نبردهای زندگی همیشه
به سود قویترین ها
پایان نمی پذیرد؛
بلکه دیر یا زود
برد با آن کسی است
که بردن را از ته دل باور دارد.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂🍂🍃
🌿🍁🌿
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش، سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس، مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
«سایه» ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
«هوشنگ ابتهاج» (سایه)
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
«اطْرَحْ عَنْکَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْيَقِينِ.»
«هجوم اندوه و غم ها را با نيروى صبر و حسن يقين از خود دور ساز.»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۰: ... حیفه که چشم هر رهگذری به طلای وجودتون بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۱:
جملات عاصم در ذهنم مرور شد، که می گفت:
«سارا! همه مسلمون ها بد نیستن، امیدوارم وقتی این رو می فهمی، واسه زندگی کردن دیر نشده باشه.»
و حالا چه قدر دیر بود. گاهی دلم فریاد میزد که بگو «امیرمهدی! به اندازه ی تمام دوستت دارم های دنیا، دوستت دارم» اما نمی شد، چون با خودم قرار گذاشته بودم این جمله را به زبان فارسی یاد بگیرم و اولین بار، در روز عروسیمان کنار گوشش نجوا کنم.
پاییز هم آمد. به ایام محرم نزدیک میشدیم. ماهی که صدقه سر پدر گمراهم، چیز خاصی از آن نمی دانستم.
به واسطه پروین، صدای مداحی و عزاداری از تلویزیون یا رادیو در فضای خانه شنیده می شد و من هم شیعه بودم، اما مریدی که غریبی می کرد و نمیدانست چه میگذرد به حال دلدادگان. گاهی پای تلویزیون می نشستم و تماشا می کردم. تماشای تصاویری از بی تابی و قدم برداشتن در مسیری ناشناخته. مسیری که انتهایش به بهشت اربعین میرسید. این ها به کجا می رفتند؟ این همه عشق، از کدام منبع انرژی ساطع می شود که دل هروله می کند برای رسیدن به معشوق.
آن روز، حسام و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من تکیه زده به پایه ی مبل، پوشیده در کلاه و پولیور، هر از گاه گوش تیز می کردم که حرفی از رفتن به مأموریت نباشد. تلویزیون مستندی پخش می کرد از پیاده روی میلیونی عاشقان حسینی در سال گذشته. حال خوشی در تک تک صحنه ها موج می زد.
مسافران از عشق می گفتند و لذت خستگی. مشام جانم، از جنون عاقلانه ی زُوار عطر خاک باران خورده به خود گرفت.
دلم بال گشود و میل پریدن کرد. چه قدر تا مرگ فاصله داشتم؟ یعنی میتوانستم برای یک بار هم که شده، قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم پناهنده شدم.
روی تخت، لب تاپ را باز کردم و پیاده روی زُوار امام حسین را در اینترنت جست و جو نمودم. عکس ها، هوایی ات میکردند. این همه یکرنگی از کجا سرچشمه داشت که چنین دل می برد؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنار پایم، روی تخت نشست.
ــــ خانم این جوری شوهرداری نمی کنن ها! من رو با اون دانیال اژدها تنها گذاشتی اومدی این جا!
بی توجه به کلام شوخش، رایانه را به سمتش چرخاندم.
ــــ حسام، اینا رو ببین! نمی شه ما هم بریم؟
نگاهش که به عکس ها افتاد، برق را در چشمانش دیدم.
ــــ دعوتنامه ت که امضا بشه، رفتی!
سادهلوحانه و عجول پرسیدم:
ــــ خوب بیا بگیریم، دوتایی بریم! حسام، من خیلی دلم می خواد برم تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. لبخند زد.
ــ ارباب خودش باید بطلبه، نطلبه تا خود مرز هم بری، برت می گردونن. واسه خودمم پیش اومده.
با تعجب نگاهش کردم.
ـــــ وااااا! حرفا می زنی! خب گذرنامه می گیری، می ری دیگه. بطلبه دیگه چه صیغه ایه؟
با انگشت ضربه ای به بینی ام زد و لحنش بامزه شد.
ـــــ صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه! به این راحتیها نمی شه صرفش کرد. نمونهش خودم، که لب مرز گذرنامه ام گم شد، اجازه ندادن برم کربلا، منم کباب شده برگشتم. تا آقا امام حسین زیر نامه ت رو امضا نزنه، همه ی دنیام جمع شن، نمی تونن بفرستنت حرمش.
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمی شدم. از دعوتی ماورایی می گفت که برای منِ تازه مسلمان، قابل درک نبود.
دستی بر محاسنش کشید و نرم گفت:
اما ظاهراً، این دفعه دیگه آقای طلبیده.
چشم هایم را تنگ کردم. سر به زیر و با مکث جملاتش را چشید تا خوب بیان کند. آرامشم را به هم ریخت. مستأصل، منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت. کلمات را شمرده شمرده و محتاطانه کنار یکدیگر چید.
ـــ راستش سارا خانم! من باید برم مأموریت!
ناگهان دنیا بر سرم مشت کوبید. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من جان به لبم رسید. ابروهایم در هم پیچید. انگشت اشاره اش را بر گره پیشانی ام کشید تا باز شود.
ــــ این جوری اصلاً خوشگل نمی شی ها!
لحن نرمی داشت که مهربانی از آن می بارید؛ ادامه داد:
_ من یه نظامی ام و شما تاج سر من. چند روز دیگه باید برم عراق. تأمین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه. از سراسر دنیا زائر می آد؛ پیاده و سواره. چشم خیلی ها به این جمعیت میلیونیه. باید امنیت حریم امام حسین را حفظ کرد. نباید خار به پای زُوار بره.
منم امسال طلبیده شدم. باید برم!
عراق؟ امنیت؟ آن هم در چند قدمی داعش؟! ناراحت گفتم:
ــــ منم میام! منم با خودت ببر!
نگاه مهربان و سکوتش، جواب چشمانم شد. عاشق که دل سپرده باشد، با پا می رود. وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می گیرد و می رود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🕊჻ᭂ࿐
🌷 «چشم به راهان»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
امروز هم به رخوت بی بادگی گذشت
آری گذشت! مستی دلدادگی گذشت
در آتش خیال تو با خود قدم زدم
دوران عاشقی به همین سادگی گذشت
می دانم ای فرشته که باور نمی کنی
شب های قصه گویی و شهزادگی گذشت
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو!
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمنده ی توایم و سرافراز از این که عمر
گر دین نداشتیم، به آزادگی گذشت
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
هدایت شده از °•♡تبلیغ و تبادل امیران♡•°
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
ادامه داستان در لینک زیر سنجاق است👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
سروش 👇
https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
هدایت شده از لینکدونی تخصصی مذهبی حوزوی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖
📒⃢🟡⃢🌸۞زمینہسازان ظہور إِمٰاممَهْدےٖ«عج»۞
🌟eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b
🌺طراحی پوستر و ابزار ادیت
eitaa.com/joinchat/3972333853C1a8b608c3c
🌺پوشاک گلوریافشن مناسب خوش پوشان(ارسال رایگان)
eitaa.com/joinchat/86311172Cca91adb44e
🌺رمز شادابی پوست و مو
eitaa.com/joinchat/790364444C6b874992b4
🌺خودســـازی تاظهـــور
eitaa.com/joinchat/3025797430C1e56b85d75
🌺پوشاک کارخانه به خانه (کیف و کفش +لباس بچگانه)
eitaa.com/joinchat/2673934636C00f697060d
🌺زندگے به سبڪ شهــــــــــــــــــــدا
eitaa.com/joinchat/1355481134Ccb5b9764bd
🌺کانال حراجی تن پوش کوچولو
eitaa.com/joinchat/4233953442Ca20c4bb2bb
🌺نظــم دهندهی کمد وکشو، جادوی نظم وآرامش
eitaa.com/joinchat/2970812691C563de19aec
🌺حجاب و عفاف استان اصفهان
eitaa.com/joinchat/740491287Cb90866cf04
🌺زندگی زیبا
eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
🌺ڪُلبہاے براے شعر
eitaa.com/joinchat/1691811841C92d373f59d
🌺ناز گالری(مینی دوره رایگان گلدوزی)
eitaa.com/joinchat/3075866850Cf80bdf6318
🌺فروشگاه بانوی خاص
eitaa.com/joinchat/4071358598C5e5495a21c
🔵#ویژه: کانال پر مخاطب «مشاوره تا ساحل آرامش...»
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
مگه میشه مذهبی باشیو این کانال رو نداشته باشی⁉️⁉️
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#بزرگترین و پربازده ترین #گروه تبادل لیستی شبانه
eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
🔹💠🔹
• شب زود بخواب و صبح زود بیدار شو
• صبحانه خوب بخور
• لبخند بزن
• اهدافی برای خودت تعیین کن
• صبور باش
• خودت رو دوست داشته باش
• مهربونی رو گسترش بده
• خودت رو باور کن
• عادت های بدت رو تغییر بده
• روی نکات مثبت تمرکز کن
• از مقایسه خودت با بقیه دست بردار
• رؤیاهای خودت رو بنویس
👈🏽 اگر حالت خوب نشد!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🌸🍃🌲
تا حالا صدای بچه آهو شنیده بودید؟
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نباید کار را رها کرد،
🏢 ساخت ساختمان را باید آغاز کرد و آرام آرام پیش رفت!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🥚 تخم مرغ یک رنگ است.
اما وقتی آن را شکستی، دو رنگ می شود!
آدم ها رو نشکن!
🌿 @sad_dar_sad_ziba