فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏢 خانه ی هزار و هشتصد میلیاردی فرزند یکی از مسئولان ایرانی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📸 تصویری از معماری ایرانی
🕌 مسجد نصیرالملک
شیراز
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴
جاهای دیگه خودت رو معطل نکن!
گمشده ت این جاست!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همیشه
یه فرصت دوم بهتون می ده
که بهش می گن فردا!
امروز هم فردای دیروزه.
قدرش رو بدون!
❇️ «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خستهاش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیروت بود»
⏪ بخش ۱۱۱:
آن نگهبانان جهنم، جفتمان را با دستانی بسته روی صندلی عقب ماشینشان هل دادند. نگران دانیال بودم که مچاله شده از درد، تکیه به در داشت و دستان بستهاش را روی زخم سینه میفشرد.
صدایش زدم. بیرمق جواب داد:
_ خوبم...
دروغش زیادی عیان بود. چشمم به شکستگی تازه ی کنار پیشانیاش افتاد. حتماً محصول آن زمین خوردن بود. خون به آرامی از شکستگی میخزید و گونهاش را نقاشی میکرد. بغض، گلویم را چنگ زد.
مرد هیکل مند، پشت فرمان نشست. سرم را چرخاندم تا از شیشه ی عقب نگاهی به بیمعرفتی عقیل بیندازم. درون ماشین نشسته بود و مهیای حرکت میشد. مرد خشن، کنار پنجرهاش ایستاد. ناگهان اسلحهای مجهز به صدا خفه کن از لباسش بیرون کشید و به موجی چهارشانه شلیک کرد. ترس چون صاعقه بر جانم کوبید. بیاختیار جیغ زدم:
_ کشتش! کشتش!
مرد هیکل مند، عصبی از فریاد جنون زده ام، روی صندلی چرخید و ضربه ی محکمی به صورتم کوبید.
_ خفه شو!
دردی گس در بینی ام پیچید و گرمای خون بر لبهایم راه گرفت. دانیال دستش را پس زد و با او گلاویز شد. مرد خودش را به صندلی عقب کشید و بیرحمانه به بدن مجروح دانیال حمله ور شد. وحشت عنان حنجرهام را گرفت. دیوانه وار فریاد میکشیدم و چنگ میانداختم. ناگهان درِ سمت من باز شد. آن دیگری گردنم را در حصار محکم دستش گرفت و دستمالی روی صورتم گذاشت. تصویر مظلوم دانیال زیر مشتهای مرد هیکل مند مقابل چشمانم تار شد، آن قدر تار که جایش را به خواب داد.
دانیال با دستانی بسته روی زانو نشسته بود و خون از زخم سینهاش میجوشید. نادر لوله ی اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و اعداد را با خونسردی میشمرد:
_ یک... دو...
وحشت فلجم کرده بود. فریاد زدم:
_ نمیدونم... به خدا نمیدونم!
نادر اما بیرحمانه عدد کنار عدد میگذاشت تا از اطلاعات پدر به او بگویم؛ اطلاعاتی که اصلاً نمیدانستم در مورد چه موضوعی است.
تلفظ چهار که تمام شد، مکثی طولانی کرد. چشمان به خون نشسته ی دانیال من را نظاره میکرد؛ بدون حرف، بدون توقع. پس چرا پدر نمیآمد تا به دادمان برسد؟ مگر قول امنیت نداده بود؟!
ناگهان فریاد عدد پنج از دهان نادر همراه شد با شلیک چندین گلوله بر صفحه ی ستبر اما خون آلود سینه ی دانیال. روح از کالبدم پرید. زبان در دهانم خشک شد. مرد موطلایی مقابل نگاه ناباورم نقش زمین شد. دنیا ایستاد. خیرگی مردمک رنگی دانیال زنجیر به بهت چشمانم ماند. مات مظلومیت نگاهش بودم که نادر به طرفم شلیک کرد. درد در مغز استخوانم پیچید. وحشت زده، نفسی عمیق گرفتم و چشم گشودم. تاری دید، اذیتم میکرد. چندین بار پلک زدم. گوشهایم در هاله ای مبهم، صدایی آشنا میشنید که اسمم را صدا میزد. به طرف منبع سر چرخاندم.
گردن خشکیدهام درد گرفت. دانیال در چارچوبی گنگ دیده میشد. یعنی آن اتفاقات کابوس بودند؟
_ زهرا خانم، خوبی؟
صدایش جان نداشت. باز هم پلک بر پلک کوباندم. مسیر را دیدم کم کم داشت واضح میشد. دانیال با نگرانی تماشایم میکرد. کمی آن طرفتر، نشسته بر زمین، تکیه به دیوار داشت و دستانش به لوله ی شوفاژ بسته شده بود. طعم خون در دهانم تهوع آور بود. زبانم وزنی معادل با هزار تن داشت.
ـــ خوبم.
نفسی راحت کشید و سر به شوفاژ چسباند. خودش قدمی تا مرگ فاصله نداشت، آن وقت جویای احوال من بود.
نگاهی به اطراف انداختم؛ یک چهار دیواری سوت و کور با مقداری وسیله ی کهنه در کنجش. بوی نم در مشامم پیچید. اتاقکی شبیه به انباری که با سرمای سنگینش به سیبری طعنه میزد. نوری کم رمق از شیشههای کوچک بالای در به داخل میخزید.
ـــ کجاییم؟
درد در صدایش موج میزد:
ـــ نمیدونم، چشمهام رو بسته بودن.
آخرین مرحله از زندگی عقیل دوباره در خاطرم نقش بست؛ گلوله، خون، مرگ...
چخ قدر حقیرانه دنیا را ترک کرد. اصلاً مگر «خَسِرَ الدُّنیا وَ الاخِرَه» چیزی فراتر از این بود؟!
دستان قفل شدهام به میله ی سرد شوفاژ خواب رفته بودند. آرام تکانشان دادم. حس نداشتند.
ــــ حالا چی می شه؟
پیشانی از تن یخ زده ی شوفاژ نگرفت.
ـــ نادر تا احساس امنیت نکنه از سوراخش در نمی آد.
دستانم به گزگزی دردناک افتاد. اعصابم متشنج شد.
ــــ یعنی چی؟! تا کی باید اینجا بمونیم؟
سربلند کرد. آبی چشمانش در کاسهای خون غوطه ور بود. اصلاً این دیوانه تا دیدار نادر دوام میآورد؟
ــــ آوردنمون این جا تا از امن بودن اوضاع مطمئن بشن. خیالشون راحت بشه که زیر نظر نیستن، میبرنمون پیش نادر.
این یعنی آن سرسپرده ی رجوی کارش را خوب بلد است.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨
من بودم و ازدحام تنهایی ها
هم صحبت و همکلام تنهایی ها
حالا که قرار با تو بودن دارم
گور پدر تمام تنهایی ها
«حسن باقری»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🍄 🍃🌲
آفرینش زیبا
آفریننده ی زیباتر
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🌸🌿
مهمتر از برآورده شدن آرزو،
به موقع برآورده شدن آرزوست!
برای عزیزانتان به موقع باشید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
دیگر تو را میان غزل گم نمیکنم
تا دارَمت نگاه به مردم نمیکنم
در گیرودار تلخ رسیدن به عشق تو
حتی به جان خویش ترحّم نمیکنم
این فصلِ پابهماه غمی ژرفگونه بود
هرگز به این بهار تبسّم نمیکنم
من در بهشت عشق تو آدم شدم، ولی
خود را خراب خوردن گندم نمیکنم
ای بهترین بهانه برای نمردنم
دیگر تو را میان غزل گم نمیکنم
«فرامرز عربعامری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955816798828.mp3
11.29M
🌿
🎶 «مرا ببخش»
🎙 علی رضا قربانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱 بخواه
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز به ما می آموزد که باور داشته باشیم روشنایی با تاریکی درک می شود و خوشبختی با عبور از سختی ها زیباست!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba