🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۸: یکی از سربازها که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۹:
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تخته سنگین نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود دیگر نمیخواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده است. خانوادهی فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند:
«فرنگیس، هواپیماها این جا هم دنبالت آمده بودند!»
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادهی زن برادرم با من آمدند و گفتند:
«ما هم با تو میآییم.»
سهیلا را بغل کردم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم.
توی جاده به سمت اسلام آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. از پرسیدم:
«برادرها! چه خبر؟»
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت:
«منافقین از راه سر پل ذهاب و کِرِند تا چهار زبر رفتهاند.»
خانواده ی فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم:
«پس اسلام آباد چی؟»
پاسداری سری تکان داد و گفت:
«اسلام آباد هم دست آن هاست.»
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم:
«پسرم توی ماهیدشت است.»
زن فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت:
«بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.»
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده، پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سر پل ذهاب گذشته بودند و به اسلام آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام آباد و ماهیدشت برسم. فکر این که دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادهی زن برادرم دوباره مرا به خانهی خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم می گفتم:
«نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان «ابراهیم نوربخش» را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مرد فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت:
«خدا خانهات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها این جا چه کار میکنی؟»
قبل از این که جوابی بدهم در ماشینش را باز کرد و گفت:
«سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!»
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم:
«آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گله داییام نابود شد. دایی ام زخمی شد...»
گفت:
«فرنگیس، چه قدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:
«دور ماندهام از آن ها. آن ها توی ماهیدشت هستند و من ماندهام این طرف.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
سوریه
حماسهی نُه دی
راه پیروزی و پیشرفت
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
「🍃「🌹」🍃」
🤝 رفاقت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔸 انــــدوه ویرانگر
💎 ┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔸 انــــدوه ویرانگر
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🍃「🌹」🍃」
🌱 ناامید نشو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#مناجات 🤲
🪴 ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
╔═ 🍃🌸🍃═════╗
https://eitaa.com/rooberaah
╚═════🍃🌸🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۹: توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تخته سنگین نشستم و از دور
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۰:
سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:
«من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف مانده ام.»
مرا تا نزدیکیهای شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادهی فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیر لبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود اگر به آن جا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آن جا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آن ها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانهی فامیلمان «شیخ خان برزویی» رفتم. در حیاط باز بود. یک خانهی بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آن جا بودند.
یک دفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره ام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید:
«پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟»
اسم آن ها که آمد بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:
«اتفاقی افتاده؟»
در میان گریهام گفتم:
«نه، از همه جدا شدهایم. آن ها توی ماهیدشت هستند.»
مادرم پرسید:
«پس چرا جدا شدید؟»
گفتم:
«داشتم میرفتم گور سفید. میخواستم بروم سری به خانه ام بزنم.»
مادرم به سینه کوبید و گفت:
«فرنگیس، بالأخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!»
پدرم گفت:
«چه کارش داری زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آن جا خانهاش است زندگیاش است.
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید. گفت:
«فرنگیس، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.»
نالیدم:
«میترسم بلایی سر رحمان بیاید.»
با اطمینان گفت:
«بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.»
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشهای بردند. بهشان گفتم:
«چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.»
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنم تا زیاد توی فکر نروم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
🔹 نشست رسمی و دور همی صمیمی با بچههای خوب هیئت، برای راه اندازی مجدد برنامهها و فعالیتهای تعطیل شده، تشکیل گروه اندیشهورز، فعالیت محتوامحور، تلاش برای تبیین و روشنگری و...
توی خونهباغ یکی از دوستان.
این چندمین نشست با بحثهای درگیرانه و کاملاً جدی با این دوستان بود که حدود چهار ساعت طول کشید و خوشبختانه به نتایج و توافقات خوبی انجامید.
این عکس رو هم یکی از رفقا اواخر نشست گرفت که خستگی در چهره و نحوهی نشستن دوستان، کاملاً مشهوده! ☺️
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🏝 جزیره زیبای بوموسی
/ استان هرمزگان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
وقتی افراد ناراضی ناامید، صحبت می کنند فرار کنید!
گوش دادن به صحبت های افرادی که همیشه از زندگی ناراضی و گلهمند و ناامید هستند، می تواند شما را ناامید کرده و باعث نارضایتی و افسردگی شما نیز بشود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
⛰ سرسختی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⛰ سرسختی 💎 #دُرّ_گران ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🔘 بدون شرح!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba