🌱 اندیشه
🍀 دوراندیشی
🌳 تصمیم قطعی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۹ :
...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم:
«شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!»
گفت:
«آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟»
- نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟
- این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست.
- چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟
- فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه...
ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم:
«می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟»
سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم:
«هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!»
نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت:
«چرا فکر نمیکنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟»
من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه!
بعد از چند دقیقه ادامه داد:
«هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.»
بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
«حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.»
نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت:
«تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!»
عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
هنوز راه، همان است و مرد، بسیار است/
خبر دهید که اهل نبرد بسیار است
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 من و تو مقصریم!
🤡 #چهره_پرستی
🔺بازیگران و دیگر چهره های بنام
🎤 «علی اکبر رائفی پور»
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〰 صف نیازمندان برای دریافت غذای رایگان
#میلان
🇮🇪 ایتالیا
◼️ #تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
👨🏽🦳 پدر پیری در بستر بیماری و در حال جان سپردن، فرزندش را نصیحتی کرد و گفت:
🍀 پسرم!
هرگز منتظر هیچ دستی در هیچجای این جهان مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن، چرا که همه رهگذرند.
🍀 پسرم!
زبان استخوانی ندارد ولی آن اندازه نیرومند است که بتواند به راحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرفهایت باش.
🍀 فرزندم!
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همان جاست، دقیقا پشت سرت.
🍀 پسرم!
سن من ۸۰ سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، خوب و به جا باش، هیچ کس از خوب و به جا بودن ضرر نکرده است.
🍀 عزیزم!
پیش از آن که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #نفوذ دشمن
به همین تلخی
به همین سادگــی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
#روستای_شیخان
/ پاوه
/ کرمانشاه
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
همین حالا اگر بنشینیم کنار هم
و ده سال پیش زندگیمان را
ورق بزنیم،
به خیلی از نگرانی هایمان میخندیم.
بیا قرارمان این باشد
به هیچ چیز بیش از حد بها ندهیم
زندگی ساده تر از این هاست.
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
پادشاه به آنان گفت:
درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید.
اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بی درنگ شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چه گونه توانست مسئله را حل کند؟
پادشاه گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم:
«از کجا شروع کنم؟» 🤔
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسئلهای وجود دارد؟
پس از آن است که می پرسد:
چه گونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر پیش از پرسش نخست، تلاش کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم باز است.
پادشاه گفت:
آری، نکته همین بود. در قفل نبود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چه گونه در یک موقعیت، هوشیار باشد.
پیش از جست و جوی راه حل، باید از خود پرسید:
آیا واقعاً مسئله، مشکل و مانعی وجود دارد یا خیر؟
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🍱 میزان دورریز غذا در کشور های گوناگون به ازای هر نفر در سال
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─