10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🌷」 「🕊️」
🌴 نمونه ی یک مدیر جهادی
🌷 «شهید حسن شاطری»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با همیم 💪🏽
به پای هم و برای هم می مانیم 🇮🇷
#پویانمایی
🌺 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۲: خدا را شکر کردم که از سیاهچال رهایی ام داده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۳:
▪️دو ماه بعد
اوایل بهار، در صبح روشن و خنک، ابن خالد و طارق به حلب رسیدند. اطراف شهر پوشیده از مزارع پنبه و تاکستان بود و همه جا گلههای گوسفند دیده میشد. وارد شهر که شدند به کاروانسرا نرفتند.
بقیه ی کرایه ی اسبهایشان را پرداختند و پیاده به راه افتادند تا کمتر جلب نظر کنند. هر دو مانند خانه به دوشها کیسهای به دوش انداخته بودند. بناهای باستانی و ساختمانهای باشکوهی که با سنگهای سفید ساخته شده بودند و باغهای دو طرف رود قویق که غرق در شکوفههای سفید و صورتی بودند، ابن خالد را به شگفت آوردند. به نظرش آمد که حلب در زیبایی دست کمی از بغداد ندارد. بازارهای طولانی و پررونقی که سقف بلند چوبی داشتند و دکانهای انباشته از اجناس متنوع و رنگارنگ، خیره کننده بودند.
حلب بزرگتر و آبادتر از آن بود که تصور میکرد. با خود دو مَن زعفران خراسان آورده بود. طارق او را به راسته ی ادویه فروشان برد و ابن خالد توانست آن را به قیمت خوبی به یک عمده فروش بفروشد. لذت بخشترین لحظهای که انتظارش را میکشید، وقتی بود که ابراهیم را در آغوش کشید و آمال، مادر ابراهیم، ابوالفتح، اُم جیران و شعبان را دید. ابراهیم دیگر شباهتی به آن زندانی لاغر و پژمرده ی سیاهچال نداشت. ریش گذاشته و سر حال و فربه شده بود.
ابن خالد به آمال که فاطمه ی شش ماهه را در بغل داشت، گفت:
«دوست دارم برای من از همان کلوچههایی بپزید که ابراهیم را گرفتار کرد!»
دو روز بعد، میکال از سفر آمد و به افتخار ابن خالد میهمانی داد. در آن ده روز، ابن خالد به درخواست خودش هم اتاق طارق بود و روزها را با ابراهیم در انبار و بازار میگذراند. شعبان پس از بازگشت ابراهیم، ازدواج کرده و به خانه ی خودش رفته بود. نام ابراهیم در حلب، صفوان بود. در همان شب اولی که همه دور هم جمع شده بودند، نام ابن خالد را زعفرانی گذاشتند، چون برای همه بستههای زعفران سوغات آورده بود. قرار بر این شد اگر مأموری جلوی او را گرفت، خود را تاجر زعفران معرفی کند. در این صورت، خریدار دو مَن زعفران میتوانست شهادت دهد که او راست میگوید. میکال نزدیک انبار پارچه، خانه باغی داشت. زن و شوهری به کارهای آن خانه و باغ رسیدگی میکردند. روز جمعه بود و میکال همه را دعوت کرده بود. نهار را در آلاچیق میان باغ خوردند. شمیم بهار نارنج سرگیجه آور بود.
همان جا میکال به ابن خالد گفت:
«پایتخت به سامرا منتقل شده است. اگرچه اهالی بغداد از شر سربازان راحت شدهاند، اما مأموران و جاسوسان هنوز هستند و شاید مزاحمتی برایت ایجاد کنند! از طرفی کسب و کار در بغداد مثل قبل نخواهد بود. بسیاری از بزرگان و کسبه ی بغداد به سامرا رفتهاند. پیشنهاد من این است که به حلب نقل مکان کنی! در این روزگار، هرچه از مرکز حکومت بنی عباس دورتر باشی، بهتر است! این جا برای خریدن خانه و دکان به تو کمک خواهیم کرد!»
طارق گفت:
«یاقوت را هم بیاورید! میفرستیم طبابت یاد بگیرد!»
ابن خالد، فاطمه را از آمال گرفت و بوسید. گفت:
«پیشنهاد وسوسه انگیزی است! باید با همسر و فرزندانم مشورت کنم! من از خدا میخواهم در کنار شما باشم!»
آمال گفت:
«من از فروش کلوچه و ذرت آب پز دست کشیده ام و در حلب با کمک اُم جیران در زمینه ی پوشاک و زیورآلات زنانه کار میکنم. در طبقه ی فوقانی بازار، کارگاهی اجاره کردهام تا پوشاک و زیورآلات تولید کنم. میخواهم فروشگاههایی سیار به شکل گاریهای سقف دار بسازم و برای فروش تولیداتم به محلهها و روستاهای اطراف بفرستم. از آن طرف، شیر و لبنیات به شهر میآوریم و در بازار میفروشیم. اگر فرزندانتان به حلب بیایند، برای همه ی آنها کار هست؛ چه در قسمت تولید، چه در بخش فروش!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
داشتن «احساس خوب» بسیار مهم است.
وقتی احساس خوبی دارید، افکارتان نیز ناخودآگاه خوب است. نمیتوانید احساس خوبی داشته باشید و در عین حال افکارتان منفی باشد!
همچنین غیرممکن است احساس بدی داشته باشید و در همان حال افکارتان خوب باشد.
وقتی از خود عشق ساطع میکنید دارید از قانون جذب عشق استفاده میکنید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「⛅️」
✋🏽 یا اباصالح!
تو آن نگین انگشتری بعثتی که بر خاتم انبیا میدرخشد.
به زودی به خواست خدا آفتاب امامت تو، شب تاریک جهان را به نور ظهورت روشن خواهد کرد!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کمک های بلاعوض حکومت ایران به دیگر کشورها
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🌺」
بی خیال هر چی که تا امروز نشد؛
زندگی رو دوباره از سر بگیر!
🍃 «زندگی زیباست»
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
«بدون شرح»
🖍 #طراحی
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
📜 در نامه ای به امام حسن مجتبی (درود خدا بر ایشان):
«ای پسرم! نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده. پس آنچه را كه برای خود دوست داری برای ديگران نيز دوست بدار و آنچه را كه برای خود نمی پسندی، برای ديگران مپسند.
ستم روا مدار آن گونه كه دوست نداری به تو ستم شود. نيكوكار باش آن گونه كه دوست داری به تو نيكی كنند و آنچه را كه برای ديگران زشت مي داری برای خود نيز زشت بشمار و چيزی را برای مردم رضايت بده كه برای خود می پسندی.
آنچه نمیدانی نگو؛ اگرچه آنچه را میدانی اندک باشد.
آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند درباره ديگران مگو.
بدان كه خودبزرگ بينی و غرور مخالف راستی و آفت عقل است.
نهايت كوشش را در زندگی داشته باش و در فكر ذخيره سازی برای ديگران مباش.
آن گاه كه به راه راست هدايت شدی در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش.»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
معطل نباش که زندگی به تو معنا بدهد
بلند شو و خودت زندگی ات را
معنا کن!
🍃 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۴:
میکال گفت:
«آمال ذهن خلاقی دارد! من تصمیم دارم روی طرحهای اقتصادیاش سرمایهگذاری کنم!»
ابن خالد به ابراهیم گفت:
«تبریک میگویم! همسر شایستهای داری! انگار همه ی کمالات را دارد!»
مادر ابراهیم گفت:
«از دختر به من مهربانتر است! همیشه منتظرم از بازار برگردد تا کنارم بنشیند و با او حرف بزنم!»
اُم جیران از کنار درخت نارنج گفت:
«من تربیتش کرده ام! در دکان مرتب نصیحتش میکنم از تجربههایم برایش میگویم!»
همه خندیدند.
ابن خالد به او گفت:
«شما هم بانوی فهیم و شجاعی هستید! به جناب ابوالفتح نیز باید تبریک گفت!»
خندهها که فروکش کرد، آمال به ابن خالد گفت:
«زندگی امامان سراسر کرامت و فضیلت است. حکایتی از امام شهید برایمان تعریف کنید که نشنیده باشیم!»
ابن خالد تأملی کرد و گفت:
«ابن سکیت به نقل از مردی به نام احمد بن حضرمی گفت که ابن الرضا در یکی از سفرهایش به حج، به محلی به نام زباله رسید. پیرزنی را دید که کنار گاو مردهای نشسته بود و گریه میکرد. از او پرسید مادر، چرا گریه میکنی؟ یکی از همراهان، آن حضرت را به پیرزن معرفی کرد. پیرزن احترام گذاشت و گفت یابن رسول الله، من زنی ناتوانم و دیگر قادر به کار نیستم، پیش از این با نانوایی زندگی ام را میگذراندم، این گاو همه ی دارایی ام بود، نمیدانم چه شد که مریض شد و امروز مرد، ماندهام چه کنم! امام دعایی کرد و با پای خود به بدن گاو زد. گاو زنده شد و پس از دقیقهای ایستاد.»
آمال لبخند زنان گفت:
«چه قدر هیجان انگیز است که انسان چنین پیشوای مهربان و توانایی داشته باشد!»
میکال گفت:
«در زمانی که باطل جولان دارد و عقل و اندیشه چنان در خواب اند که کمتر کسی به دنبال تشخیص حق از باطل است، امام ناچار خواهد بود حقانیت خود را از راه این گونه کرامات نشان دهد. پیامبران هم گاه مجبور به استفاده از معجزه میشدند تا شاید وجدانهای خفته را بیدار کنند!»
ابن خالد گفت:
«ایشان اکنون ده سالهاند و در مدینه زندگی میکنند، اما بعید میدانم بنی عباس آن حضرت را به حال خود رها کنند و به سامرا فرار نخوانند!»
شعبان گفت:
«ما به امامت ایشان ایمان داریم، همان طور که امامت پدر بزرگوارش را در کودکی پذیرفتیم!»
ابوالفتح گفت:
«اگر کرامت تازهای از ایشان شنیدهای، برایمان بگو تا لذت ببریم و بر ایمانمان بیفزاییم!»
اُم جیران همان نزدیکی شاخههای نارنج را در پارچهای میتکاند که یک سرش را به کمر بسته بود و شکوفههایش را جمع میکرد.
گفت:
«بگذارید من هم بیایم، بعد!»
آمد و کنار شوهرش نشست. ابن خالد گفت:
«این ماجرای عجیب را نیز از دوست دانشمندم ابن سکیت شنیده ام. چند ماه پیش در مدینه، مردی ترسان و لرزان، خود را به امام هادی میرساند و میگوید ای حجت خدا به فریادم برسید! فرزند جوانم را به جرم پیروی از شما گرفتهاند! قاضی نسبتهای ناروایی به او داده و حکم کرده است که امشب او را از بالای صخرهای بلند به زیر اندازند و همان جا دفنش کنند! امام میگوید بر پسرت باکی نیست. او فردا صبح صحیح و سالم نزدت خواهد آمد! روز بعد، هنگام صبح، آن جوان به خانه باز میگردد. همه خوشحال میشوند و بر امام درود میفرستند. آن مرد به پسرش میگوید ما منتظرت بودیم و میدانستیم که نجات خواهی یافت، امام این مژده را به من داده بود، حالا بگو چه شده که رهایت کردند و اکنون این جایی؟ جوان میگوید قصه ی من بسیار عجیب است! دیروز عصر جلادی بیرحم و خشن مرا به پای صخره برد و مجبورم کرد پای صخره قبرم را بکنم! مردم زیادی از اراذل و اوباش جمع شده بودند و لعن و نفرینم میکردند. پس از آن، جلاد دستانم را از پشت بست و به بالای صخره برد. من بر بیگناهیام و جوان مرگ شدنم و نصیحتهای ناروایی که به من داده بودند، اشک میریختم. در همین موقع مردانی سفید پوش و خوشبو دیدم که کنارم ایستادهاند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 رهایی از پستی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃