزیون و مستندش در مورد اربعین بر نمیداشتم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌸🍀
پدر و مادرها بچه هایشان را لوس نكنند.
امام باقر (درود خدا بر او) فرمود:
«شرّ الآباءِ مَنْ دَعاهُ الْبِرُّ اِلَی الاِْفراطِ.»
بدترین پدر و مادرها کسانی هستند كه بچه را لوس بار بیاورند.
❌هر چه بچه میخواهد میخرند! هی میگویند اگر نخرم عقدهای میشود! بچه دلش میخواهد!
اگر هر چه خواست برایش خریدی و روزی چیزی خواست و نخریدی یا نتوانستی بخری، ضربه ی روحی می خورد.
✅ بچهها باید با مشكلات آشنا شوند. بچه باید كمی هم سختی بکشد.
این پدر و مادرهایی كه هر چه بچهها میخواهند برایشان میخرند، بچه هایشان را لوس بار می آورند.
كسی كه بچهاش را لوس بار بیاورد به فرموده ی امام باقر، بدترین است.
بدترین پدر و مادر آن كسی است كه علاقه به بچهاش او را به زیاده روی بكشد.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌳🍃🐟🍃🌲
ماهی کاردینال نر، نوزادن خود را در دهان نگهداری می کند. به همین دلیل به طور تصادفی نزدیک به ۳۰ درصد از آنها را می بلعد!
⭕️ لطف و دلسوزی بیش از اندازه
⭕️ دوستی خاله خرسه
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
خیابان های شهر عشاق
عروس اروپا
پاریس 🇫🇷
🔻 جلوه ی نامناسب
🔺 بوی نامطبوع
🔸 تداوم اعتصاب کارکنان خدمات شهری پاریس همچنان ادامه دارد.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏝 بندر چابهار
🏖 بندر گواتر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
کسی که فکر می کند دیگران باید مشکلاتش را حل کنند، همانند کسـی است که برای گذر از رودخانه، معطل است تا آب آن خشک شود!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌾 ایران سیزدهمین تولیدکننده ی بزرگ گندم جهان شد.
فائو (سازمان خواربار و کشاورزی ملل متحد) از رشد ۲۸ درصدی تولید گندم ایران در سال ۲۰۲۲ میلادی خبر داد و ایران را سیزدهمین تولیدکننده ی بزرگ گندم جهان در این سال معرفی کرد.
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران، آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی، همهی ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
چراغونی. حمید عسکری (1).mp3
7.74M
🌿
🎶 «چراغونی»
🎙 حمید عسکری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مهم ترین نقطه ضعف اقتصاد کشور ما
در کلام امام جامعه
#چُرتکه 🧮
/آگاهی های اقتصادی 📉📊📈
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗞 #مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 در آغاز سال نو
سفری به حریم امن امام الرئوف،
حرم حضرت امام رضا (درود خدا بر او)
🎵 به همراه آوازی دلنشین از
«علی طولابی»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
وقتی حرف راست میزنید
فقط انسان هایی از دستتان عصبانی میشوند
که زندگیشان بر دروغ و کجی استوار است.
🌴 @sad_dar_sad_ziba
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح، نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سمن صفا آورد
«حافظ»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂🍂🍃
🕊჻ᭂ࿐
مادرم!
زمانی که خبر شهادت مرا شنیدی گریه نکن!
...
زمانی گریه کن که...
📜 «وصیتی از شهدا»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💠 آیت الله مجتهدی :
دو کیلو قند و یک کیلو زعفران را بگذار کنار پیت نفت، صبح که شد دیگر نمیتوان از آنها استفاده کرد!
همنشین بد هم همین طور است، برای انسان ضرر دارد.
پنبه را بگذار کنار آتش بگو نسوز!
مگر میشود؟!
«پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف، روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد»
❓به فرموده ی قرآن، بالاترین حسرت ها در قیامت چیست؟
«يا وَيْلَتى لَيْتَني لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَليلاً»
«ای کاش با فلانی همنشین و رفیق نبودم!»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐎🍃🌲
زیبایی و آرامش
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۵: تقه ای به در خورد. حسام آرام وارد اتاق شد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کنم
⏪ بخش: ۱۰۶
پروین زیارت عاشورا به دست، چراغ ها را روشن میکرد و زیر لب غر می زد که چرا در تاریکی نشسته ایم، من نگاهی به برادرم دانیال انداختم. سرگرم کار با رایانه اش بود و از لیوان بزرگ کنار دستش چای می نوشید. باید تصمیمم را با او در میان میگذاشتم. یقه ی پولیور حسام را تا بینی ام بالا آوردم و نفسی عمیق کشیدم. نگاهش را بالا آورد و پرسشگرانه سر تکان داد:
ـــ می خوام اربعین برم کربلا. پیاده.
ابروهایش را بالا داد و دست از کار کشید.
ـــ چی؟ خوبی سارا جان؟
جمله ام را تکرار کردم و او خندید.
ـــ آهان! بگو دلت واسه اون حسام عتیقه تنگ شده، داری مثل بچهها بهانه می گیری. صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ می زنم باهاش حرف بزن، تا هم خیالت راحت شه هم از دلتنگی در بیای.
باید می رفتم. نه برای دیدن او! دل تمنای تماشا داشت. گفتم هوایی کربلا شده ام و حالا که می داند عمرم کوتاه است، نگذارد آرزوی بوییدن تربت حسین بر دلم بماند. برادرانه مرا به آغوش کشید و قوت قلب داد که خوب می شوم اما شرایط، مناسب سفری به این سختی نیست و باید صبوری کنم. اما پافشاری کردم. دانیال مجبور شد قول بدهد که تمام تلاشش را برای رفتن به این سفر بکند. روزها می گذشت و من چشم به در بودم تا دعوت نامه ام برسد و رسید؛ دعوتنامه ی من و برادرم دانیال. پروین مخالف این سفر بود و فاطمه خانم هم نگران. تمام سعیشان را کردند تا منصرف شوم، اما جوابی نگرفتند.
انتظار به پایان رسید. صبح زود، پالتویی بلند و خاکستری رنگ پوشیدم و مقابل آینه ایستادم و روسری مشکی را بر سرم محکم کردم. رنگم پریده بود و آبی چشمانم در حدقه ای زرد، حاکی از بیماری شدیدم بود. بیچاره حسام که عمری هر چند کوتاه، محکوم به تحمل بود. در مسیر سوز پاییز و زیر آسمان ابری، کنار در حیاط جمع شدیم. برگ های زرد و نارنجی زیر پاهایم التماس دعا می گفتند. فاطمه خانم مرا در آغوش گرفت و اشک ریزان خواست تا برایش دعا کنم و دعوتنامه اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده مستم کرده بود و جان می دادم برای طعم هوای نچشیده اش.
پروین کاسه ی گل قرمزی پر آب را دست برادرم داد، مرا در آغوش فشرد و اشک ریزان خواست فراموشش نکنم و در همان حال نگران لاغری و اوضاعم بود. چه قدر با مادرانه های پروین عشق می کردم. دانیال یک خط در میان اعتراض داشت.
ـــ آقا! این چه وضعشه؟ منم دارم باهاش می رم ها به من التماس دعا ندارین؟ مستجاب الدعوه هستم ها! تازه سوغاتی هم اگر بخواین، براتون می خرم.
همه به حرفهایش خندیدیم، جز مادرم که تسبیح به دست، با چشمانی پرحسرت و غمگین، نگاه از ما بر نمی داشت. صبح روز بعد در مرز، دانیال با حسام تماس گرفت و او را در جریان سفرمان قرار داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌄 لحظات ابتدایی بالا آمدن خورشید همراه با شکاف نور از روی قلهی پرشکوه دماوند
💠 به راستی که #صبح ، نزدیک است!
⛅️ @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
چندی است به احساسم خورشید نمیباری
سرد است هوایم باز، ای لحظهی بیداری
پاییز شدم بیتو، من منتظرم ای عشق
یک معجزه با من باش تا فصل سبکباری
ای عشق اساطیری! در من غزلی بنواز
با شعبدهی خواهش، این بازی تکراری
در حجم نیاز من، ادراک تو روییده
تو معنی خورشیدی در حوصلهام جاری
لبریز تمنّایم، ای خوب! مرا دریاب
چندی است به احساسم خورشید نمیباری
«شیوا فرازمند»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🍀🌸🍀
🛶 زندگی مشترک همچون یک قایق دو نفره است که برای رسیدن به ساحل خوشبختی، هر دو نفر باید در جای خودشان پارو بزنند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖
«فَارْعَوْا عِبَادَ اللّهِ مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُکُمْ وَ بِإِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُکُم.ْ»
«اى بندگان خدا! مراقب چيزى باشيد که پيروزمندان با رعايتش به پيروزى مى رسند و بدکاران با ضايع ساختنش به زيان و خسران گرفتار مى شوند.»
[خطبه ی ١٩٠]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کنم ⏪ بخش: ۱۰۶ پروین زیارت عاشورا به دست، چراغ ها را روشن می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۷:
نمی دانم فریادش چه قدر بلند بود که برادرم، گوشی از خود دور کرد و سری از ترس و تأسف تکان داد. حسام بازخواستش می کرد و مخالفت شدید حسام هم از حرف های دانیال معلوم بود. گوشی را به سمتم گرفت. من حال توبیخ شدن نداشتم، هرچند که دلم پر می کشید برای شنیدن صدایش. شانه ای بی خیال بالا انداختم و در مقابل حیرت دانیال، بلند شدم و رفتم. در ازدحام صداها و مقابل شیشه ی عریض سالن ایستادم. آفتاب تند می تابید و گرما موج می زد. دانیال بعد از مکالمه، کنارم قرار گرفت. در تابش بی امان خورشید، دانیال دستش را سایبان نگاهش کرد و رو به من گفت:
_سارا بگم خدا چی کارت کنه که خَرم کردی! نباید می آوردمت. حسام کلی شاکیه از دستم! حالا چرا باهاش حرف نزدی؟ دسته گل به آب دادی حالا جوابشم نمی دی، همه رو می اندازی گردن من؟
از نگرانی های مردانه ی حسام، خنده ام گرفت. طلایی موها و پوست صورت دانیال زیر تابش آفتاب، زیباتر از همیشه بود. خندیدم و در حالی که شال مشکی ام را مرتب می کردم، قدم برداشتم و از کنار دانیال عبور کردم!
_ بیا!... تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی!
طلبکار داد زد.
_ چــــی؟ یعـــنی چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی تا کربلا، هیچ تماسی رو از طرف حسام پاسخ گو نیستم! واضح بود جناب برادر؟
وارفته به شیشه تکیه داد.
_ حالا بیا و خوبی کن. کارم در اومده! کی می تونه از پس زبون اون دیوونه بر بیاد؟
کبابم می کنه. جای شکرش باقیه که زن ذلیلیش رو قبول کرده وگرنه همین الآن باید سر و ته می کردیم برمی گشتیم تهران.
انگشتم را تهدیدوار، به سمتش نشانه گرفتم.
_ در مورد شوهرم، مؤدب باشا!
اَدایم را درآورد! چرخی زد و پشتش را به من کرد. باز هم خندیدم! بازرسی تمام شد و ما در همهمه ی عاشقان، وارد خاک عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت نجف. مردی مسن، با چفیه ای دور گردن، میانه ی اتوبوس ایستاد و شروع به مداحی کرد. اشک از چشم همه جاری شد. حس عجیبی، انگشت نوازش بر روحم می کشید. حالی که تجربه اش را نداشتم. نه در خود، نه در برادرم که حالا گونه اش خیس بود و مریدانه بر سینه می زد.
اتوبوس به نجف نزدیک می شد و ضربان قلب من بالا رفت. این جا حتی خاکش هم، جذبه ای ویژه داشت. حال بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت و نوای شور انگیز مرد مداح، این جنون را چند برابر می کرد.
حسی غریب، مانند طوفان، سلول هایم را در می نوردید و من نمی دانستم کدام نقطه ی دنیا قرار دارم. طعمی غریب که کامم لحظه به لحظه مزه ی آسمان را می چشید. در این بین، حسام مدام تماس می گرفت و جویای مکان و حالمان می شد. بماند که چه قدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من خودداری کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔥 جهنمیان گویند:
چهار عامل ما را جهنـمی کرد!
در قیامت بارها میان اهل بهشت و جهنم گفت و گو رخ میدهد که قرآن ترسیمی از آن گفت و گوها را بیان کرده است. یکی از آن صحنهها که در سوره مدثر آمده این است:
اهل بهشت از مجرمان میپرسند:
چه عاملی شما را به دوزخ روانه کرد؟
آنها ۴ عامل را یاد می کنند:
۱ - لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّینَ
از نمازگزاران نبودیم.
۲ - لَمْ نَکُ نُطْعِمُ المِسْکینَ
به گرسنگان و نیازمندان اعتنا نمیکردیم.
۳ - کُنّا نَخوُضُ مَعَ الْخائِضینَ
ما در جامعه ی فاسد هضم شدیم و با اهل باطل، همراه گشتیم.
۴ - کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدّین
قیامت را انکار می کردیم.
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌹 عشق،
خوب دیدن است؛
خوب چشیدن؛
خوب بوییدن؛
خوب زمزمه کردن؛
و خوب لمس کردن.
🌹 عشق،
مجموعهای از تجربههای زندهی دائمیِ طاهرانه است
و این همه، نه فقط تعریفِ عشق است
که تعریف زندگی هم هست
و از این جاست که حس میکنی
عشق و زندگی، یک مسئله بیش نیست.
بُنمایه (منبع):
📒 کتاب «یک عاشقانهی آرام»،
رویه های ۱۳۱ و ۱۳۲
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نُه سفارش عارف و سالک بزرگ
«آیت الله سید عبدالکریم کشمیری»
برای روزها و شب های ماه مبارک رمضان
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۷: نمی دانم فریادش چه قدر بلند بود که برادرم، گ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۸:
نمی دانم چه قدر از رسیدنمان به آن خاک گذشت. دانیال، اصرار داشت کمی استراحت کنم و تجدید انرژی، تا بهتر بتوانم ادامه ی این سفر را درک کنم.
اما مگر می شد در برابر تلاطم عاشقی یک جا نشست؟ این جا آهن ربای عالم بود و دلربایی می کرد. هر قلبی که سر سوزنی محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دوید. حرف های دانیال انرژی نداشت و مجبور شد مرا هم همراه خود ببرد. بار سفر را، خفته در بوی کهنگی اتاق کوچک هتل گذاشتیم و قدم تند کردیم. هجوم جمعیت زیاد بود. از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد، قلبم پر گرفت و دانیال چشم دوخت به صحن علی و هر دو محو تماشا ماندیم.
قیامت چیزی فراتر از این محشر می توانست باشد؟ در کنار هیاهوی زائرانی که هر کدام به زبان خود، ارباب را صدا می زدند، چشمم به دانیال افتاد که حالا شانه هایش تکان می خورد و سر در گریبان داشت. آری! این جا خود خدا حکومت می کرد. بیچاره پدر! نیست که ببیند دخترش عاشق علی شده.
«من الظلمات الی النور»
طی دو روزی که در نجف اقامت داشتیم، به زیارت از دور رضایت دادیم. هر بار درد دل عرضه می کردیم و مرهمی می گرفتیم. حالا دیگر دانیال هم، با وجود ترس از خط و نشان های حسام برای امانتداری و مراقبت از من، یک پای این عاشقی به حساب میآمد. در هیاهوی رفتن و نرفتن، روز بعد از وداع با امیر عالمیان، به سمت کربلا حرکت کردیم؛ با پاهایی پیاده و قدم به قدم به دلدادگان حسینی که از همه جای دنیا، به سمت حرم میدویدند. یکی سینه کشان، برخی با پای برهنه، خانوادهای با کودکانشان و من حیران که حسین چه بر سر دل اینان آورده است.
گام به گام، اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را، دست و دلبازانه، تقدیم به میهمانان شاه کربلا می کردند. به چشم دیدم التماس های پیرزن عرب را به زائران، برای پذیرایی در خانهاش. چرا دنیا، پیامبر این دین را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که طرفدارانش سر میبرند و ظالمانه کودک می کشند؟
من مهر و محبت آسمانی را در لباس مشکی زائران، پاهای برهنه و تاول زده شان، آذوقه های چیده شده در طبق اخلاص مهمان نوازان عرب و چای پررنگ و شیرین عراقی، در استکان های پرنقش و نگار کمر باریک دیدم. چای های غلیظ این دیار، طعم خدا در خود داشت. حسام مدام از طریق تلفن، جویای حال و موقعیت مکانی ما میشد و به دانیال فشار می آورد تا در موکب های بعدی، سوار ماشین شویم. اما من راضی نمی شدم. شب ها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد، اطراق می کردیم و بعد از کمی استراحت، راه میافتادیم. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت، رو به رویش می ایستادم. تسلیم و عقب نشینی، به عزم جزم من راه نداشت. دانیال بی چاره هم، کلافه تر از همیشه، حرص میخورد و نگرانم بود.
سرانجام پس از سه روز انتظار، چشممان به جمال تربت حسین (ع) روشن شد. دریای زوار موج می زد. چشمه ی اشک می جوشید و شاپرک ذکر و دعا بر لب ها نشسته بود. چه قدر شیرینی داشت این سیاه پوشی عزا. به همت رئیس پیر کاروان، در هتل مورد نظر اسکان یافتیم و بعد از غسل زیارت، عزم حرم کردیم. پا به بیرون هتل که گذاشتیم، فوج فوج زائر می دیدیم، کاروان های مختلف، ملیت های متفاوت، از هر قوم و قبیله ای. دانیال در بین جمعیت دستم را محکم گرفت. سارا جان این جا خیلی شلوغه، حواست باشه دستم رو ول نکنی. شاید بتونم یه راهی واسه زیارت پیدا کنم. در هجوم جمعیت و دستههای سینهزنی، رو به روی میدانی ایستادیم.
_ این جا کجاست؟
دانیال دستم را رها کرد و جستجوگرانه، سری به اطراف چرخاند.
_ میدون مشک. حرم حضرت عباس اون طرفه. نگاه کن! چشم به مشک و فواره ی قرمزش دوختم. عباس مردی که نمی توانستم درکش کنم. اسمش که آمد، حسی از ابهت و بزرگی اش در وجودم پیچید. دانیال دوباره دستم را در مشتش گرفت. با نگاه به رو به رو، خواسته ام را به زبان آوردم.
_ نمی شه یه جوری بریم تو حرم نه؟ خیلی شلوغه!؟
صدای مهربانی کنار گوشم زمزمه کرد:
_ من می برمت. اما این رسمش نبود بانو!
نفسم از شوق، بند آمد، برگشتم.
صدای حسام من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی به هم ریخته. این جا چه قدر زود آرزوها برآورده می شود! اشک امانم را برید و او با لبخند دلبرانه نگاهم کرد. دستش را محکم گرفتم.
_ دق کردم از ندیدنت!
دیدن حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عشق. گرم، دستم را میان پنجه های کشیده اش گرفت و به گوشهای از خیابان برد. تماشایش کردم. خستگی، در صورت قاب شده در ریش و سفیدی به خون نشسته ی چشمانش فریاد می زد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄