┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
گوزنی بر لب چشمهای رفت تا آب بنوشد.
عکس خودش در آب ديد. پاهايش باريک و کوتاه به نظرش آمد و غمگين شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که ديد شادمان و مغرور شد. در همين حين چند شکارچی قصد شکار او را کردند. گوزن گريخت و چون چالاک میدويد، صيادان به او نرسيدند. اما وقتی به جنگل رسيد، شاخ هايش به شاخهی درخت گير کردند.
صيادان سر رسيدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دريغ! پاهايم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخهايم که به زيبايی آنها می باليدم گرفتارم کردند.
📎
چه بسا از چيزهايی که ناشکر و گله منديم ولی آنها پلهی صعودمان باشند و چه بسا چيزهایی که به آنها مغروريم و آنها مايهی سقوط و هلاکتمان باشند!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
تولد انسان به مانند روشن شدن کبریتی است و مرگش خاموشی آن.
بنگر در این فاصله چه کردی؟!
گرما بخشیدی یا سوزاندی؟
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴۳: برعکس هر روز، که تا از مدرسه به خانه میرسم. به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴۴:
خودم را جلو میکشم و پاهایم را زیر پتوی کرسی میبرم:
_ تو میدونی کاپیلاسیون چیه؟
بهناز با تعجب نگاهم میکند کاپیلاسیون؟!
میگویم:
«همون که آیت الله خمینی به خاطرش تبعید شده دیگه.»
همهی صورت بهناز، میشود یک لبخند بزرگ:
_ آهان! کاپیتولاسیون.
تندی میگویم:
«خب....»
بهناز به نقطهای از فضای مقابلش خیره میشود و کمی فکر میکند. بعد، به من نگاه میکند:
_ یه قانونیه که آمریکاییها سال ۱۳۳۴ واسه خودشون وضع کردن؛ این که اگه یکی از اتباعشون، حالا فرق نمیکنه زن، مرد، بچه، حتی سگشون، از روی فهم و عمد یا غیرعمد و حتی حالت مستی، مرتکب هر خطا و جرمی بشن، مثلاً بزنن چشموچال یکی رو کور کنن، یا حتی بزنن آدم بکشن. دادگاههای ایران حق رسیدگی به جرم و جنایت اونها رو ندارن و باید برن تو مملکت خراب شده خودشون محاکمه بشن. اما اگه یه ایرانی تو آمریکا مرتکب کوچکترین خطایی شد، همون جا باید مجازات بشه.
ناباورانه به بهناز نگاه میکنم. اینکه میگوید، خندهدار است. نمیدانم ما را چه فرض کردهاند که چنین حق و حقوقی را برای خودشان قائل شدهاند. توهین از این بالاتر امکان ندارد. با تردید میپرسم: «خب! اونها واسه خودشون زر زدن. ما که قبول نداریم.»
بهناز خندهی تلخی میکند.
_ کجای کاری بچه جان؟ شاه مملکت باهاش موافقت کرده. میفهمی؟
احساس بدی پیدا میکنم. احساس ضعف و کوچکی. حالم بد میشود. صدای بهروز در گوشم زنگ میزند:
«پسفردا اگه دوباره سگ یه آمریکایی به ناموسمون شرف پیدا کرد، چی؟»
حالا مفهوم حرفهای داداش را بهتر درک میکنم. بهناز ادامه میدهد:
«آیت الله خمینی با خیلی از کارهای شاه مخالف بوده. اما با تصویب این قانون، دیگه خونش به جوش میآد و علیه شاه ترسو و آمریکاییها افشاگری میکنه. اونها هم از ترسشون تبعیدش میکنن.»
بلند میگویم:
«عجب مملکت با اقتداری! عجب شاهی!» بهناز میخندد:
_ حالا کجاش رو دیدی؟
تازه میفهمم چرا سعید همیشه هیجان زده و بیقرار بود. نمیشد همهی این چیزها را فهمید و به روی خود نیاورد. نمیشد این همه توهین و تحقیر را دید. اما باز مثل سیب زمینی بیرگ بود. این جمله را زمانی از بهروز شنیده بودم و حالا معنی آن را بهتر میفهمیدم. مثل وقتهایی که سر نوبت فوتبال توی زمین بازی، از بچههای قلدر و بزرگتر کوچه پشتی زور میشنیدیم و با اینکه میدانستیم در زور و تعداد کمتر از آنهاییم، اما باز کم نمیآوردیم و تا سر حد مشت و کتک و لگد، میایستادیم و از حقمان دفاع میکردیم. آخرش هم، حتی اگر زیر چشمان همهمان یکی یک بادمجان کاشته میشد و لباسهایمان جرواجر میشد و تازه باید خودمان را برای جنگ و دعواهای توی خانه آماده میکردیم. اما باز جگرمان حال میآمد که کم نیاوردهایم و اگر دو تا خوردیم، یکی هم زدهایم!
سر پارچه را محکم میگیریم تا راحتتر قیچی شود. بهناز به رویم لبخند میزند. حس تازهای در دلم جوانه میزند. حسی که تا به حال نداشتهام. یک جور هیجان و انتظار برای زودتر رسیدن فردا.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄