↪️
بهترين زمان براى یک شروع خوب، دقیقاً هم اکنون است.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🚩 هر روز عاشورا و همه جا کربلاست!
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رود عمـر ولـی
خنده به لب باید زیست!
«زندگی زیباست»
🦋 @sad_dar_sad_ziba
در بیمارستان میفهمید که تندرستی چه نعمت بزرگی است.
در زندان میفهمید که آزادی، چه قدر مایه ی آرامش است.
در قبرستان میفهمید که باید قدر زندگی را دانست.
زمینی که امروز روی آن قدم میگذاریم
فردا سقفمان خواهد بود.
داشته هایمان قدر بدانیم!
«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🖤 امروز سالگرد رحلت پدر این جانب است
مردی مؤمن، جهادگر و مردمدار.
لطفاً برای شادی این عزیز و همه ی درگذشتگان، صلوات و فاتحه ای بخوانید.
با آرزوی تندرستی برای شما و خانواده ی گرامی شما!
داغدار ابدی پدر
«صابر دیانت»
◼️ @sad_dar_sad_ziba
2_144195453617616684.mp3
3.51M
🌿
🎶 «پاییز»
🎙 امین بانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۲ : ابراهیم چشمهایش را بست و دستها را برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۳:
ابراهیم به طارق گفت:
«برو برای مهمانمان شربت و شیرینی بگیر!»
طارق با اکراه رفت. ابراهیم در را بست. چهارپایه ای را مقابل شعبان گذاشت و نشست.
شعبان گفت:
«باید زود بروم. حرفهایم را خلاصه میکنم.»
ابراهیم از اشتیاق فراوان نمیدانست از آن فاصله ی نزدیک به کدام چشم شعبان نگاه کند.
ــ میشنوم.
آمال خیلی در آن مسافرخانه زحمت کشید. هیچ وقت الیاس به او مزدی نداد. شاید مزدش را به عمویش میداد. نمیدانم! آمال دستش کج نبود. هیچ وقت دزدی نکرد؛ نه از الیاس نه از مسافرها. سر و گوشش نمیجنبید. مثل یک فرشته، پاک بود. این اواخر که بالغ شده بود. الیاس برایش نقشههایی کشید، اما آمال زیر بار نرفت. انگار خدا میخواست او را حفظ کند! شاید نصیحتهای من هم بیتأثیر نبوده است! من او را بزرگ کردم. همیشه با من درد دل میکرد. مثل دختر خودم دوستش داشتم. چند باری مسافرها میخواستند او را از الیاس بخرند و با خود ببرند. من نگذاشتم. کتک هم خوردم. یک بار یکی پول خوبی به الیاس داد و او را کشان کشان با خود برد، اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آمال برگشت. با چماق به جان آن مرد افتاده و فرار کرده بود.
بیچاره به الیاس پناه آورد. گمان میکرد آن مسافر او را دزدیده است. من به او گفتم که الیاس او را فروخته است. باور نمیکرد تا آن که آن مسافر برگشت و با جنگ و دعوا پولش را از الیاس پس گرفت. سرش را با پارچهای بسته بود. آمال سرش را شکسته بود. چند باری هم الیاس یا عمویش میخواستند او را در قبال پول، شوهر بدهند که آمال جار و جنجال به پا کرد و ظرفها را شکست و در انباری زندانی شد. من دزدکی به او غذا میدادم.
ایستاد و کیسه را روی شانهاش جا به جا کرد.
ــ پدر و مادرش شهید شدهاند. شهید همه جا حاضر است. دعای آن ها از آمال محافظت میکند. من به این چیزها اعتقاد دارم!
ابراهیم دستش را گرفت.
ــ بمان تا از تو پذیرایی کنیم!
باید بروم! تو را که آن شب دیدم، در همان نگاه اول فهمیدم که جوان خوب و نجیبی هستی! سلامم را به آمال برسان! بگو همیشه دعایش میکنم! دلم خیلی برایش تنگ شده است! این مهم نیست؛ مهم این است که با مرد خوبی ازدواج کند و پس از سالها رنج و محنت، خوشبخت شود و مزه ی راحتی را بچشد. البته عمویش در بدجنسی، دست کمی از الیاس ندارد. شنیدهام که ارثیه ی آمال را بالا کشیده است. از این غول بی شاخ و دم هر کاری ساخته است! شاید سنگی جلو پایتان بیندازد! توکلت به خدا باشد! اگر با آمال ازدواج کردی، خبرش را به من برسان! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم!
ابراهیم و ابوالفتح او را تا بیرون از دکان بدرقه کردند.
ابراهیم گفت:
«چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما مرا از خودش میراند. از این بازار رفته است. گمش کرده بودم. امروز او را جلو دکه ی عمویش دیدم. به او گفتم که الیاس دربارهاش چه گفته است. از خودش دفاع نکرد. برایش مهم نبود که در قلب من چه میگذرد و چه قدر برایم مهم است که او چه گذشتهای داشته باشد! چرا این طور رفتار میکند؟ انگار از هرچه مرد است، بدش میآید!»
شعبان دستش را گرفت.
ــ به او حق بده! کم نبودند مردانی که با او از عشق و ازدواج حرف زدند و قصد فریبش را داشتند. او به هیچ کدام اعتماد نکرد و فهمید که کار درستی کرده است.
با چند بزرگ تر به خواستگاری اش برو! او را با سماجت از عمویش خواستگاری کن! راهش همین است!
ــ تو مرد شریفی هستی شعبان! دلم گواهی میداد که آمال عفیف و پاک است! هیچ وقت بزرگواری ات را فراموش نمیکنم!
ــ اگر ازدواج کردید، با او مهربان باش!
شعبان قدمهایش را تند کرد و دور شد تا به کارهایش برسد. طارق با تُنگی شربت و ظرفی شیرینی از راه رسید، اما مهمان از راه دیگر رفته بود.
پرسید:
«چه میخواست؟ پول که نگرفت!»
ابراهیم با خوشحالی گفت:
«باور کن روزی او را از چنگ الیاس بدطینت نجات می دهم! انگار فرشته ای است که به شکل پیرمردی لاغر و فقیر درآمده است! بیایید برویم تا با هم شربت و شیرینی بخوریم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 آرام باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍂
گذشته هایت را ببخش!
زیرا گذشته ها، همچون کفش های کودکی نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از گام برداشتن باز می دارند.
✅ از گذشته، تجربه ای و عبرتی برای تو کافی است!
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙
گر مرد رهی، باخبر از ناله ی دل باش
زیرا که به هر قافله، بانگ جرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
«فروغی بسطامی»
🍀 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۳: ابراهیم به طارق گفت: «برو برای مهمانمان شربت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۴ :
ابوالفتح به ابراهیم گفت:
«عجب مرد با خدایی بود! در برابر خدمتی که کرد، هیچ نمیخواست؛ با آن که محتاج بود.»
ابراهیم اشکش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ابوالفتح تکه ای شیرینی به دهان او گذاشت و خندید.
ــ به گمانم این همان نشانهای بود که میخواستی! زود به مرادت رسیدی! باورت میشد به این زودی خدا یکی را با پای خودش به دکانت بفرستد تا دروغهای الیاس و پاک بودن آن دختر تنها و عفیف را نشانت دهد؟ باید ایمان بیاوریم که کارها دست خداست و در دقیقهای میتواند حقیقت را برملا کند و دلهای مضطرب را به آرامش برساند!
ابراهیم گفت:
«اگر خدا شعبان را فرستاد تا به من آرامش بدهد، امیدوارم بقیهاش را هم سبب سازی کند! من شایسته ی این لطف الهی نبودم؛ به گمانم امام دعایم کرده باشد!»
شام میخوردند که درِ خانه به صدا درآمد. مادر در بسترش نشسته و به دیوار تکیه کرده بود. لحاف را روی پاهایش انداخته بود تا گرم بماند. دو تکه چوب در آتشدان میسوخت. ابراهیم پیه سوز را از کنار سفره برداشت و برخاست.
گفت:
«خدا کند اُم جیران باشد!»
خودش بود. آمد نزدیک مادر کنار سفره نشست. اما به نان و دوغ کشک دست نبرد.
ــ شما بخورید. من شام مفصلی خوردهام.
ابراهیم لبخند زد.
ــ ابوالفتح برایم تعریف کرد که امروز چه ماجراهایی را از سر گذراندهای! با آن که هنوز این دختر را ندیدهام، ازش خوشم آمد! میدانم آن بازارچه کجاست! همین روزها میروم سراغش!
مادر با بدگمانی به آن ها نگاهی انداخت و دست از غذا کشید.
به اُم جیران گفت:
«نمیخواهد زحمت بکشی! مگر من مرده ام؟»
ــ ببخشید مادر! تو از جایت تکان بخور با هم میرویم!
ــ مگر دختر قحطی است که باید برویم بازارچه و یکی را کنار بساط دست فروشیاش ببینیم؟
باز صدای در آمد. مادر ناچار ساکت شد.
اُم جیران لب ورچید و گفت:
«شاید ابوالفتح است!»
مادر با آن که ناراحت بود، دنباله ی حرفش را نگرفت. لحاف را کنار زد و چادر به سر انداخت.
ــ هم کشک است و هم نان! بگو بیاید داخل!
ابراهیم پیه سوز را برداشت و رفت تا در را باز کند. میدانست مادرش با ازدواج او و آمال موافق نخواهد بود. اگر ابوالفتح به جمعشان اضافه میشد، شاید میتوانستند متقاعدش کنند که آمال را ببیند. در را که باز کرد، از دیدن کسانی که آمده بودند، جا خورد. عبدالکریم بازرگان بود و دخترش حبه و همسرش و یک زن خدمتکار که فانوسی در دست داشت.
عبدالکریم به خلاف همسر و دخترش لاغر بود. ابراهیم را در آغوش کشید و بوسید.
ــ خدا پدرت را رحمت کند! خیلی شبیه او شدهای! حاضر نشد با من شراکت کند وگرنه الآن خانهاش این نبود!
همسر و دخترش طوری وارد حیاط شدند که انگار وارد خرابهای شدهاند. نوعی تأسف و ناباوری در نگاهشان بود. خدمتکار فانوس را جلوتر میبرد تا راه را ببینند. ابراهیم، حبه را چند سال پیش دیده بود. آن موقع کوچک و لاغر بود. تعجب کرد که آن قدر رشد کرده بود.
ــ بفرمایید! خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
تردید نکن که نوری هست.
شاید تصور کنی چندان نباشد که گفته اند،
اما یقین کن آن قدر هست که از پس تاریکی های زندگی ات برآید.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
این که خود را آزاد بگذارید تا مجبور نباشید در مورد همه چیز و همه کس اظهار نظر کنید، حس خیلی خوبی دارد.
اصلاً نیاز نیست نگران این باشید که بینظری شما به عنوان ضعف فکریتان تلقی شود. چون این گونه نیست.
اظهار نظر نکردن درمورد هر چیز و هر کس، نشانه ی هوش شماست و موجب افزایش وقار شما می شود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
❗️ مسجد غیر اسلامی هم داریم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🐠
جلیقهی نجات را بر تن ماهی بکنید، میشود جلیقه مرگ.
در زندگی، برای همه نسخهی یکسان نپیچید، همه مثل هم نیستند.
🍀 «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
دوست بدارید و بگذارید دوست داشته شوید؛
آدم بدون عشق و محبت و دوستی زندگی از گلویش پایین نمیرود.
«نیاز به دوست داشتن» و «نیاز به دوست داشته شدن»، دو نیاز ضروری انسان هستند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴
امام على (درود خدا بر او):
«هر كس عيب تو را برايت آشكار كرد، او دوست توست.»
«غررالحكم، حدیث ۸۲۱۰»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۵ :
ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را مرتب کند. مادر دستپاچه شد و خواست سفره را جمع کند که اُم جیران نگذاشت.
ــ گناه که نمیکنید! شام میخورید!
مادر به زحمت پاهایش را جمع کرد و دست به لبه ی طاقچه گرفت تا بایستد و احترام کند. نتوانست. مهمانها نشستند. خدمتکار فانوس را روی طاقچه گذاشت و گوشهای ایستاد. ابراهیم لحاف را جمع کرد و به اتاق دیگر برد. مادر هم خوشحال بود و هم از سادگی خانه و زندگیشان خجالت میکشید.
ــ کاش خبر داده بودید تا برای پذیرایی از شما تدارک میدیدیم!
عبدالکریم گفت:
«برای عیادت آمدهایم. نه برای مهمانی. احوالی میپرسیم و زود رفع زحمت میکنیم!»
حبه و مادرش حال مادر را پرسیدند و پس از آن ساکت ماندند. معلوم بود که حبه از آمدن به آن خانه راضی نیست. گاهی به اثاثیه ی ساده ی اتاق نیم نگاهی میانداخت و اخم میکرد. بر خلاف جثه ی بزرگش، رفتارش هنوز بچگانه بود. اینها از چشم ابراهیم پنهان نبود. مادر اُم جیران را معرفی کرد.
سکوت که آزاردهنده شد، گفت:
«نان و کشکی هست؛ بفرمایید!»
عبدالکریم تشکر کرد و مادر گفت:
«یاد عروسی خواهرزادهام طاووس به خیر! حبه خانم آن روز چه لباس برازندهای پوشیده بود! همه ی نگاهها به او بود!»
حبه به این تعریف توجهی نشان نداد. عبدالکریم از زیر شالی که به کمر بسته بود، شیشه ای کوچک بیرون آورد و به دست مادر داد.
ــ این روغن مار است. از هند آوردهام. برای ورم مفاصل و درد استخوان مفید است. اگر افاقه کرد بگویید تا دوباره تقدیم کنم.
مادر تشکر کرد و عبدالکریم توضیح داد که چه گونه روغن مار را میگیرند.
اُم جیران سفره را جمع کرد و با پیه سوز به اتاق کناری رفت تا شربتی درست کند.
عبدالکریم گفت:
«من از همان اول که کار تجارت را شروع کردم، اجناس کوچک و گران قیمت را خرید و فروش میکردم؛ مثل زعفران، عطر، ادویه، دارو و البته روغنهای دارویی. حالا هم برنامهام همین است. گاهی بار یک شترم به اندازه بار صد شتر دیگران ارزش دارد.»
به ابراهیم گفت:
«دکان پدر را بفروش! مال التجارهای فراهم کن و در سفرها همراه من شو! من به یک مباشر جوان و قابل اعتماد احتیاج دارم! البته دستمزدی به تو نخواهم داد، اما یادت خواهم داد که در هر دیاری چه بخری و در کدام شهر بفروشی!»
مادر نتوانست جلو شادیاش را بگیرد.
ــ خدا به کسب و کارتان برکت بیشتری بدهد! دست ابراهیم را بگیر! پسرم با ایمان و درستکار است!
ابراهیم گفت:
«ممنونم، اما من نمیتوانم مادرم را تک و تنها رها کنم و به سفرهای دور و دراز بروم! همین دکان و خانه هم از سر ما زیاد است! مادرم از هر چیزی برایم مهم تر است! او را که دارم، چیزی کم ندارم!»
مادر خنده کنان گفت:
«میبینی چه قدر با محبت است! اگر ازدواج کند، من تنها نخواهم بود!»
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«پس هرچه زودتر ازدواج کن! چیزی که برای جوان شایستهای مثل تو فراوان است، دختر شایسته است! فقط انتخاب کن.»
مادر با لبخندی محبت آمیز به حبه نگاه کرد و باز او توجهی نشان نداد. مهمانها شربت آلبالو را خوردند و رفتند. مادر از خوشحالی در پوستش نمیگنجید!
چه شکوه و جلالی داشتند! لباس خدمتکارشان از سر و وضع ما بهتر بود! رفتند و این خانه تاریک شد!
اُم جیران گفت:
«خانه تاریک شد، چون فانوس را بردند! از حباب فانوسشان خوشم آمد!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
در دایره قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://splus.ir/roo_be_raah
🪴
🌿🌸🌿
دوتا از شاخصه های #سلامت_روان :
۱) برون گرایی:
اهل معاشرت سالم بودن
۲) وجدان گرایی:
در زندگی به چیزی معتقد بودن و برای رفتارها چهار چوب و قاعده داشتن
از میان اطرافیان، افرادی که این گونه هستند را برای همراهی کنار بگذار.
همراه و رفیق خیلی مهم است. رفیق خوب پیدا کن. همراه و رفیق خوب آدم را خوشبخت میکند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛
امام حال رفیقش را پرسید.
گفت:
حالش خوب است؛ سلامتان را رساند!
شنید:
خدا رحمتش کند!
از دنیا رفت. دو روز بعد از این که تو راهی سفر شدی!
مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛
گفت:
به خدا او سالم بود!
امام فرمود:
مگر هر کس میمیرد به خاطر بیماری میمیرد؟!
مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید:
این مرد که بود؟
امام باقر (درود خدا بر او) فرمود:
«او از دوستان ماست؛
خیال می کنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟!
چه بد خیالی!
به خدا سوگند هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست!
ما را همیشه حاضر بدانید؛
و عادت کنید به کارهای خیر.»
📚 [بحار الانوار ،ج۴۶، ص۲۴۳]
---------------------
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
هم باعث بهتر شدن حال منی
هم شادی پاگرفته در فال منی
ای عشق که چون سایه نشستی در من
من مال توام تو هم فقط مال منی!
«صفيه قومنجانی»
🌿 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
چه خوب شد که من آفریده شدم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 زنِ تبر به دست!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
ده مورد از عادات افراد موفق:
🔹 سحرخیزی
🔹 مثبتنگری
🔹 ورزش منظم
🔹 مطالعهی مداوم
🔹 کمک کردن به دیگران
🔹 همرنگ جماعت نشدن
🔹 دنبال کردن جدی اهداف خود
🔹 کمک گرفتن از مشاوران مجرب
🔹 نشست و برخاست با افراد موفق
🔹 روزانه ۱۵ تا ۳۰ دقیقه تفکر و تعمق
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☑️
فرعون هم برای جلوگیری از ظهور موسی، هر چه توانست کودکان و حتی بچه های درون شکم مادران را به قتل رسانید، اما موسی زنده ماند و خدای حکیم، کاری کرد که او در قصر خود فرعون بزرگ شود!
#کودک_کشی
#جنایتکاران_صهیونیست
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba