🔸 سمت راست:
تصویر معلم فرانسوی است که والدین دانشآموزان به خاطر چهره ی ترسناکش به دادگاه فرانسه شکایت میکنند و حکم دادگاه این میشود:
این شخص آزاد است چون اندیشه ی هرکس مال اوست.
🔹 سمت چپ:
«مریم بوجیتو» که به دلیل رعایت حجاب اسلامی ورودش را به دانشگاه سوربُن فرانسه ممنوع میکنند.
📎 #آزادی_در_غرب یعنی هر اندیشهای جز اسلام، آزاد است؛ یعنی تو آزادی که تنها آن گونه که ما می خواهیم فکر و عمل کنی!
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
«روش درست گرفتن ناخن»
👈🏼 با روش درست، ناخن داخل گوشت فرو نمیرود و مشکلات بعدی را به دنبال ندارد.
#خودمونی 🧶
💫 @Sad_dar_sad_ziba
✨
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 پدر و مادرهایی که به گمان خیر و صلاح، فرزندان خود را گرفتار اعتیاد یا بیماری های جسمی و روانی می کنند!
🔺 #کنکورپرستی
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
برای مرتب کردن بیرونتان تلاش بیهوده نکنید!
نخست درونتان را مرتب کنید؛
سپس خواهید دید که بیرونتان نیز مرتب خواهد شد.
آشفتگی بیرونی ما،
انعکاس آشفتگی درون ماست.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ راهکاری برای ترک عادات نادرست
🎤 «حجت الاسلام مسعود عالی»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌿🌿
با این که خلق، بر سر دل می نهند پا
شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما
بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم ما به جهان یا جهان به ما
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا، عاشقی کجا؟
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه ی سنگ ریزه ها
«فاصل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
202030_71118307.mp3
7.2M
🌿
🎶 #همبازی
🎙 «فریدون آسرایی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش دوم:
هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بیشتر به هم می ریزد. به قول امروزی ها،برای حفظ سلامتی هم که شده، بهتر است قدیمی ها راه خودشان را بروند و ما هم راه خودمان را.
اما این چیزها هم مرا آرام نمی کرد. آخه قضیه ی امشب با شب های گذشته خیلی فرق می کرد.
گیرم هر شب با صدای نحس این ساعت، چند دقیقه از خواب می پریدم و دوباره خوابم می برد و خیلی به جایی بر نمی خورد، اما امشب چی؟
آخه ناسلامتی بعد از عمری به خودمون زور زدیم که بریم جلوی دختر خاله مان و از این عشق لامذهب خانمان سوز، چند کلام اختلاط کنیم؛ تازه اون هم توی خواب، نه بیداری..... آخرش چی شد؟.... هیچ!
یه نماز مستحبی آقا، تمام عشقمان را به باد داد. تازه می خواست حرف بزند که صدای این ساعت لعنتی، خواب را کوفتمان کرد.
راستش دیگر هم خوابم نبرد. هر چند پارتیِ دیشب خیلی طول کشیده بود و تازه به خانه رسیده بودم و خسته و کوفته خوابم برده بود، اما از زور ناراحتی هر کار کردم دیگر نتوانستم بخوابم.
تنها فکری که در ذهنم می چرخید این بود که فردا صبح که او می رود مغازه، یک جوری این ساعت ننه مُرده را سر به نیست کنم و خیال خودم و باباهه و اون ننه ی مریض را راحت کنم...به هر حال شب نحسی بود که گذشت.
شبی که تا صبح، در خماری مانده بودم که بالاخره «الهه» جوابم را چه می دهد.
ظهر شده بود. از بس گرمم شده بود از خواب پریدم؛ خیسِ عرق شده بودم. یادم نمی آمد بعد از آن قضیه کی خوابم برده بود، ولی یادم بود که هوا روشن شده بود و من هنوز بیدار بودم. حالا ساعت دوی بعد از ظهر بود و صدای تَلَق تولوق ظرفها از داخل آشپزخونه به گوش میرسید. لابد باباهه، داره یه غذای ایرونی بار می گذاره که به مذاقِ مامان خوش بیاد.
خوبه والّا، یک همچین شوهری داشتن هم شانس میخواد. البته از حق نگذریم که مامان هم تا وقتی که رمقی داشت و سرِحال بود و هنوز زمین گیر نشده بود، هیچ چیز برای «حاج عبدالله» کم نمی گذاشت و مثل پروانه دورش می چرخید. اما به هر حال، چرخ روزگاره دیگه! یک روز این وَری می چرخه و یک روز آن وَری! یک روز هم شاید دیگه نچرخه!
با خودم گفتم الآن است که غذای حاج عبدالله آماده بشود و از باب وظیفه ی پدر و فرزندی و به بهانه ی خبر کردن برای ناهار،یک سرکی هم در اتاق بکشد.
به همین خاطر زود پاشدم و پنجره ی اتاق را باز کردم و کلید پنکه ی سقفی را هم زدم تا کمی هوا جا به جا شود. آخر داخل اتاق بوی بدی پیچیده بود که آدم را اذیت می کرد.
درست حدس زده بودم؛ صدای پای حاج عبدالله بود که به در اتاق نزدیک می شد. زمزمه «بابا جان» هم طبق معمول، وِرد زبانش بود که ظاهراً هیچ وقت هم قطع شدنی نبود.
بالأخره باید جوابش را می دادم تا زمزمه ی مدام بابا جانش قطع می شد.
پریدم روی تخت و خودم را زدم به خواب!
در اتاق را باز کرد و بدون این که سرش را بیاورد داخل اتاق، صدا زد: «بابا جان مجتبی! بیداری یا نه؟ پاشو بابا جان؛ خواب بسه دیگه؛ ناهار آماده است.
تا من غذا رو می کشم، تو هم آبی به سر و صورتت بزن و بیا سرِ سفره.»
اَه که چه قدر از این اسم بدم می آمد هر بار هم مجبور بودم آن را بشنوم و به زور تحمل کنم. من نمی دانم زمانی که من به دنیا آمدم، قحطی اسم شده بود که این اسم را برای من انتخاب کردند!
صد بار هم گفتم که بابا جان من از این اسم خوشم نمی آد؛ پس آن قدر هم من را به این اسم صدا نکنید. اما کو گوش شنوا؟!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از جنگ احد
عبرتی برای جنگ امروز
🎤 امام خامنه ای (سایه ی بلندشان پاسدار)
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
💠 امیرمؤمنان حضرت علی (درود خدا بر او):
«اگر کوه ها متزلزل شوند تو تکان مخور! دندانهایت را به هم بفشار و جمجمه ی خویش را به خدا عاریت ده!
قدم هایت را بر زمین میخکوب کن و نگاهت به آخر لشگر دشمن باشد؛ چشمت را فرو گیر (و مرعوب نفرات و تجهیزات دشمن مشو) و بدان که نصرت و پیروزی از سوی خداوند سبحان است.»
🌷 شهدا را یاد کنید اگرچه با یک صلوات!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
🌿 زندگی در استرالیا
🌺 ازدواج در جمکران
فرح و احمد اصالتاً عراقی هستند، اما در استرالیا زندگی میکنند.
روزی که قرار شد مراسم عروسی بگیرند بیش از هر چیزی #رضایت_امام_عصر برایشان مهم بود و سادگی مراسمشان!
آنها از استرالیا راهی ایران شدند تا وصالشان را در #مسجد_جمکران جشن بگیرند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸