eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
683 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 فكر می‌كنيد چرا آدم‌هايی كه بيشترين فداكاری و دلسوزی را در حق ديگران می‌کنند و حتی در اين راه از نیازهای خود می‌گذرند، نمی‌توانند به اندازه ی افرادی كه چنين روشی را در زندگی ندارند، آرام، خوشبخت و حتی محبوب‌ باشند؟ برای اين‌كه محبوب و زيبا باشيد هرگز نقش پادری را به عهده نگيريد تا ديگران از رويتان رد شوند. سعی نكنيد خودتان را به خاطر ديگران قربانی كنيد و نیازهایتان را نادیده بگیرید. اگر نیازهای خود را نادیده بگیرید، آرام و خوشبخت نخواهید بود و تا آرام و خوشبخت نباشید نمی توانید به اطرافیان و عزیزانتان آرامش و خوشبختی بدهید. ✔️ پادری نباشید! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «مَنهومانِ لا یَشبَعان: طالبُ علمٍ وَ طالبُ دُنیا.» «دو گرسنه هرگز سیر نمی شوند: جوینده ی علم و جوینده دنیا.» [حکمت ۴۵۷] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📑 اندر حکایات و مصائب وام گرفتن از بانک ها 💸 وام هایی که هست و نیست؛ برای خودشان هست و برای ما نیست! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 شما چیزی را دارید و از آن لذت نمی‌برید! . . . کافی است آن را از شما بگیرند و پس از مدتی دوباره به شما برگردانند! ✔️ بکوشیم داشته هایمان برایمان عادی نشوند! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بیدار شو ای دل که جهان می‌گذرد وین مایه ی عمر، رایگان می‌گذرد در منزل تن مَخُسب و غافل منشین کز منزل عمر، کاروان می‌گذرد «مولوی» 🌿 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمی شناسمت؛ اصلا بگو ببینم خودت کی هستی؟! 🎤 «حسن رحیم پور» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلیون ها میلیون کشته، زخمی، معلول و آواره 🔴حاصل کار غربی های وحشی کراوات زده ⚫️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
این جا مریخ نیست. رشته کوه های آند هم نیست. چابهار خود ماست! / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🥚🍃🌲 به نظر شما وقتی تخم‌مرغ را در زیر آب می‌شکنید چه رخ می دهد؟ فشار آب از همه طرف تقریباً به صورت برابر بر سفیده و زرده وارد می شود و مانند پوسته تخم‌مرغ عمل می‌کند و مانع از هم گسیختگی محتویات تخم مرغ می گردد. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. سایه ی تماشایم را خواند، به طرفم چرخید و نگاه سردش را به پنجره ام دوخت. چرا این جهنم لعنتی به خنکا نمی رسید؟ تا اذان صبح چشم از کوچه بر نداشتم و مدام با گوشی مردان خانه تماس گرفتم. هیچ کدامشان پاسخ نمی دادند. صدایی می گفت نکند آن ناشناس از خدا بی خبر بلایی به سرشان آورده و این مرد با گرفتن نفس من و مادر قصد تمام کردن کار را دارد. صدایی دیگر من را می‌خواند که نترس، حتماً حضورش دلیلی نامربوط به اهالی این خانه دارد. بعد از خواندن نماز، آن قدر در حباب خیالبافی های نامطلوب دست و پا زدم تا روشنایی خورشید از پس ابرهای گریان سر بر آورد. باز سرکی به کوچه کشیدم اما نشانی از ماشین و سرنشینش دیده نمی شد. دقیق‌تر چشم دوختم اما دیگر خبری نبود. با اتفاقات روز گذشته، کشیک آن راننده در شب قبل و بی پاسخ ماندن تمام تماس ها به پدر و برادر، آشوب به دلم افتاد. باید هر جور شده از فرصت استفاده کنم و خود را به محل کار طاها برسانم، خبری بگیرم و خبری بدهم. مادر خواب بود. آرام به اتاقش رفتم و نجواکنان، خرید نان تازه را برای خروج از خانه بهانه کردم. ماشینی در میان نبود، پس فقط باید روی پاهای خودم حساب می کردم. کتونی مشکی ام را پوشیده بودم که اگر لازم شد راحت تر بدوم. در خانه را چند قفله کردم تا خیالم بابت جان مادر راحت باشد. با زانو هایی که می لرزید، پشت در اصلی ساختمان ایستادم. سرمای اضطراب، زمستان را به جانم انداخت. زیر لب «و جعلنا»یی خواندم. نفسی آمیخته با صلوات در سینه حبس کردم و آرام در را گشودم. کوچه را از میان باریکه ی در برانداز کردم؛ آرام و خلوت بود، بدون حضور ماشین و راننده ای ناشناس که جانم را به لب برساند. محتاطانه از ساختمان خارج شدم. پایم که به زمین کوچه رسید، گام هایی تند به طرف خیابان اصلی برداشتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایی بم و مردانه از پشت سر متوقفم کرد. _ زهرا خانم، جایی تشریف می برید؟ خشکم زد. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نباید گیر می افتادم. پلک بر پلک نهادم. با همه ی وجود خدا را صدا زدم. چادرم را بین انگشتان دستم فشردم و با تمام توان پا به فرار گذاشتم. وای مادر... او تنها بود. بدون نگاه به پشت سر فقط می دویدم. می دانستم در آن ساعت از خلوتی صبح، اگر با تک‌تک مویرگ هایم هم فریاد بزنم، کسی به دادم نمی رسد. دم و بازدم های داغ، ریه ی یخ زده ام را می سوزاند. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می خواستم به خیابان اصلی برسم؛ خیابانی که شاید حضور یک تاکسی نجاتم دهد. شقیقه هایم از فرط فشار تیر می کشید. دیگر چیزی نمانده بود. چند گام مانده به خیابان سر چرخاندم اما کسی دنبالم نمی آمد. متعجب ایستادم. دست به زانو گرفتم تا نفس تازه کنم. ریه ام به جان کندن افتاده بود. حرارت زیر پوست صورتم جولان می‌داد. نمی فهمیدم. خودم صدایش را شنیدم. یعنی خیالاتی شده بودم؟! تخت سینه ام را چنگ زدم و مسیر دویده را برانداز کردم. چشمانم دو دو می زد. توجهم به ماشین آشنایی جلب شد که به سمتم می‌آمد. اشتباه نکرده بودم. خودش بود. وحشت در خونم تزریق شد. پاهایم حس نداشت. اما باید می دویدم. نگاهی به خیابان اصلی انداختم. پرنده پر نمی زد، چه برسد به تاکسی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 یک نمونه از فریب های رسانه های بی شرافت 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─