فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 کتککاری در لیگ اروپا
🔸 در جریان دیدار آیندهوون هلند و سویای اسپانیا، یک هوادار به زمین آمد و با دروازهبان تیم سویا درگیر شد.
#فرنگ_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿🍁🌿
شاعر آواره از این خانه نباید بشود
دلخوشِ دامن بیگانه نباید بشود
باد می آید و من دست و دلم می لرزد
زلف اگر ریخت به هم، شانه نباید بشود
لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟
من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم
هر چه کرم است که پروانه نباید بشود
من خودم سمت قفس می روم و می دانم
مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود
بوف کورم، بروم خانه ام و خوش باشم
عشق، کاخی است که ویرانه نباید بشود
«مهدی فرجی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۲: دردانه برادرم با گام هایی تند، خود را به مادر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۳:
با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها روی سیم های برق، کنار دانیال ایستادم. به حال زارش چشم دوختم و با صدایی کم جان، دلیل نا آرامی اش را پرسیدم. اما او در سکوتی عذابآور، چنگی زد به گندمزار طلائی موهایش و لب حوض نشست. نفس سنگینم را بیرون دادم. مقابلش قرار گرفتم و سؤالم را تکرار کردم. شقیقه هایش را فشار داد و از مشکل کاری اش گفت. اما من او را می شناختم. بی توجه به جوابش، چشم دوختم به وجود سراسر اضطرابش.
کم آورد. همیشه در برابر سکوتم کم میآورد. پرتشویش دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ حسام گم شده!
نفسم بند آمد و او بی خبر از قلبی که تازگی ها تپیدن آموخته بود، ادامه داد:
_ دو روزه هیچ خبری ازش نیست! دارم دیوونه می شم سارا!
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
ــ یعنی چی که گم شده؟ معنیش چیه؟
سر به آسمان بلند کرد و با صدایی پر از غم گفت:
_ یعنی یا شهید شده. یا گیر اون حروم زاده های داعش افتاده. فقط دعا کن دست اون وحشی ها نیفتاده باشه.
زمان ایستاد. با چشمانی پر از اشک و پاهایی که از فرط سنگینی روی زمین کشیده می شد، به اتاقم پناه بردم. در را بستم و تکیه زده به آن، پشتش نشستم.
نمیدانستم باید چه کنم؟ به کجا بروم؟ پریشانی بر روحم سایه انداخته بود و آرام و قرار نداشتم. چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم. سینه ام می سوخت. زیر لب نجوا کردم ای کاش شهید شده باشد؛ آرزوی مرگ برای جوانی که به غار مخوف قلبم رسوخ کرده بود و خفاش هایش را فراری داده بود، گریبانم را می درید اما مگر چاره ای دیگر هم داشتم؟
مرگ شرف داشت به اسارت در دست آن حرامزادگان داعش. کسانی که مقام استادی به جا آوردند برابر شیطان. دانیال کلافه طول و عرض حیاط را متر میکرد. هر ثانیه، پریشانی، هزار برابر می تاخت. مدام تصویر چشمان محجوب و صورت مزین به ته ریش مشکی و لبخندش، در مقابل دیدگانم روشن می شد. اگر دست آن درنده ها افتاده باشد، چه بر سرش میآورند؟ آیا سری برای آن قامت بلند و چهارشانه، باقی گذاشته اند؟ هرچه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظهای راحتم نمی گذاشت. تکه تکه کردن یک مرد زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش، سنگسار سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی، آن هم با پاره سنگ های بزرگ، زنده زنده آتش زدن خلبان اردنی در قفسی آهنی، بستن مرد عراقی به دو ماشین، و حرکت در دو جهت!
حسام، امیر مهدی فاطمه خانم و نُت بی صدای ایمان من، در چه حال بود؟ نفس به نفس، قلبم فشرده تر می شد. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من فقط دعا می کردم. بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پای شِکراب شدن خواهر و برادریمان می گذاشت.
دانیال مدام تأکید میکرد که او نباید از اصل ماجرا بویی ببرد و اگر بفهمد، فاطمه خانم هم خواهد فهمید و گم شدن تک فرزند به یادگار مانده از همسر شهیدش، غصه ی کمی نیست. نمی دانم چه قدر گذشت، اما وقتی صدای اذان در گوشم پیچید و پیشانی بلند کردم از زانو های بغل گرفته ام، نور چراغ های پایه بلند حیاط را دیدم که از پنجره به تاریکی اتاقم سرک می کشید. مشتی قلبم را میفشرد. باید خودم را پیدا می کردم. نماز. باید نماز می خواندم.
نمازی که شوق حضور دانیال، از حافظه ام محوش کرده بود. پشت پنجره ایستادم. دانیال هنوز همان جا بر لب حوض نشسته بود و سرش را بین دستانش داشت. بی پناه سمت حیاط دویدم و مقابلش ایستادم.
_ یادم بده چه جوری نماز بخونم.
با تعجب نگاهم کرد. دستش را کشیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. دو روز از گم شدن حسام، در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک او صدا می زدم. وسط اتاقم ایستادم و چادر سفید پروین را، با آن گل های ریز و آبی رنگش، روی سرم گذاشتم. مُهر به یادگار مانده از حسام را مقابلم روی زمین قرار دادم و منتظر، به صورت بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست.
_ منظورت از این مُهر اینه که، الآن واقعاً می خوای نماز بخونی؟
در آن شرایط، چیزی نمی توانستم بگویم.
محکم جواب دادم آری که مسلمانم و شک ندارم، که زندگی بدون علی، فرقی با مردگی ندارد. دیدم بر لبش تبسمی نقش بست. دانیال با ذوقی پر از دلهره، تک تک سؤال هایم را پاسخ داد. خط به خط برایم خواند و من تکرار کردم.
آن شب، در ماه تاب مهتاب، تا اذان صبح نماز خواندم، اشک ریختم و در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت خواستم برای مردی که حالا به جرأت می دانستم دچارش شدهام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنار سجاده ام نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌤
هیچ گاه به خاطر عشق و محبت های به جایی که نثار دیگران کرده اید پشیمان نباشید!
شما آنچه را که باید، به جهان بخشیدید
و جهان را به جای زیباتری تبدیل کردید.
شما مأموریت خود را انجام دادید.
روزی باید ماند و محبت کرد
و روزی برای ماندن باید رفت!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿 تنها نمان!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمیشود
دشوار زندگی،
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمیشود
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
👤 مسافر تاکسى آهسته روى شونه ی راننده زد چون میخواست ازش چیزی بپرسه.
🚕 راننده داد زد. مهار ماشين رو از دست داد. نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس. از جدول کنار خيابون رفت بالا. نزديک بود که چپ کنه. اما کنار يه مغازه توى پيادهرو متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر ردوبدل نشد.
تا اينکه راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچوقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نمیدونستم که يه ضربه ی کوچولو، اینقدر تو رو میترسونه.
راننده جواب داد:
واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که بهعنوان يه راننده تاکسى دارم کار میکنم. آخه من ۲۵ سال راننده ی ماشين نعشکش بودم!
📎
گاه آن چنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنيم که فراموش میکنيم جور ديگر هم میتوان بود.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🔻
یک بام و دو هوای رسانه ای غربی ها
در مقایسه ی وضع اقتصادی ایران و غرب
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🏔 منطقه ی حفاظتشده ی جهاننما
/ گلستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔸 تأثیرات #تنیدگی (استرس) بر بدن
🔹 مشکلات زندگی رو زیاد جدی نگیرید.
ارزشش رو نداره به خودتون این همه آسیب بزنید.
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🔹💠🔹
✅ یکی از نشانه های پختگی آن است که
نسبت به هر برخورد و حرفی واکنش نشان ندهید.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۳: با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها رو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را من شیرین می کنم»
⏪ بخش۸۴:
رنگ پریده اش، درد و تهوع را، ناجوانمردانه هُل داد در تار و پود وجودم. بی وزن شدم و گوش سپردم به خبری از شهادت و یا اسارت.
دانیال نفسش را با صدا بیرون داد و بغض شاد، گلویش را به دندان گرفت.
ــ پیدا شد... دیوونه ی بی عقل!
اشک به چشمانم دوید و ظرف دلم لبریز شد. پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورت برادرم را پر کرد.
ـــ سالمه! جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی. مشکلی نداره.
گیج و حیران، با زبان به کام چسبیده، جملاتش را چند بار مرور کردم. چه می گفت؟ من درست می شنیدم؟ او در مورد حسام حرف می زد؟ نمیدانستم چه کنم. باز هم خدا بیش تر از انتظار، در حقم خدایی کرده بود. دانیال از شدت خوش حالی قرار نداشت.
ـــ خدایا شکر! خدایا شکر! این دیوونه همه رو نصف عمر کرد. الآن یکی از بچه ها تماس گرفت. گفت سه روز پیش، حسام واسه شناسایی وارد یکی از مناطق می شه. از بخت بدش، داعش اون منطقه رو اشغال می کنه. حسام هم که زخمی بوده، خودش رو تو خرابه های شهر مخفی می کنه، به این امید که شاید بتونه یه راه فرار پیدا کنه. اما نمی تونه.
بعد از دو روز بچه های خودمون دوباره اون منطقه رو پس میگیرن و حسام رو بی هوش پیدا میکنن. الآن حالش خوبه. مشکل خاصی نداره، فقط به خاطر ضعفی که داره، باید یه روز بستری باشه.
اشک ریختم. میتوانستم روی دوباره دیدنش، حساب باز کنم. سر به سجده، در اوج شرم، خدا را شکر گفتم. این مرد، تمام زندگی ناهنجارم را به هنجار بدل کرد و من چشیدم همه ی اولین های دنیای اسلامی ام را با او. اویی که احترامش، حجاب بر سرم کشید و نذر شهادتش، مرا پای سجاده ی نماز نشاند.
او مرد تمام ناتمام هایم بود. مگر عاشقی جز این هم تعبیری داشت؟
آن شب، چه قدر خدا را شکر کردم که فاطمه خانم، چیزی متوجه نشد و حسام جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و من نمازخوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ می بردم از مُهری که «نه به آن»، بلکه «روی آن» تمرین بندگی می کردم.
مُهری که امیرمهدی هدیه داد و من غنیمت گرفتم. ساعت ها دویدند و فاطمه خانم لحظه ها را شمرد برای دیدار پسرش، دانیال خبر آورد، بازگشت حسام را.
چه قدر هوای زمستان گرم شد وقتی که او در شهرمان قدم گذاشت. دیگر می دانستم که حسام، به خانه بازگشته و تماسهای تلفنی دانیال و تأخیر چند روزه ی فاطمه خانم برای سر زدن به پروین و مادر، گواهی می داد.
حالا بهار، سراغی هم از کویر برهوت وجود من گرفته بود و ابروهای کمرنگ و موهای کوتاه سرم، در آیینه ی اتاقم خودنمایی می کرد. کاش حسام برای دیدن برادرم، به خانه مان می آمد و آرام می گرفت دل تنگی ام. هر روز چشم به راه داشتم. نمیدانم چه قدر گذشت که باز فاطمه خانم، به سبک گذشته، پا به خانه ی ما گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 اسلام که فقط نماز خواندن نیست!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا #نظام_اسلامی برای #حفظ_حجاب ، این همه هزینه می دهد؟
برای تداوم حکومتش یا برای حفظ #کرامت_انسانی مردم؟
🎤 «سید محمدحسین راجی»
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿
خدا وعده نکرده که آسمان همیشه آبی باشد
که راه زندگی تا پایان، گـُل و ریحان و سنبل باشد!
خدا وعده نکرده است، آفتابِ بیباران،
شادیِ بدون غم،
و آسایشِ بیرنج را!
اما
خدا وعده کرده است
که هر روز نیرو ببخشد،
با هر سختی، آسانی و آسایش آورد،
در راهِ زندگی، چراغ هدایت آویزد،
بلاها را به لطافت درآمیزد
و از آسمان ، یاری فرستد
با شفقتی بی دریغ
و عشقی بی کرانه.
«إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ»
«بی ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ، ﺁﻣﺪنی ﺍﺳﺖ.»
[سوره انعام، آیه ی ۱۳۴]
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
زیبا
ظریف
کمیــــاب
شگفتی آفرینش در این همه تغییر رنگ
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
روزگار کودکی یادش بخیر
یاد شبهای خوش و شادش بخیر
زندگی مثل سلامی ساده بود
زندگانی صبح و شامی ساده بود
سفره ی نان و پنیری داشتیم
در نداری، چشم سیری داشتیم
وقت بخشش دست ما لرزش نداشت
مال دنیا این قدَر ارزش نداشت
آدما تاب و تحمل داشتند
بر خدا خیلی توکل داشتند
#خاطره_انگیز
🌻 @sad_dar_sad_ziba🌻
2_144140477195646340.mp3
6.87M
🌿
🎶 «هوای عشق»
🎙 مصطفی راغب
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
😌 یک عبادت شیرین!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔹💠🔹
از «فرانتس بِکِن بائر»
کاپیتان پییشین تیم فوتبال آلمان پرسیدند:
چرا پسرت مثل خودت ندرخشید؟
پاسخ داد:
چون من پسر یک کارگر بودم
و او پسر یک میلیونر.
من برای رسیدن به آرزوهایم
چاره ای جز جنگیدن نداشتم
و او دلیلی برای جنگیدن ندارد!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🇺🇸 این جا مهد آزادی
در یکی از بیمارستانهای شهر فونیکس ایالت آریزونای آمریکا زنی که ۱۰ سال در کما بوده، توسط فردی ناشناس مورد تجاوز قرار میگیرد و باردار میشود!
نوزاد نامشروع حالش خوب اما مادرش همچنان در کماست و تحقیقات پلیس برای پیدا کردن متجاوز هنوز ادامه دارد!
این نتیجه ی آزادی بیقید و بند، جامعهای رها و ساقط شده از نظر اخلاقی در غرب است.
#آزادی_غربی
#زن_زندگی_آزادی
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی اگر طلبت را بدهکار درخواست نکنی، طلبکار می شود!
🔸 از ادعا تا واقعیت غرب!
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐟🍃🌲
🌊 از شگفتی های دریاها
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را من شیرین می کنم» ⏪ بخش۸۴: رنگ پریده اش، درد و تهوع را، ناجوانمردانه هُل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۵:
برق شوق در چشمانش موج میزد و من چه قدر خوش حال بودن از دیدنش. اما باز هم خبری از حسام نشد. ناخودآگاه و بچگانه عصبی شدم. چه قدر این حسام بی عاطفه است؟ یعنی دل تنگ پروین هم نشده؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد، تا احساس غیرتش قلمبه شود تا بیاید سری بزند. کلافگی از ندیدنش کارد می کشید بر قلب منتظرم. حال خوشی نداشتم. نمی دانم چه مرگم شده بود. واقعا چه می خواستم؟
روی صندلی کوچک، مقابل آیینه نشستم. به تصویر گچی ام، که بر تلألؤ آسمان ابری پشت پنجره، به آرزوهایم دهن کجی میکرد، خیره ماندم. باید مردانه با خودم حرف می زدم و سنگ هایم را وا می کندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی به نظر میآمد. اما... امایی بزرگ این وسط تاب می خورد و آن این که، اما برای من نه!
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه می شد به نفس هایی که با حسرت می کشیدم، برای یک لحظه زندگی بیش تر!
این بود شرایط من، که انگار باورش نداشتم؛ ثانیه شماری ام برای مرگ و لحظه شماری حسام جوان و سالم برای زندگی. دیگر می دانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. چه قدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هر شب اعترافش می کردم، روی سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشندهتر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من می خندیدم، به علاقهای که روزی جز انتقام و تنفر برایم نبود.
زمستان لی لی کنان به آخر می رسید و من سرگرم می کردم خودم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبی ام. یک روز ظهر، قبل از بازگشت دانیال، فاطمه خانم به خانه ی ما آمد. اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوش حال، نگرانی، یا عصبی... ولی هرچه که بود آن زن روزهای پیشین نبود.
به اتاقم آمد و خواست کمی صحبت کند. من جز تکان دادن سر و تک کلماتی کوتاه، جوابی برای برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم روی تخت نشست. از عطر قورمه سبزی پروین و آفتاب و باران آن روز گفت. متعجب نگاهش کردم. سابقه نداشت که به قصد صحبت و همکلامی وارد اتاقم شود. دستش را روی دستم گذاشت. کمی مِن مِن کرد و در آخر گفت جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از علاقه ی پسرش به دختری تازه مسلمان که اتفاقاً سرطان معده هم دارد. جملاتی در مورد ستایش سارا که بیش تر شبیه التماس برای «نه» گفتن به پسر یک دنده و بی فکرش بود. درخواست برای ناامید کردن حسام که تک فرزند است و عروس بیمار است و... پسر داغ و نابینا، که بگذرم...!
ای کاش می دانست، اگر نبضی می زند به عشق همین یگانه پسر است! در اوج پریشانی و حق دادن به این مادر دلخسته، دلم پر از چلچراغ شد که حسام مرا خواسته است؛ هرچند که وصال، سرانجامش نباشد.
آن روز، زن از اجازه برای خواستگاری گفت، از علاقه ی پسر و بیماری پیشرفته و بی درمان من، از آرزوها و ترس هایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من و من حق دادم. درکش کردم. چون حسام حیف بود. چشمانش پراشک شد و سر به زیر انداخت.
ـــ تو رو به جدّ امیر مهدی از دستم ناراحت نشو! حلالم کن. من بدجنس نیستم. به خدا فقط مادرم! اوایل که از شما می گفت، متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثل همیشه نیست. ولی جدی نمی گرفتم. تا این که وقتی از سوریه اومد، پاش رو کرد تو یه کفش، که برو سارا خانم رو واسم خواستگاری کن. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقادانیال هم گفته که من باهاتون صحبت کنم و اگر رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی. می دونم نمی تونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که می تونی جواب بدی.
صورتش از فرط نگرانی رنگ به رنگ می شد و من این دلشوره را می فهمیدم.
منطقی حرف زد، باید منطقی جوابش را می دادم. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار. روی چروک خسته ی دستانش را نوازش کردم و قلبم تیر کشید.
ـــ نه!
یک «نه» گفتم و مچاله شدم. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید.
ـــ شرمندتم دخترم، تو رو به جدّ امیرمهدی حلالم کن.
لبخند به لب داشتم از این که وقتی قلبی می شکست، صدایش را جز خدا نمی شنید. به چشمان خوابیده در اشکش خیره شدم. رنگ مردمک های حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیره بود؟ حالا باید در دلم از این زن دلگیر می شدم یا منطقش را میپذیرفتم؟ او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پرمعنا، هیچ نگفت. شاید هم افکاری شبیه فاطمه خانم داشت. زمستان رفت و خانه ی فصل ها را تحویل بهار داد و هیچ خبری از آن مادر و پسر مهربانش نشد. حتی عید باستانیشان را هم ارزانی دیدارمان نکردند.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
«و َإِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْکَ، فَاجْزَعْ عَلَى کُلِّ مَا لَمْ يَصِلْ إِلَيْکَ»
«اگر قرار است براى چيزى که از دست رفته ناراحت شوى و بى تابى کنى، پس براى هر چيزى که به تو نرسيده نيز ناراحت باش!»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۵: برق شوق در چشمانش موج میزد و من چه قدر خوش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۶:
ارتباط پروین و فاطمه خانم، دانیال و حسام وصل می شد به گوشی تلفن و تنها نامحرم آن خانه من محسوب میشدم. منی که دلتنگی، افسار گریه های شبانه ام را به دست داشت و فقط مرگ آرزو میکردم. منی که اگر نبودم دیگر حسام میآمد، فاطمه خانم میآمد، پروین غر می زد و درد دل می کرد، دانیال می خندید و رفاقت می کرد. مدام با خودم فکر می کردم، می بافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از دست حسام ناراحت می شدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.
آیا حسی نسبت به من داشت؟
پس چرا به راحتی عقب کشید؟
عصبی با خودم حرف می زدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه و دوست داشتن؟ آن ها اگر عاشق هم شوند با یک جواب نه پس می کشند. غرور از نان شب هم برایشان واجب تر است. با خودم می گفتم و می گفتم. می دانستم فایده ای ندارد این خودخوری های احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهر خباثت بنشانم بر پیشانیاش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمی پذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم میدانست؟ حالا دیگر فقط می خواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوب پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ای که مُهر یادگار امیرمهدی را در خود داشت. این شده بود عادتی برای گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. حسامی که مُهرش، داغ مِهرش را تازه می کرد و آتش می زد به جانم.
آن روز در امامزاده، دلِ گرفتهام ترک برداشت و نالیدم از ترس ها و بدبختی ها و گذشته ی پردردم. گفتم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هلش داد. از آرامشی که آمد، اما سرطان در آغوشم افتاد و من باز با هر دم، هراسیدم از بازدم بعدی. گفتم و گفتم. در هیاهوی زمزمه ی بقیه ی زُوار، در هجوم عطر گلاب و تلألؤ روشنایی نور بر آینه کاری های دیوار امامزاده، از آرزویم برای یک روز خندیدن با صدای بلند، بدون دلهره و اضطراب برایش نجوا کردم. چه قدر بیچارگی شیرینی است، وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع، به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. عطر بهار می آمد و صدای مداحی، از بلندگوهای وصل شده به گلدسته، تا چشم در فضای امامزاده میچرخید، درختان سبز بودند و بوته های سبزتر، سوز بهار هم بازی با گرمای آفتاب، بر استخوان هایم رسوخ میکرد و کام خاطره هایم ملس می شد.
آرام آرام روی قبرهای وسط حیاط قدم می زدم و با گوشه ی چشم، تاریخ نوشته شده بر آن ها را میخواندم. بعضی جوان، بعضی میانسال، بعضی پیر. راستی! مردن درد داشت؟
غرق افکارم بودم که ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ، با عطری تلخ و آشنا، مقابل چشمانم سبز شد. سرم را بالا آوردم. صدای کوبیده شدن قلبم را به دیوار سینه ام شنیدم.
چند ماه از آخرین دیدنش می گذشت؟
زیادی دل تنگ این غریبه نبودم؟
تیپ او با شلوار کتان مشکی و پیراهن سرمه ای زیادی دلنشین بود. طبق معمول سر به زیری اش، دلم را قلقلک می داد.
ــ سلام سارا خانم!
فقط سلام!؟
نمی خواست حال دلم را بپرسد؟!
از آن خبر داشت؟
آن قدر عصبی به صورتش زل زدم، که زخم تازه ترمیم شده ی گوشه ی ابروهایش هم آرامم نکرد. حتماً سوغات آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را در سرم نیست و نابود کند. خدا چه قدر حرف گوش کرد! بغض، گلویم را به دندان گرفت. انگار کسی غرورم را زیر پاهایش می کوبید. زیر لب جوابش را دادم و با قدمهایی کشدار از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با گامهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد.
دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد.
ــ سارا خانم! فقط چند دقیقه. خواهش می کنم.
با تعجب نگاهش کردم. یعنی چه؟
چه می خواست؟ لحنش محترمانه، اما جدی و عصبی در جانم نشست.
ــ از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه؟ آن هم برای صحبت با دختری که در آلمان قد کشیده بود. باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نمی گذشت. آشوب و طلبکار، صدایم را از دهانم بیرون دادم:
ــ فکر نمی کنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. اجازه بدین رد شم.
ابرویی در هم کشید. اولین بار اخم او را می دیدم.
ــــ اگه حرف خاصی نبود، امروز رو مرخصی نمیگرفتم بیام این جا، پس باید...
«باید» ش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا، نوعی اعلام جنگ محسوب می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹💠🔹
روان شناسها، به دوستان بیمعرفت به اصطلاح، «سایه» میگویند. زیرا در لحظات شاد و روشن زندگی هر فرد حضور دارند اما درست در ساعات غمانگیز و تاریک زندگی، محو و ناپدید میشوند!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚠️ مراقب باشید!
🌷 شهید مالکوم ایکس
رهبر سیاهان مسلمان آمریکا
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🕊჻ᭂ࿐✰
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آن قدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار تهوع شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت و کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت:
کلاه است می شوییم و پاک می شود.
مدت ها بعد در عملیاتی #سردار_حسین_خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد.
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت:
من پدر همان بچه هستم. با رفتار آن روزت مرا شیفته ی خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستید.
📚 بُنمایه (منبع):
حدیث خوبان
رویه ی ۲۵۴
🗓 به فراخور سالگشت شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─