1_9140252096.mp3
7.82M
🌿
🎶 «آخرین رؤیا»
🎙 علی زند وکیلی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔴 شَر نکار! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃🍃
بحث و مجادله دو نوعه:
🍀 ~ بحث و مجادلهی مفید و سودمند
🍁 ~ بحث و مجادلهی مضر و زیانبخش
منظور از این حدیث، مجادلهی بیفایده است.
🍃🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍃🍃 بحث و مجادله دو نوعه: 🍀 ~ بحث و مجادلهی مفید و سودمند 🍁 ~ بحث و مجادلهی مضر و زیانبخش منظور
🍃🍃
🔹 چه جوری بفهمیم که چه بحث و مجادلهای سودمند و چه بحث مجادلهای زیانبخشه؟
هر کدوم از این دو نوع بحث، ویژگیهایی دارند.
🍁 توی بحث و مجادلهی زیانبخش، هر دو طرف یا دست کم یک طرف بحث، بدون توجه به درست و نادرست، تلاش می کنه که حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
🍀 توی بحث و مجادلهی سودمند، هر دو طرف با این که از نظر خودشون دفاع میکنند، به دنبال روشن شدن حق هستند.
دنبال این هستند که بدونن چی درسته تا اون رو بپذیرند، حتی اگر خلاف حرف خودشون باشه.
🍃🍃🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍃🍃 🔹 چه جوری بفهمیم که چه بحث و مجادلهای سودمند و چه بحث مجادلهای زیانبخشه؟ هر کدوم از این دو نو
🍃🍃
🔹 چی کار کنیم تا بحث و مجادلههامون سودمند باشه؟
برای سودمند شدن بحث، دو طرف بحث باید ویژگیهایی داشته باشند:
۱) هر دو طرف باید حقجو باشند. (پذیرای حق باشند.)
۲) دست کم یک طرف بحث، باید حقشناس باشه. (درست و نادرست و حق و ناحق رو بشناسه.)
✔️ اگر هر دوی این شروط موجود نبود، از بحث و مجادله بپرهیزید چرا که بذر شر است.
🎁 اینم یه تحلیل کوتاه، خوب و شُسته و رُفته تقدیم به شما که همه جا به دردتون میخوره؛ بحث و جدلهای خانوادگی، دوستانه، کاری و اداری، علمی و...
👋🏼 «آقای روانشناس»
🌳🌳🌳
🌳🍃🦅🍃🌲
عقاب دریایی دمسفید نزدیک به یکمتر طول داره، فاصلهی میان بالهایش هم ۲ تا ۲/۵ متر است.
این پرنده با این اندازه، چهارمین عقاب بزرگ دنیا است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرانجام پشت پا زدن به وطن و هموطنان:
از این جا مانده و از آنجا رانده
شرایط وحشتناک
زندگی مخفی
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
🍂
به اسم آزادی، اسیرت می کنند.
شیاطین میگویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندهی همه چیز میکنند!
اما انبیا میگویند:
«انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد میکنند!
انبیا با بندگی، انسان را از بندگی مخلوق آزاد میکنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همهی چیزهای پست میکنند.
انبیا با بندگی، انسان را از زندان نجات میدهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی میکنند.
💠 آیت الله حائری شیرازی
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙
چون است حال بستان، ای باد نوبهاری!
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری؟
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۱: برادر شوهرم «قهرمان حدادی» مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری میکرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۲:
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمیترسم. همهاش میگفتم:
«ریحان، چیزی نیست.»
همان جا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی بوس، چشم چشم را نمی دید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یه کارد میوهخوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران میکردند!
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینی بوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور میدید.
وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم:
«ریحان! خدا بهت پسر داد.»
با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چارهای نبود. توی مینی بوس نشستیم و به صدای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کم کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند.
وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرهی مینی بوس بیرون بردم. چند جای زمین، توی آتش میسوخت. با کمک زن همسایه، ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانهاش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم:
«مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.»
قهرمان از دیدن زن و بچهاش که سالم بودند، خوشحال بود. میدانستم هواپیماها میروند، چرخی میزنند و دوباره برمیگردند، روستا امن نبود. قهرمان گفت:
«باید به سمت کوه برویم، دوباره هواپیماها برمیگردند.»
ریحان نالید و گفت:
«من نمیتوانم. خودتان بروید.»
قهرمان گفت:
«کولت میکنم.»
نوزاد را بغل من داد. شوهرم رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب، کورمال کورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق میزد. از تاریکی میترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود. صدای زوزهی سگها توی دشت پیچیده بود. بچهی قهرمان را رو به رحمان گرفتم و گفتم:
«سلام پسر عمو!»
رحمان با تعجب بچهی کوچک توی بغل من را نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت:
«ممنون، فرنگ!»
همهی اهل ده به سمت کوه میرفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود. ریحانهی بی چاره را به هر سختی که بود به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند. بچه را بغلش دادم و گفتم:
«مواظبش باش.»
با چند تا زن دیگر زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم. هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند، اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم. توی کوه، سریع زیر سری برای ریحان درست کردم. پتویی را که روی دوش یکی از زنها بود، زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم:
«چارهای نیست باید این جا دراز بکشی.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 یک سبک زندگی ویرانگر
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─