+ پدر! مگه نگفتی حمله ی شاهچراغ کار خودشونه؟
- بله پسرم، شک نکن.
+ مگه نگفتی از کشتهشدن ارزشیها خوشحالی؟
- همینطوره پسرم.
+ چهجور ممکنه خودشون خودشون رو بکشن؟
- اینا خیلی موذمارن پسرم. دفعه ی قبل هم همین کار رو کردن.
+ پس چرا بعدش هشتگ «نه به اعدام» زدی؟
- خفه شو پسرم!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
پشت هر آدم موفق،
کوهستانی سرد و تاریک از
اهمیت ندادن به دیگران و نظراتشان است.
🍃 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙄
مگه نگفت اروپا باغ و بوستانه؟
پس این ها کجا هستن و این جا کجاست؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 دریاچهی سیلوانا
/ آذربایجان غربی
دریاچهی سیلوانا که به آن دریاچهی سد شهر چای نیز گفته میشود، در شهر سیلوانا و در ۳۰ کیلومتری ارومیه قرار گرفته است. شغل بیش تر ساکنان آن کشاورزی و دامداری است.
دریاچهی زیبای سیلوانا گلِ سرسبد این شهر به شما میرود تا جایی که به آن بهشت ارومیه میگویند.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹💠🔹🔹
❇️ مگه معماری اسلامی _ ایرانی چه ایرادی داشت که رهاش کردیم؟!
«سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد»
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔘 دعوا همیشه بر سر #ایران_قوی بوده است!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
تو می خندی، دهان باغ لیمو آب می افتد
و سیب از اشتیاق دیدنت بی تاب، می افتد
تمام ماهیان برکه عاشق می شوند آن دم
که عکس رویِ چون ماهت به روی آب می افتد
ببین خود را درون قاب چشمان پر از شوقم
چه عکست روی موج اشک من جذاب می افتد
چه تصویر لطیفی خلق شد از شال و رخسارت
چو شال شب که روی شانه ی مهتاب می افتد
بخند ای گل! تمام شعرهایم را بهاری کن
بدون خنده ات از سکه شعر ناب می افتد
تو می آیی، کنارم می نشینی، شعر میخوانی
و گاهی اتفاقاتی چنین در خواب می افتد
«جواد مهربان»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🪴
بجنگ و نترس!
زیباتر می شوی...
از همه سر می شوی...
🌷 #شهادت
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
سالها بود که می خوﺍستم اﺯ فردﺍ شروع کنم، اما همیشه فردﺍ یک رﻭﺯ ﺍز من جلوتر بوﺩ.
سالها گذشت تا فهمیدم نه تنها از امروز بلکه باید اﺯ هم اکنون شرﻭع کنم.
👽 «به تأخیر انداختن کارها» نقشه ی دشمن ماست!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۲: صدای دانیال افکارم را قیچی کرد: _ دلیل اینکه عاصم د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۳:
مرد عصبی شد و دستش را با ضرب از حصار انگشتان دانیال بیرون کشید.
_ دستم رو ول کن!
صدایش به گوشم آشنا آمد. دانیال او را به آرامش دعوت کرد:
_ خیلی خب... آروم باشید، فقط یه گپ دوستانه ست.
قلبم تند تند بر طبل اضطراب میکوبید. دانیال دیوانه شده بود؟ چه در سرش میگذشت؟ حتماً قصد داشت این مرد را هم دست بسته کنار عقیل در صندوق عقب ماشین حبس کند. مرد، کلافه از رفتار دانیال، ضربهای محکم بر سینه ی او کوبید.
_ برو کنار، آقا من گپ دوستانهای با شما ندارم.
با فرود آمدن ضربه، آه از نهادم بلند شد و دانیال چون مار به خود پیچید. توجه چند مسافر به آن ها جلب شد. مرد با دستپاچگی و به سرعت از کنار دانیال گذشت. هراسان به طرف مرد موطلایی دویدم. مچاله شده در خود، روی پاهایش ایستادگی میکرد. دست بر زخم داشت و نفسهای عمیق میکشید. با نگرانی صدایش زدم. با دندانهایی گره خورده از فرط درد، سر بلند کرد. نگاهش را به طرف مرد کشید. ناگهان آسودگی عجیبی در مردمکهایش نشست. بیاختیار مسیر تماشایش را دنبال کردم. به فاصله ی چند قدم آن طرفتر دو جوان با ظاهری معمولی راه مرد را بستند. یکی از آن ها که بی سیم به دست داشت، دست بر کمر مرد گذاشت و گفت:
_ اما ما با شما گپ دوستانه داریم، راه بیفتید.
دلهره در صدای آشنای مرد پیچید:
_ این کارها چه معنی ای می ده؟ شما کی هستید؟
یکی از جوانها که قدی متوسط داشت، کارتی مقابل چشمان او گرفت. مرد به محض دیدن کارت، دلهرهای نامحسوس به جانش افتاد اما خود را نباخت و گفت:
_ دلیل این رفتارهاتون رو نمیفهمم.
دانیال با حالی زار جلو رفت و مقابلش ایستاد. دست در جیب پالتوی خوش دوخت مرد برد. مرد سعی کرد مانع شود. دو جوان بازویش را گرفتند. دانیال فلش را بیرون کشید و بالا آورد.
_ دلیلش اینه!
مرد با دلهره ای سنگین کمر به نجات خود بست.
_ این مال من نیست!
دانیال با صدایی تحلیل رفته پاسخ داد:
_ میدونم. لاشخورها رو چه به شکار؟ اونها فقط از ته مونده ی شکار بقیه شکمشون رو سیر میکنن، آقای...
متحیر شدم. حالا دلیل آشنا بودن صدایش را میدانستم. او همان بازیگر معروف بود که با هشتگها و پستهایش جنجال آفرینی میکرد؛ اسطوره ی جریان ساز، هنرمند مردمی و دلسوز وطن، فردا که خبر دستگیری اش اعلام گردد، چه متنهایی درباره ی مظلومیت آقای بازیگر و پاپوش نظام برای انتقام از هنرمند میهن پرست منتشر خواهد شد. بیچاره طرفداران خوش خیالش!
بعضی مسافرین در حال عبور، نگاهی سرسری از باب کنجکاوی به جمعمان میانداختند و میگذشتند. ناگهان صدایی آشنا از پشت سرم دو جوان را خطاب قرار داد:
_ محترمانه و بدون دست بند همراهیشون کنید.
با چنان سرعتی سر چرخاندم که صدای ترق ترق گردنم را به گوش شنیدم. حاج اسماعیل بود، پدرم. به آنی، دلم گرم شد؛ انگار که خورشید در دل شب بتابد. زلزله به جان چانهام افتاد و باران باران اشک از چشمانم بارید.
دو جوان آقای بازیگر را راهی کردند. تبسمی آرامش بخش بر اقتدار چهره ی پدر نشست.
_ خوبی، بابا؟
زبانم تلخ شد:
_ از قیافه ام معلوم نیست؟
دانیال مجال هم صحبتی نداد:
_ حاجی، خیلی وقت تنگه.
شاخکهایم تیز شد. در چه مورد حرف میزد؟ پدر نگاهی نگران به دانیال انداخت.
_ تو با این وضعت میخوای ادامه بدی؟
دانیال سرسختانه آری گفت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦜 🍃🌲
لحظه ی زیبای غذا دادن پرنده به جوجه ها
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺