eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
570 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹🔺🔻🔹🔹 🔺 «افراد زیر ۱۸ سال بین ساعات ۲۲:۳۰ تا ۶:۳۰ حق استفاده از شبکه‌های اجتماعی را ندارند. هر کسی که می‌خواهد در این زمان از رسانه‌های اجتماعی استفاده کند باید تأییدیه ی سن بگیرد.» ❗️ فکر می‌کنید این قانون در کدام کشور جهان سومی اجرا می‌شود؟ بله، درست حدس زدید، آمریکا! 🇺🇸 ↩️ درست بر خلاف تجویزهایی که برای ما و خانواده های ما دارند! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿 و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود و دوست داشتن آن كلمه ی نخستين بود خدا امانت خود را به آدمی بخشيد كه بار عشق، برای فرشته سنگين بود و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد كز اين دو، حادثه ی اولی، كدامين بود اگر نبود به جز پيش پا نمی ديديم هميشه عشق، همان ديده ی جهان بين بود به عشق از غم و شادی، کسی نمی گيرد كه هر چه كرد، پسنديده و به آيين بود اگر كه عشق نمی بود، داستان حيات چه گونه قابل توجيه و شرح و تبيين بود؟ و آمديم كه عاشق شويم و درگذريم كه راز آمدن و مرگ آدمی، اين بود «حسین منزوی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
گل های شمعدانی. علی زند وکیلی (1).mp3
10.91M
🌿 🎶 «گل های شمعدانی» 🎙 علی زند وکیلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «روز اجرای عدالت بر ستمگر، سخت تر از روز ستم بر ستمدیده است.» [حکمت ۳۴۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با حق نیستی، حتما طرفدار باطلی! اگر با مظلوم نیستی، حتما طرفدار ظالمی! بین این دو، حالت وسطی وجود ندارد! /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
چیزی که سرنوشت انسان را می‌سازد تنها استعدادهای او نیست؛ بیش از آن، انتخاب های اوست که راه و سرنوشت او را می سازد؛ این که چه کسی و چه مسیری را انتخاب می‌کند! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 بچه ها شاید شنونده های خوبی نباشند اما مقلدهای خوبی هستند! داد بزنید ⬅️ داد می‌زنند لج کنید ⬅️ لج می‌کنند اول سلام کنید ⬅️ اول سلام می‌کنند احترام بگذارید ⬅️ احترام می‌گذارند ✔️ تغییر را از خودمان آغاز کنیم. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 دست هایی که می شنوند! دست هایی که می بینند! 🔹 داستان یک خانواده ی ویژه! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
انسان ها در پایان شاید حرف‌های دشمنانشان را فراموش کنند، اما سکوت دوستانشان را هرگز! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش نهم: بعد از آن مهمانی، باز هم به روال گذشته، به امامزاده م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دهم: در این هیاهو، آسمان هم خیال باران به سر داشت. نعره ی رعد در گوش هایم پیچید و وحشت خونم به هزار رسید. به محض چکه ی اولین قطره ی باران بر گونه ام، خطاب به دانیال جمله بافتم که دخترک چشم آبی را به داخل خانه ببرد؛ سارایی که با آن حجم از لاغری، بلند کردنش از کودکی ده ساله هم بر می آمد، چه رسد به یگانه برادر تنومندش. دانیال به سرعت او را در آغوش جای داد و زیر رگبار باران، دوان دوان راهی خانه شد. کنار تبریزی بلند ایستادم و شتاب گام های مرد مو طلایی بر نگاهم نشست. انگار خدا وقت تقسیم عشق، سرگُلش را لقمه ی قلب این جوان نموده بود. بیچاره مادرم که از برادر فقط نام ها و زخم زبان هایشان را به کام دل داشت و بیچاره دایی هایم که از برادری فقط اسمش را یدک می کشیدند. زیر رحمت پرسوز الهی، قطره قطره خیس می شدم که با وزش باد پاییزی لابه لای استخوان هایم به خود آمدم. برای کمک کردن به سمت عمارت قدم تند کردم. به محض گشودن در، گرمای ملس فضا بر پوستم نشست و به جانم لرز انداخت. دنبال صدای دانیال به اتاق دخترک چشم آبی دویدم. پروین کنترل اوضاع را چنگ زد. ــــ دانیال برو از اتاقت پتو بیار، این کمه. زهرا جان تو هم بیا کمک کن مانتوش رو دربیاریم؛ بارون خورده، نم داره. بدتر لرز می افته به جونش. در این بین، مادر زبان بسته، تسبیح به دست و مسکوت، کنار تخت نشسته بود و نوازش وار بر موهای دخترکش دست می کشید. آخ از این زن های زندگی که حافظه شان هم برود، عشق مادرانه شان نمی رود. دانیال شتاب زده رفت و با پتویی بازگشت. به کمک پروین مانتو را از تنش خارج کردیم. دو تا پتو رویش کشیدیم و منتظر نشستیم. مادر بالای سر، برادر پایین پا، پروین با لیوانی چایِ داغ کنار چارچوب در و من جمع شده در خود و تکیه زده به دیوار، زیر پنجره ی اتاق. نمناکی لباس‌هایم بر گرمای اتاق می چربید و استخوانم را به رعشه می انداخت. رعشه ای که عصبانیت دانیال بیشترش کرد. عصبانیتی که خلاصه می‌شد در خط و نشان کشیدن برای خواهر کوچک تر، خواهری که حالا لرز از وجودش افتاده و بدون هیچ حرفی فقط و فقط ابروهای گره خورده مرد نگران را تماشا می کرد. _ دانیال نیستم اگر باز بذارم بری امامزاده. ببین وضعت رو. اگر دلت برای خودت نمی سوزه، نسوزه، به درک، اما من چی من بدبخت دیگه کسی واسه م نمونده، می فهمیمی این رو؟ حسام رفت، سارا. رفت، بفهم. بفهم این رو! نمی دانم چرا اما با هر کلمه ی پر عجزش که گاه به آلمانی ادا می شد و نامفهومی اش توی ذوق می زد قطره ای اشک از گوشه ی چشمانم می چکید. پروین کنار دانیال ایستاد و به آرامش دعوتش کرد اما انگار آتش دانیال به این آسانی‌ها قصد خاموشی نداشت. _ نه پروین خانم، امروز تا دم مرگ من رو برد و برگردوند. سر چرخاند. تیر پر توبیخ نگاهش، من را هم هدف گرفت که ناگهان رنگ لحن و چشمانش سست شد. _ زهرا خانم حالتون خوبه؟ دارین می لرزین. با این حرف، توجه پروین هم به من جلب شد. ـــ الهی بمیرم مادر آخه امروز این جا چه خبره؟ مرد مو طلایی به سرعت از اتاق بیرون رفت و پتو به دست بازگشت با لحنی که هنوز خشونت به جان داشت، پتو را به پروین سپرد و لیوان چای را گرفت. _ این رو بنداز روشون. با توانی تصنعی روی زانوهایم ایستادم و چانه ام را محکم فشار دادم تا صدای به هم خوردن دندان ها بیشتر رسوایم نکند. ـــ نه، من خوبم. دیگه داره تاریک می شه فقط چادرم رو بدین که می رم خونه. انگار چندان موفق نبودم چون اخم ابروان و غیض کلمات دانیال خطاب قرارم داد که در این باران جایی نمی‌روم، لباس عوض می کنم و تا آمدن طاها منتظر می مانم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 این جا مجازی است و هر چیزی قابل باور نیست! 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 پرکارترین آدم‌هایی که در زندگی دیده‌ام همیشه وقت کافی برای انجام هر کاری داشته‌اند. کسانی که هیچ کاری نمی‌کنند، اغلب خسته‌اند و هیچ توجهی به اندک کاری که لازم است ندارند. مدام شکایت می‌کنند که روز بسیار کوتاه است. 👌🏽 حقیقت این است که از جنگیدن می‌ترسند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹 بیشتر قریب به اتفاق مردم، خواستار برخورد با ساختارشکنی عده ی معدود بد پوشش در اماکن عمومی 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
یکی از قانون های زندگی این است که باید از چیزهایی بگذری تا چیزهای بهتری را به دست بیاوری! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌿🍁🌿 شراره ی غم عشق آتش افکن است هنوز بیا که آتش مهر تو روشن است هنوز شکایت از تو ندارم ولی بیا و ببین چه زخم های عمیقی که بر تن است هنوز درختی ام که بر آن حک شده است نام کسی غمت مباد که یاد تو با من است هنوز اگر تو صخره ای و سنگدل، من آن موجم که هر نفس هوسش با تو بودن است هنوز دلم به یاد تو همصحبت رقیبان است وگرنه با همه غیر از تو دشمن است هنوز «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
تصمیم بگیر با دل‌خوشی‌هایِ ساده، معادله ی پیچیده‌ ی زندگی را دور بزنی! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🏡 خانه ات آباد! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دهم: در این هیاهو، آسمان هم خیال باران به سر داشت. نعره ی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۱: یک ساعتی از آن همه تشویش می‌گذشت و انگار همه چیز آرام گرفته بود. صدای گپ زدن های طاها و دانیال از پشت در بسته ی اتاق در حس شنوایی ام می پیچید و من بی حوصله، محتویات کاسه گل سرخی آش را زیر و رو می کردم که پروین به دستم داده بود. نجوای نحیف سارا من را خواند که چرا آشم را نمی خورم. پشتم را از لبه ی تخت کندم و به سمتش چرخیدم. _ امروز چرا یه دفعه اون طوری شدی؟ چی دیدی؟ طفره رفت و از عطرِ خوشِ پیاز داغ گفت. مطمئن بودم تماشای چیزی آن‌گونه به مرگ نزدیکش کرد. با سماجت سؤالم را ورد زبانم نمودم. پتو را کنار زد کاسه ی گلِ سرخ آش را از دستم گرفت چند قاشق از آن را به کام کشید و زبان به تعریف گشود. نمی خواست پاسخم را بدهد، اما چرا؟ صدای زنگ گوشی از کیف کوچک آویزان به جا رختیِ پشت در اتاق بلند شد. انگار که راه فراری یافته باشد، کاسه را به دستم سپرد و از جایش جهید. دوست داشتم بی رحمانه بگویم: «تو غیر از من چه کسی را برای درد دل داری که این طور بچگانه از سؤالم می گریزی؟» پوزخند نگاهم را خواند و ساده لوحانه زمزمه کرد: _ شاید فاطمه خانم یا احیاناً یان باشد. گوشی را بیرون کشید و پاسخ گفت. کاسه ی آش را عصبی روی میز کنار تخت گذاشتم و مقابل آینه ایستادم تا آماده ی رفتن شوم. با کلافگی نگاهی به لباس های گشاد و گلدار پروین که حالا جامه ی تنم بود انداختم. روسری بر سر مرتب کردم و قصد برداشتن چادر از گوشه ی تخت داشتم که نگاهم به صورت گچ سارا و گوشی چسبیده به گوشش کشیده شد. رنگ پریدگی قسمتی از جانش بود اما این بار زیادی به مُردگان شباهت داشت؛ درست شبیه به حال عصر. ضربان قلبم دویدن را آغاز کرد. مقابلش ایستادم. _ سارا، خوبی؟ چرا باز این جوری شدی؟ چی شده؟ گوشی از دستش افتاد. معده اش را چنگ زد. جان به آغوش در سپرد و بی رمق روی زمین نشست. دیگر اطمینان داشتم خبری هست که خوش نیست. دستپاچه روی زانوهایم فرود آمدم و وحشت زده دلیل حالش را جویا شدم اما جز یک کلمه چیزی عاید کنجکاوی ام نشد. _ برگشته... نمی دانستم از چه کسی حرف می زند اما یقین داشتم هرچه هست ارتباط نفس به نفس دارد با تماس چند ثانیه ی پیش به گوشی اش. _ سارا، کی برگشته؟ اصلاً کی بود پشت خط؟ گوشی را از کنار پایه ی تخت چنگ زدم اما جز بوق های ممتد چیزی دستگیرم نشد. چون جنینی خفته در رحم مادر، دخترک چشم آبی نقش زمین گشت. ترس بر مویرگ هایم هجوم آورد. صورتش را میان دستان منجمدم قاب کردم و مضطرب صدایش زدم. چشمانش یارای هوشیاری نداشت. سرفه یقه ی بی رمقی اش را درید. ناگهان نوار باریک خون چون آرایشگران بر بی رنگی لب هایش انگشت کشید. ترس، اختیار از وجودم ربود و جیغ، افسار هستی ام را به دست گرفت. متشنج، کمک می خواستم و نفس های یکی در میان سارا این دیوانگی را برایم آسان می نمود. حرکت تند دستگیره ی در و فریاد های وحشت زده ی دانیال من را به خود آورد. هق هق کنان یک دستم را حائل در کردم. _ نه، نه! در رو هُل ندین، سارا پشت در افتاده. طاها با آرامشی ساختگی قصد حکومت بر تلاطم فضا و طوفان مرد مو طلایی را داشت. _ زهرا نترس. فقط سعی کن از جلوی در بکشیش کنار. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
یادت نرود کمی زندگی کنی میان این همه هیاهو. 🌱 🪴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اوج تمدن غربی ⚫️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 گیلان شهرستان تالش روستـــای طـولارود / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زندگی اون قدر جدی نیست که به خاطرش لبخند رو از خودت دریغ کنی! به قول حافظ: «گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿 🤲🏼 الهی! ای کریمی که بخشنده ی عطایی و ای حکیمی که پوشنده ی خطایی و ای احدی که در ذات و صفات، بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی به ذات لایزال خود و به صفات با کمال خود و به عزت جلال خود و به عظمت جمال خود که جان ما را صافی خود ده، دل ما را هوای خود ده، چشم ما را ضیای خود ده و ما را آن دِه که آن بِه و ما را مگذار به که و مه! 📚 «مناجات نامه» «خواجه عبدالله انصاری» 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌴 ریشه دار و پرثمر باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃