🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیداریم، گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
«حسین منزوی»
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🍃🌸🍃
آتشفشان کولیما / مکزیک
🌋 خشم طبیعت
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🏢 صاحب این ویلا که سال ها حقوق میلیاردی از بیت المال برداشته، معترض شکاف طبقاتی و بیعدالتی شده است؟!
#علی_کریمی
💸 همچنین بازیگری که چند شب گذشته برای دورهمی، سی میلیارد تومان از بیت المال گرفته، مدعی عدالت و حق و حقوق مردم شده است!
#مهران_مدیری
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
رضا شاه وقتی می خواست بیحجابی را بیاورد، اول از زن و بچه ی خودش شروع کرد و اول شروع کرد که قم را بیغیرت بکند. زن و بچهاش را به عنوان زیارت حضرت معصومه (درود خدا بر ایشان) فرستاد به قم. این ها بیچادر و با سرِ برهنه آمدند وارد صحن مطهر شدند.
آقا شیخ محمد تقی بافقی، آنها را دید. از دور گفت:
این ها که هستند؟! اینها را بیرون بکنید! داد زد، فریاد زد، مردم را جمع کرد.
اینها هم کوچک شدند. تولیت حرم، آنها را برد به یکی از غرفه ها و در را بست. این ها فوری به پهلوی تلفن کردند که شیخ آمده به ما فحش داده، مردم را دور خودش جمع کرده و الآن هم ما را در یک گوشهای کردهاند و در را بستهاند.
پهلوی از تهران بلند شد آمد قم. اول رئیس شهربانی را گرفت و زد. آقا شیخ محمد تقی را هم آوردند و شاه، ایشان را گذاشت زیر لگد. به دندههای شیخ محمد تقی لگد می زد. شیخ محمد تقی هم زیر لگد هی می گفت:
ای بیپدر بزن! بیمادر بزن! بیحیثیت بزن! بیشرافت بزن! مدام کتک میخورد و این طور می گفت.
الآن قبر شیخ محمد تقی را همه می آیند در حرم مطهر و زیارتش می کنند. واقعاً ابهت پهلوی را شکست.
این حجاب با این کتکها حفظ شده. با این خون دل ها حفظ شده. این شهدا حجاب را آوردند.
این هایی که دست دادند، پا دادند، معلول شدند، حجاب را زنده کردند. مگر مردم میگذارند چیزی را که برایش این قدر خون دادند، این قدر جان دادند، این قدر مال دادند، این قدر ضربه خوردند، با چهار نفر که تمبک بزنند، چهار نفر که مویشان را بیرون بگذارند از دست بدهند؟!
ابداً این کار را نمیکنند.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔹 #قدرت_رسانه
🔹 زاویه ی دید
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
غم مخور معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی؟
نقطهضعف برگها را باد پیدا میکند
دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا میکند
از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما میکند
نه تبسم، نه اشاره، نه سؤالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند
«کاظم بهمنی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۳ :
تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می بارید و آتش می زد.
هوا به قدری گرم شده بود که با عرقگیر هم به زور می شد تردّد کرد چه برسد به منِ بیچاره که با آن بلوز یقه اسکیِ کذایی!
حقیقتاً نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، آن هم در گرمای آشپزخانه ی دوکوهه.
با خودم می گفتم در جهنم هم اگر فقط همین عذاب گرما باشد برای منِ بیچاره کفایت می کند.
اما آنچه که بیشتر از همه مرا آزار می داد نگاههای سنگین بچه ها بود.
دیگر بیش از حد شک کرده بودند و مصرّانه می خواستند که از ته و توی قضیه سر در بیاورند.
شرایطی فراهم شده بود که دیگر از آن می ترسیدم که یکی از بچه ها به خود اجازه دهد و به عنوان شوخی هم شده، یک شب در خواب این بلوز را از تنم در بیاورد.
باید به فکر چاره ای می افتادم.
بهترین راه، انتقالی گرفتن بود که با یک تیر، دو نشان را میزدم!
هم از گرمای آشپزخانه خلاص می شدم و هم وارد یک جمع جدیدی می شدم و تا حدودی هم از دست این رفقای صمیمی خلاص می شدم.
خُب در جای جدید هم تا بیاییم و آشنا بشویم، تابستان گذشته و مسئله ی یقه اسکی پوشیدن من هم عادی خواهد شد.
به هرحال بهترین کار همین بود که انجام دادم؛ به اصرار زیاد، انتقالی گرفتم و وارد لشکر دیگری شدم.
با بدرقه ی به یادماندنی بچه ها، جمع صمیمی آنها را ترک کردم و به جمع بچه های گردان پیوستم.
در گردان جدید یک پیادهنظام عادی شدم.
کم کم به کمک بچه ها، کار با اسلحه را نیز فرا گرفتم و حالا دیگر یک تک تیرانداز ماهر شده بودم.
در بین تمام بچه های باصفای گردان با پسری به نام «سید میثم» بیشتر گرم گرفته بودم.
هم سن و سال خودم بود و بچه ی شهریارِ تهران.
اکثر اوقات در کنار هم بودیم و چیزهای زیادی هم از او یاد گرفتم.
الحقّ و الانصاف خیلی بچه ی باصفا و با معنویتی بود.
شب ها که برای نماز شب بلند می شد، از سوزِ دعای نیمه شبِ او من هم شرمنده می شدم و مجبور می شدم پا به پای او بیدار بمانم.
البته خدا را شکر که این هم توفیقی بود از توفیقات الهی، هرچند توفیق اجباری!
شب های اول، کمی سخت بود ولی بعداً راحت شده بود و با کمال میل به درگاه خدا می رفتم.
چه شب های خاطره انگیزی!
به هرحال، شب ها و روزهای گرم تابستان هم هر جور که بود می گذشت و لحظات خوبی را در لشکر سپری می کردیم که روزی در صبحگاه عمومی، فرمانده لشکر یعنی «حاج همت»، از بچه ها خواست که آمادگی خود را بالا ببرند و آماده ی عملیات شوند.
من یک حاج همت میگویم و شما هم یک چیزی می شنوید.
اما حقیقت چیز دیگری بود و تا او را از نزدیک نمی دیدی و اخلاص او را نمیدیدی، نمیتوانستی به قلّه ی بلندِ شخصیت او پی ببری.
چه آدم نازنینی!
بعد از چشمان امام، چشمان دیگری را مثل چشمان او ندیده بودم. کم کم داشتم عاشقش می شدم.
آرزو می کردم که روزی از نزدیک با او بنشینم و دست در دست او، حرف های دلم را به او بگویم.
احساس می کردم این مرد آسمانی می تواند گره های کور معنوی مرا بگشاید.
به هر حال، بعد از صحبتهای او، فردای آن روز به کوه های رو به روی دوکوهه نقل مکان کردیم تا چند روز را در آن جا به تمرین و آموزش نظامی، بپردازیم و آمادگی رزمی خودمان را بالاتر ببریم.
چند هفته ای را در آن کوه ها مستقر بودیم و سخت مشغول تمرین های نظامی.
ولی خبری از عملیات نبود.
بچه ها برای رسیدن عملیات لحظه شماری میکردند.
بالأخره لحظه ی موعود رسید و ظاهراً عملیات در غرب کشور انجام می شد.
اواخر مهرماه، عملیات.... با رمز «یا الله»، آغاز شد و الحمدالله با موفقیت به پایان رسید.
بعد از مدتی دوباره به دو کوهه برگشتیم. در حالی که عدهای از بچه ها به شهادت رسیده بودند و عدهای هم زخمی و به عقب منتقل شده بودند.
به هر حال من و سید میثم هنوز در کنار هم بودیم و روزها را در دوکوهه سپری می کردیم.
چه روز خاطره انگیزی بود آن روز که فرمانده لشکرمان، «حاج همت»، سرزده وارد اتاق ما شد و ناهار را مهمان ما بود.
وقتی دست در دست او گذاشتم، آرامش عجیبی را در خود احساس میکردم، گویی داشتم با یک مرد آسمانی یا بهتر بگویم با یک فرشته ی آسمانی دست میدادم.
نگاه عمیقش، هنوز فرمانروای قلعه ی قلبم است و لحظات با او بودن، برایم مثل یک رؤیای شیرین، ماندگار شده است و آرزوی بیشتر با او بودن، هنوز ذهنم را مشغول خود کرده است.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقده ی دیده شدن
شهـوت شهــرت
گدایــی توجه
#سلبریتی
سقوط
〽️
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
آمادهشدن اروپا برای سرمای زمستان❗️
به علت گرانی و کمبود گاز، مردم اروپا به جمع آوری هیزم روی آورده ن و به نیمکت ها هم رحم نمی کنند!
🔸 #فرنگ_بی_فرهنگ
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
⛰ #ارتفاعات_بلده
🌳 / مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۴ :
پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخرش را طی میکرد.
امروز، اولین روز اسفند سال ۱۳۶۲ است.
درست یک سال و دو ماه است که در جبهه هستم و خودم هم باور نمی کنم که توانسته ام چنین مدتی را دوام بیاورم.
به قول بچهها، یواش یواش داشتم جزو قدیمی ها و بادمجان بمی های جبهه می شدم.
به هر حال خدا را شکر که هنوز این جا هستم و در این فضای آکنده از عشق، نفس می کشم.
حال و هوایم کاملاً عوض شده است.
خودم هم دیگر آن مجتبای پارسالی را فراموش کرده ام و حالا دیگه واقعاً آدم دیگری شدهام.
اصلاً به صورت خودکار رفتارم عوض شده و اگر تعریف از خود نباشد، بگی نگی کمی وضع اخلاقی و معنوی ام نیز بهتر شده است.
خُب این هم از برکات و توفیقات اجباری این جاست.
صحبت های امروز صبحِ حاج همت در مراسم صبحگاه، آن مقدار اَمّا و اِمّایی را هم که برایمان باقی مانده بود را از بین برد.
آری درست حدس زده بودیم.
آن همه رفت و آمد و سر و صدا و ادوات و مهمات، باید هم خبر مهمی در پی می داشت.
بله، عملیات بزرگی در پیش رو داشتیم.
امروز صبح، «حاج همت» نویدِ این عملیات بزرگ را به بچه ها داد و از بچه ها خواست که کم کم آماده ی این عملیات شوند.
نمی دانید که چه غوغا و ولوله ای است این جا!
باز هم شب های قبل از عملیات و همان مراسماتِ باصفا و معنوی بچه ها.
به تعبیر من، بچه ها در این یکی دو شبِ قبل از عملیات با این اعمال معنوی خود، جاده ی منتهی به بهشت را صاف می کردند تا روز عملیات این مسیر را بی دغدغه طی کنند.
حقیقت هم جز این نبود.
این شب های عجیب، پر بود از راز و نیاز های آن چنانی بچه ها.
دیگر بچه ها خودشان نبودند!
یعنی نمی شد آن ها را زمینی و خاکی لقب داد؛ گویی فرشتگانی شده بودند که چند روزی را در زمین گرفتار شده اند و حالا خبر عروج خود را دریافت کرده اند و سر از پا نمی شناسند.
بالأخره هم آن خبر نهایی رسید و فرمانده ی گردان، خبر داد که امشب شب آخری است که در دوکوهه هستیم و فردا به سمت منطقه ی عملیاتی حرکت خواهیم کرد.
خدا میداند که این خبر با دل بچه ها چه می کرد و چه کرده بود!
هر یک از بچه ها ابتدا به سر و وضع خود می رسیدند و خود را از هر نظر آماده ی عملیات می کردند.
صف های طویلی که جلوی حمام ایجاد شده بود بیانگر همین موضوع بود.
آری غسل آخر یا به تعبیری غسل شهادت.
واقعاً وقتی تک تکِ بچه ها این غسل را انجام می دادند، گویی دیگر عوض می شدند و حالا دیگر در ابتدای جاده ی بهشت ایستاده اند و با احتیاطِ کامل، مواظبند که خدای نکرده لغزشی انجام ندهند که آن ها را از ادامه ی مسیر باز دارد.
بعد از حمام و غسل شهادت، بچه ها لباس های نو و اتو کشیده ی خود را به تن می کردند و عطر می زدند و کم کم خود را آماده ی مراسم دسته جمعیِ شب عملیات می کردند.
این مراسمِ دسته جمعی شب عملیات هم قصه ای است که شرح آن را هیچ قلم و کاغذی تا قیامِ قیامت نمی تواند به تصویر بکشد و حتی گوشه ای از واقعیت های آن را نیز بیان نخواهد کرد.
چه لحظات و ساعات زیبایی!
بچه ها در دل شب، همگی در حسینیه ی دوکوهه گِرد هم آمده بودند و دست در دست هم مناجات می کردند.
چه مناجات هایی!
چه بگویم که هرچه بگوییم کم گفته ام.
مدّاح مجلس هم الحقّ و الانصاف، حق مطلب را خوب به جا می آورد و هر آنچه که بسیاری از ما در بیان حرف های دلمان با معبود، فراموش کرده بودیم و یا بلد نبودیم به این زیبایی بیان کنیم، بیان میکرد.
خلاصه خیلی قشنگ مناجات می کرد.
اگر اشتباه نکنم اسمش «سعید حدادیان» بود.
به هر حال خدا خیرش دهد، مناجات بسیار زیبایی را اجرا کرد و دِقِّ دلی ما را هم خالی کرد.
تازه فهمیدم که بچه ها حق دارند که به شوخی هم شده به این طور مداح ها می گویند«پیاز»!
حقّاً که تعبیر به جایی هم هست.
خودِ من که تجربه ی پیاز خُرد کردن های چند کیلویی را در آشپزخانه ی دوکوهه داشتم، تا به حال در عمرم این قدر اشک نریخته بودم که امشب گریه کردم.
خلاصه خوش انصاف با آن نوحه ها و روضه های آتشینش تلافیِ همه ی گریه نکردن های بیست و شش ساله را درآورد و فکر کنم چند کیلویی ما را لاغر کرده باشد.
با این وضع، تعبیر پیاز هم برای او کم بود؛ باید به او می گفتیم «شاه پیاز»!
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
خواهی که شود دل تو چون آیینه
ده چیز برون کن از میان سینه
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
⚠️ به کجا چنین شتابان؟!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
🚞 قطاری که از خط آهن خود خارج می شود، به ظاهر، رها و آزاد است، اما قطعاً سرانجام خوبی ندارد!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🍀🌸🍀
نه مستبد، نه بی خیال؛
#مقتدر !
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
هر جا هوا مطابق میلت نشد، برو!
فرق تو با درخت، همین پایِ رفتن است!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چنگیزخان مغول آن گاه که نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای به مردم بخارا نوشت که هرکس با ما باشد در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها که با او همراه شدند نوشت:
با همشهریان مخالف بجنگید و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد.
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد.
در نهایت، گروه مزدوران چنگیزخان پیروز شدند.
اما...
اما پس از پیروزی، او دستور داد گروه مزدوران و خودفروختگان که پیروز شده بودند خلع سلاح و سربریده شوند!
وی درباره ی علت این کار گفت:
اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
📚 «الكامل فی التّاريخ»
👤 «عزالدین بن اثیر»
...........................
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🐊 تا حالا صدای توله ی تمساح رو شنیده بودین؟
شبیه صدای تیراندازیه!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
⛔️ اندکی درنگ!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۵ :
به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها به عنوان حلالیت و قول گرفتن، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند.
آشنا و غریبه هم مطرح نبود.
تمام حسینیه گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند و حالا میخواهند که از یکدیگر جدا شوند.
چه منظره ی زیبایی شده بود!
من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، داشتم شاخ در می آوردم.
البته شب های وداع بچه ها را قبلاً دیده بودم اما کوچک.
ولی عملیات، خیلی گسترده بود که این همه نیرو یک جا جمع شده بودند و آماده ی عملیات میشدند.
به هرحال نیمه شب به اتاق ها برگشتیم و حالا دیگر بچه ها در یک جمع های خودمانی تر دور هم جمع شده بودند و مراسم ویژه ی خود را انجام می دادند.
چه مراسم قشنگی بود مراسم حنابندان!
مقداری حنا را در یک کلاه کاسکت ریخته بودند و کمی هم گلاب و آب جوش و کمی هم چای برای رنگ گرفتن بهتر.
حالا دیگر دست تکتکِ بچهها را حنا می گذاشتند و لحظات شیرینی را با یکدیگر سپری میکردند.
این جا هم وِل کُن شوخی و مزاح نبودند.
یکی از بچه ها می گفت:
«فلانی، تو که پاهایت مادرزادی این قدر بو می دهد باید حتماً پاهایت را هم حنا بگذاری.
از من به تو نصیحت اگه حنا نگذاری، سرت کلاه بزرگی میرود.
چرا که همه ی حوری های بهشتی از کنارت فرار میکنند و آن وقت، شبِ اولِ قبر را باید تنهایی سپری کنی.»
خلاصه این مراسم، گویی تا صبح ادامه پیدا خواهد کرد، چرا که تازه مراسم جدید حلالیت طلبیدنِ خصوصی هم شروع شده بود.
بچه ها دور هم جمع شده بودند و صادقانه از اشتباهات یا خدای نکرده غیبت ها و سوء تعبیرهای خود، شفاف و روشن معذرت خواهی می کردند و بعضاً تاوان آن را هم می پرداختند.
هرکسی چیزی می گفت و من هم مجبور بودم که قضیه ی آن روز را تعریف کنم و حلالیت بطلبم.
قضیه، قضیه ی شربتِ ریکا بود!
بچه ها با شنیدن آن ابتدا کمی چشم غرّه رفتن و سپس حلالیت دادنشان را مشروط به یک جشن پتوی حسابی کردند که خُب من هم چاره ای نداشتم و خودم پتو را روی سرم کشیدم و یا علی.
یک کتک مفصل نوش جان کردم تا یادم باشد دفعه ی بعد چه جوری حلالیت بطلبم!
البته انصافاً قضیه ی شربت ریکا هم آن قدر دردسرساز نبود که مجازاتش هم این چنین باشد.
قضیه این طوری بود که یک روز که بچه ها به مراسم کوهنوردی رفته بودند و تشنه ی تشنه به اردوگاه برگشته بودند، من برای این که ثوابی کرده باشم یک دیگِ بزرگِ چهار دسته ای را پر از آب یخ کرده بودم و برای بچه ها شربت آبلیمو درست کرده بودم.
البته غافل از این که اشتباهی به جای آبلیمو، قوطیِ ریکا را در شربت خالی کرده بودم و البته خدا را شکر که زود فهمیدم و همه ی ریکا را خالی نکردم.
ولی خُب بگی نگی همان مقدار هم کار خودش را کرده بود و آن روز تا غروب، صف دستشویی ها یا به قول بچه ها «کاخ سفید» جزو شلوغ ترین روزهای دوکوهه بود.
خدا را شکر که این قضیه را هم گفتم و خودم را خلاص کردم.
حالا دیگر این مراسم هم با خنده و مزاح و صمیمیت به پایان رسیده بود و بچه ها هر یک مشغول نماز شب و دعا و توسل شده بودند.
خلاصه تا صبح به قول بچه ها «ترافیک هوایی» ایجاد شده بود و سیم های معنویت به آسمان وصل شده بود و البته گاهی هم خط روی خط می افتاد و بیشتر از این که خودت صفا کنی از صفای بچه های دیگر و گریه های آنها صفا می کردی.
صبح شده بود و قرار حرکت ما برای ساعت ۵ بعد از ظهر بود.
آن روز تا ظهر بچه ها به خوبی استراحت کردند و بعد از ظهر کم کم آماده ی حرکت می شدیم.
غروب قبل از عملیات هم معروف شده بود به «غروب وصیت نامه».
هر کسی را که می دیدی در گوشه ای نشسته و خودکار و کاغذی در دست گرفته و مشغول نوشتن وصیت نامه بود.
من هم استثنا نبودم و وصیت نامه ام را نوشتم و حالا دیگر خیالم از هر بابت راحت است.
داشتم دنبال سید میثم می گشتم که او را هم در گوشهای از بیابانهای دوکوهه مشغول نوشتن وصیتنامه یافتم.
جلو رفتم و کمی با او خلوت کردم.
انگار حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده، دست به دست هم داده بودند تا صحنه ای بیاد ماندنی را بیافرینند.
به سید میثم گفتم اگر اجازه دهد می خواهم حرف هایی را با او بزنم که تا به حال به کسی نگفته ام و شاید هم دیگر نتوانم بگویم، ولی هر چه هست این حرف ها روی قلبم سنگینی میکند و هر طور شده باید بگویم.
او هم با آن وقارِ مثال زدنی اش گفت:
« اگر لایق اسرار شما باشم، حتماً با گوش جان می شنوم».
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄