eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
1.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ! 🎙 «صابر دیانت» 🕰 بیست و سوم دیماه ۱۴۰۱ سالگشت زادروز حضرت فاطمه 🕌 هیئت حضرت علی اصغر _ کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 خاطره ای از 🌷 از زبان فرمانده جدید فراجا ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر نکنید متروی لس آنجلس آمریکا خودش به این روز افتاده ها! 🇺🇸 مسئولینشون تلاش کرده ن با فناوری های جدید، دریاچه ی مصنوعی درست کنند! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
اسکی بازی محمدرضا شاه و شهبانویش در سوییس زمانی‌که ۴۰۰۰ نفر در ایران درون خانه‌هایشان یخ زدند و مردند! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗯 پیام «هیتلر» برای علی کریمی! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
🌊 🐚 سواحل غربی هرمزگان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده و چشمانی متحیر و چسبیده به تکه آینه ی خونی، دستانش را بالا برد و مضطرب رو به رویم ایستاد. - صبر کن! داری چی کار می کنی؟ نفس نفس می زد. نمی دانست که زخم دستم سطحی است. پروین با دیدن خون جیغ کشید. عصبی فریاد زدم: - دهنت رو ببند! حسام با چشمانی پرتشویش و نرمشی ساختگی، از پروین خواست اتاق را ترک کند. قصد مدیریت بحران را داشت این جوان هزار چهره. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم و در دیواره ی کمد فرو رفتم. باید آرزوی این تن را به دلش می گذاشتم. - نزدیک نیا عوضی! ایستاد. سرش را تکان داد تا آرام شوم. حس جوجه اردکی را داشتم که در محاصره ای از گربه های گرسنه دست و پا می زند. - باشه! باشه. فقط اون شیشه رو بنداز. از دستت داره خون می آد. می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم، اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. - بندازم کنار که بفرستیم پیش اون رفیقای کثیفت؟ دنیال رو ازم گرفتی، وقتی با اون خدا و اسلامت، تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوست های لعنتیت، عهد کردم پیدات کنم و کاری کنم که ذره ذره جلوی چشم هام جون بدی. عهد کردم مثل سگ بکشمت. اما تو پیدام کردی. اونم به لطف عاصم و یان عوضی. درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمی دونم دنبال چی هستی و چی از جونم می خوای، اما آرزوی این که بخوای من رو به رفقای داعشیت بدی رو به گور می بری. گوشی زیر پنجره زنگ خورد و نگاهم را به خود جلب کرد. حسام از غفلت آنی ام سود برد و به طرفم دوید. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من، با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود حمله کردم. نمی دانم چند ثانیه گذشت. وقتی به خودم آمدم که مقابلم زانو زده بود و تکه آینه ی خونی را در مشتش داشت. از پارگی به جا مانده روی سینه و کف دستش خون بیرون می زد. سرش پایین بود و با چهره ای جمع شده از فرط درد، زخم روی سینه اش را فشار می داد. کاش می مُرد. کاش قلبش را می شکافتم. شیشه را به درون سطل کنار اتاق پرتاب کرد و ایستاد. ترسیده و متشنج، زانوهایم را به آغوش کشیدم. با دست تمیزش، شال آویزان شده از تخت را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد؛ یک نفس. اطمینان داشتم یان است. حسام خم شد و گوشی را از زمین کَند و با صدایی گرفته سلامتی ام را گزارش داد. این آرامش، از جنس مردان خاطرات سوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم سینه اش گذاشت که تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخت و با آرامش صدایم کرد: - سارا خانم! شما روی تخت استراحت کنین. خودم این ها رو جمع می کنم. دیوانه! انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. متحیر چشم به صورتش دوختم. سرش را بالا آورد. تعجب، ترس و دنیایی سؤال را در نگاهم دید. - واقعیت چیز دیگه ایه. به موقع همه چیز رو براتون تعریف می کنم. با چهره ای مچاله از درد. کف دست سالمش را بالا آورد و رو به رویم نگه داشت. - قول می دم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش ، نمی گذارم اتفاقی بیفته. مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ نمی دانم چرا، اما چشمان به زمین دوخته اش، صداقت داشت و راهی برای برگشت نمی دیدم. ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، روی تخت خزیدم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تن نحیف که دیگر ارزش مبارزه نداشت. پروین با تردید وارد اتاق شد و به محض دیدن حسام، وحشت زده بر گونه ی خود سیلی زد. حسام لبخندی بی جان بر لب نشاند. - هیسس! حاج خانم چیزی نیست. یه بریدگی سطحیه. بی زحمت اول دست سارا خانم رو پانسمان کنین، بعد یه دستمال تمیز و جارو برقی بیارین. بعدش هم یه غذای خوشمزه درست کنین که ایشون میل کنن. لحنش مهربان بود، حالا یقین داشتم با همین بازی ها، دانیال را از من گرفت. دستمال کاغذی ها را روی بریدگی های کف دست و سینه اش فشار می داد اما فایده ای نداشت. با دست تمیزش به هم ریختگی ها را هم مرتب می کرد. پروین با چادر رنگی به سر و با دستانی پر وارد اتاق شد. پارچه ی بزرگ و سفید را با نگرانی به دست خونی حسام داد. جارو برقی را گوشه ی اتاق گذاشت و ساکت کنار تختم نشست و مشغول پانسمان شد ناراحتی و دلهره در لرزش در دست های پیرش پیدا بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144129481898910815.mp3
2.99M
🌿 🎶 حاصل زندگی 🎙 «سالار عقیلی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦜🍃🌲 توراکو یا موزخوار معروف به مرغ بهشتی نقاشی زیبای خدا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی، خوشی کشاند @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
آیا با این همه هنوز هم می شود به هر رسانه ای اعتماد کرد؟🧐 🔹 خود را بالا ببریم!🙃 ☘ مجله ی مجازی «صد در صد» در یڪ قــاب.🤓 با کلی مطالب جذاب و خواندنی!😇 به همراه رمانی امنیتی و عاشقانه💘 👇👇👇👇👇 💠https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6