eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
559 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
2_144129481893816017.mp3
7.34M
🌿 🎶 مادر 🎙 «فریدون آسرایی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
کسی که گهواره ات را تکان داد می‌تواند با دعايش دنیایت را هم تکان بدهد! مراقب گرانبهاترين الماس زندگيت باش كه برای خوشبختی محتاج دعای خيرش هستی! 💎 @sad_dar_sad_ziba 🍃🍃🌸🍃🍃
«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است»/ سر روی پای ، بوسه به دست 💚 قدرشون رو بدونید! 💙 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍⚕👨‍⚕ اعتصاب بیش از هفت هزار پرستار در کشور آمریکا 🇺🇸 در اعتراض به شرایط کاری و معیشتی ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌼 گل نرگسِ بهبهان 🌼 یكی از قدیمی‌ترین نرگس‌زارهای طبیعی ایران و منطقه ی زاگرس در خوزستان و شهرستان بهبهان است كه قدمت آن به قبل از میلاد مسیح باز می‌گردد. 🌼 امسال از ۲۸ دی تا ۳۰ جشنواره گل نرگس در نرگسزار بهبهان برگزار می‌شود. /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 فَإِنِّی قَرِيب!ٌ (سوره ی بقره/ آیه ی ۱۸۶) «من نزدیکم!» دلبری خدا رو ببین که می‌گه: نزدیکتم! وقتی که تنهایی، وقتی که خسته‌ای، وقتی که ناامیدی، وقتی که بریده ای، وقتی که احساس می کنی نمی توانی ادامه بدهی! غمت مباد! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦌🍃🌲 زیبایی ببینیم! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رابطه ی میان پیشرفتگی صنعتی کشورهای غربی با بی حجابی چیست؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
در جیب هایت یک مشت امید بریز! از چوب لباسی چند رؤیا بردار! رویِ گلدان زندگیت آبی بپاش و کفش همت بپوش! باقی درست خواهد شد؛ خُدا هست ... خورشید هست ... اُمید هست ... @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۶: لرزیدم، با تمام وجود. سرطان یعنی اوج ترسم از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نمی دانم چرا، اما دلشوره به دیوار آرامشم مشت می کوبید. شماره ی یان را گرفتم. با پنجه ی پا، مدام به گل قرمز قالی ضربه می زدم. بعد از چند بوق پاسخ داد. مثل همیشه، شبیه به خودش. - سلام دختر ایرانی! نفسی سنگین کشیدم. - بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ برایش عجیب بود. - من یانم... دوست سارا فریاد زدم: - خفه شو! من هیچ دوستی ندارم. من کسی رو تو این دنیا ندارم. لحنش آرام بود. - داری، تو دانیال رو داری سارا! تمام انرژی ام حرص شد در میان دندان های گره خورده ام. دیگه ندارم! یه آشغال اون رو ازم گرفت. تو هم یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی همکیش هاش. نکنه تو هم مسلمونی؟ لحنش جدی شد. سارا آروم باش! هیچ چیز اونی نیست که تو فکر می کنی. از وضعیت لحظه به لحظه ت باخبرم. می دونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن. از کوره در رفتم. - با خبری؟ بیش تر از این دیوونه م نکن! این دوستی که توی ایران داری، کیه؟ کسی که من رو به اون آموزشگاه معرفی کرد، کیه؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟ اسمس چیه؟ حسام؟ شماها دارین باهام بازی می کنین؟ چرا؟ آتش را توی صورتم حس می کردم. بی حال به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. مقابل پنجره ایستادم که چشمم، به تصویر خودم در شیشه افتاد. زمان متوقف شد. این من بودم؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی؟ این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت. زبانم بند آمد و دستم خشک شد. صدای الو الو گفتن های یان را می شنیدم. اما کلمات توی دهانم نمی چرخید. گوشی از دستم افتاد. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود، جز چشمانی آبی. وحشت مانند لباس غواصی به تنم چسبید. سری بی مو، چشمانی بی مژه، صورتی بی ابرو. با قدم هایی لرزان، مقابل آینه ایستادم. خودم بود؛ یک هیولای بی جان. جیغ زدم، بلند. دوست نداشتم دیگر خودم را ببینم. آینه محکوم شد به شکستن. پروین هراسان به اتاقم دوید. با فریاد، مقابلش ایستادم و به بیرون هلش دادم. پروین مهربان، تلوتلوخوران روی زمین افتاد. در اتاق را قفل کردم. تا جایی که از دستم برآمد با جیغ، شکستم و پاره کردم. از آینه و مجسمه گرفته، تا کتاب های کنار چراغ خواب. کوبیدن های گریان و وحشت زده ی پروین به در اتاق هم قصد قطع شدن نداشت. صدای مضطربش را شنیدم. _ حسام! مادر... تو رو خدا خودت رو برسون. این دختر دیوونه شده. هر چی به دستش می رسه می شکنه و جیغ می زنه. در اتاق رو هم قفل کرده. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. من که زبون این بچه رو نمی فهمم. توانم را صرف خانه خرابی ام کرده بودم و حالا حالی برای ادامه نداشتم. بی رمق و خسته روی زمین، تکیه زده به کمد لباس ها نشستم. دیگر چه چیز داشتم تا برایش زندگی کنم؟ با ضعفی عجیب، به تکه های پخش شده آینه روی زمین، چشم دوختم. تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم. معدود خنده هایم با دانیال، شوخی های بی مزه اش، سر به سرگذاشتن ها و کل کل های بچگانه اش. کل عمرم خلاصه می شد در دانیال. برشی تیز از آینه را برداشتم و روی مچ دستم نشاندم. مردن جرأت می خواست و من یک بار ناخواسته، روی تخت بیمارستان، تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم و... ناگهان ضربه ای آرام به در خورد. - سارا خانم لطفاً در رو باز کنین. خودش بود. قاتل خوش صدای برادرم. موج صدایش، روی حس شنوایی ام رقصید. درست مانند وقتی که قرآن می خواند؛ نرم و خوش آهنگ. تنفر در روحم شعله کشید. نه از صدا که از صاحبش. دوباره ضربه ای نرم به در زد. - سارا خانم! خواهش می کنم در رو باز کنین. زیادی آلمانی را خوب حرف می زد. دیگر چه داشتم، که دل وصل کنم به ماندن و نفس گرفتن؟ زیبایی آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ، باید لحظه های آلوده به سرطانم را می شمردم. صدای آرام و نگرانش در گوشم موج زد: _ سه ثانیه صبر می کنم... در باز نشد، می شکنمش. سه ثانیه برای گذشتن از زندگی و نجات از دست این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. شمردن را شروع کرد: _ یک... باید داغ این رستگاری را به دلش می گذاشتم. تکه ی آینه را با وجودی یخ زده از فرط ترس روی مچم فشار دادم. مردن کار ساده ای نبود. پوست دستم سوخت اما زخمش از خراشی کوچک، فراتر نرفت. حسام شماره ی دو را با صدایی بلند خواند. ترس به قلبم چنگ زد. چشمانم را محکم بستم به عزم مردن. شماره ی سه در گوشم زنگ خورد و این یعنی فرصت تمام! نفس تند به ریه هایم می دوید و تکه ی آینه در دستم لرزید. چند ضربه ی محکم به در خورد. وحشت کردم. در شکست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رفتی و آسمان به حرف آمد تو نبودی چه قدر برف آمد! «سعید بیابانکی» @sad_dar_sad_ziba 🌨 🌱
🍀🌸🍀 🔘 دکمه ی کودک را روشن نکنید: - نکن! - بیا بشین! - مگه نگفتم دست نزن! - باز رفتی سر کمد؟! - چند بار باید بگم؟! - خراب می‌شه ها! به جای این جملات، از جملات مثبت استفاده کنید: ~ عزیزم بیا بریم اتاقت رو ببینیم. ~ بیا بریم ببینیم رختخوابت مرتب هست یا نه. ~ و... 🔹 جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوع لجبازی پرت می شود. 🔹 یادمان باشد که خودمان هم در روابط با یکدیگر در خانواده لج و لجبازی نکنیم و الگوی مناسبی برای او باشیم. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸