🌸 زندگی زیباست 🌸
👛 کیف دو میلیارد و پانصد میلیونی با اندازهای کوچکتر از دانه ی نمک یک کیفدستیِ کوچک در حراج اینتر
🔸 فروش سنگ هایی به نام شهابسنگ و سنگ مریخ،
به قیمت های چند ده میلیاردی
🔴 #جهالت_جدید
💢 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
اگر میخواهید هَمسر خوبی باشید،
نخست باید یاد بگیرید که هَمصحبت خوبی برای او باشید.
زن و شوهری که از صحبت کردن با هم لذت میبرند، به بنبست نخواهند رسید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
حالا که دلم غرق تمناست نرو
دیدی که دلم خسته و تنهاست نرو
از در بروی غصه به دل می آید
غم آمده مشغول تماشاست نرو
بی حوصلگی های پس از رفتن تو
نزدیک تر از سایه همین جاست نرو
یک لحظه جدایی ز تو یعنی مردن
از چشم ترم دلهره پیداست نرو
تو حال خوش من و غزل های منی
پایان تو پایان غزل هاست نرو
«اسماعیل حاج علیان»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
💢 بی گمان اهل باطل بر شما چیره و مسلط خواهند شد...
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پای حق
تا همیشه
همچون میثم
🌷 سالگشت شهادت یار استوار و پای کار حضرت امیر المؤمنین علی، «جناب میثم تَمّار»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا یا که گرفته است هنوز؟
🌸 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
باید یک خانه در خیالت داشته باشی
که بدانی همیشه سرِ جایش هست.
فقط کافی باشد چشمانت را ببندی
و تمام...
واردش شوی، برای خودت چای دم کنی با عطرِ هِل و دارچین
خودت را به #آرامش دعوت کنی،
آرامشی که برای یک عمر بی حوصلگی و دلهره و حسرت کافی است.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 💞 خواهر برادری 😍 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۲:
چند عکس از طاهای خونین، بیهوش روی تخت اوژانس، ارسال کرد؛ عکس هایی که نشان می داد جان بی رمقش را از زیر دست و پای آشوبگران وسط خیابان بیرون کشیده اند. می خواستم چشم هایم را ببندم و بمیرم. دوباره پیام آمد:
«هوا برت نداره! جای برادرت امن نیست. نوچه های من همه جا هستن؛ توی خیابون، بیمارستان، گاهی معترضن و گاهی دکتر و پرستار. حواست باشه، تیغ تیز من رو شاهرگ خانواده ی شماست. دست از پا خطا کنی، باید فاتحه ی تک تکشون رو بخونی. پس بپا دست هیچ نظامی و شبه نظامی بهت نرسه.»
پرده ی تار اشک را پس زدم و نوشتم:
«لعنتی، چرا نمی گی چی می خوای دنبال چی هستی؟! اصلاً چرا مجبورم کردی فرار کنم؟»
جوابی نداد. بیچارگی که شاخ و دم نداشت؛ بیچاره یعنی من، تمام.
مدتی گذشت. نمازگزاران به مقصد جماعت رفتند و فضا کمی خلوت تر شد. چادر را زیر بغلم جمع کردم تا پانسمان پایم معلوم نشود و نظرها را جلب نکند. روسری سرمه ای رنگم را کمی عقب کشیدم. قاب صورتم را که در آینه دیدم دلم چنگ خورد. مشکی چشمانم دیگر فروغ نداشت و لعاب گونه های برجسته ام به مردگی می زد. چه به روزم آورده بودند؟ پدر اگر می دانست...
دستانم را زیر آب گرفتم تا هاله ی باقی مانده از قرمزی خون را بشویم؛ خون عقیل. بیچاره مادرش... بیچاره خواهرش... بیچاره من که این خون ها با هیچ آب زمزمی هم از پیشانی ام پاک نمی شدند. دختری افغان کنارم ایستاد و مشغول شستن دست هایش شد. چشمش که به چهره ام در آینه افتاد مکث کرد. بی توجه به کنجکاوی اش، خون زخم ها را به آب سپردم و وضو گرفتم. سعی می کرد خودش را مهار کند اما موفق نبود. سنگینی نگاهش، اعصاب متشنجم را به هم ریخت. به سرعت خودم را جمع و جور کردم و از آن جا بیرون زدم.
چون فلک زدگان گوشه ی حرم کز کردم و خیره به ضریح، سلطان ری را صدا زدم. افکار طوفان زده ام قرار نمی گرفتند. حس می کردم درون کوره ی آتشم. به هر جان کندنی بود با آن زخم سرباز زانو و لباس های ناپاک نمازم را خواندم. خواستم کنج دیوار بخزم که چشمم کمی آن طرف تر به همان دختر افغان افتاد. به سرعت نگاهش را غلاف کرد.
دوست داشتم سرش داد بزنم:
«دست از تماشایم بردار، عصبی ام می کنی.»
اصلاً مگر تا به حال صورت کبود ندیده بود؟
روسری را تا حد امکان جلو کشیدم و با چادر صورتم را پوشاندم. سر به کنج دیوار تکیه دادم و نم نم اشک ریختم. جز خدا کسی نمی توانست نجاتم دهد. نمی دانم چه قدر اشک ریختم که خوابم برد؛ خوابی پر از اغتشاش، خوابی که در آن با ناخن هایم زمین را کندم تا قبری هم قواره ی خودم آماده کنم. انگشتانم از فرط درد جیغ می کشیدند. ناگهان باران خون باریدن گرفت. در کسری از ثانیه، قبر لبریز شد از قطرات خونی باران. وحشت زده از قبر بیرون دویدم. خواستم فرار کنم که دستی از درون سیلاب خونی قبر، مچ پایم را چنگ زد. خواستم فریاد بزنم اما نتوانستم؛ انگار تارهای صوتی ام گره خورده بودند. عزم دویدن کردم که ناگهان به درون قبر کشیده شدم و از خواب پریدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گونه حیوانات را آزار می دهند
و آن گاه خود را مدافع حقوق حیوانات، جا می زنند.
گاوبازی در اسپانیا چندین زخمی و مجروح بر جا گذاشت!
🔸 #فرنگ_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
عمارت بادگیر
کاخ گلستان تهران
بازمانده از دوران قاجار
❇️ این عمارت به وسیله ی جریان باد در چهار بادگیر و عبور آن از حوضخانه ای که آب قنات در آن در جریان بود، خنک شده و ساکنینش را از گرمای هوا نجات میداد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌺🍀
دشمنان، دین ما را متهم می کنند به بی عدالتی در حق زنان.
همان دینی که پیامبرش فرمود:
«المرأةُ رَیحانَة» یعنی «زن، گُل است.»
همان دینی که امام اولش امیر مؤمنانش فرمود:
«زنان امانت الهی در دست شما هستند. به آنان زیان نرسانید و بر ایشان سخت نگیرید.»
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─