همهمون یه بار بدون این که بدونیم، برای آخرین بار همدیگه رو می بینیم، حرف می زنیم و ساده می گذریم
و بعدش تا ابد حسرت تکرار اون لحظه رو میخوریم!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🍁🌿
🌻 ای گل آفتابگردان ناز!
عاشق خورشیدی و چشم تو باز
ای ثمرت در سر و سر، سر به زیر
وی سر تو قیمتی و تن فقیر
ای تن و جسمت شده از خود تُهی
طعنه زدی بر تن سرو سَهی 🌲
☀️ عاشق خورشیدی و مهرش به دل
گاه ز خورشید رخ او خجل
دیده به دیدار، بسی دوختی
در طلبش معرفت اندوختی
کال بُدی سربههوا و پَریش
پخته شدی سر به قدم های خویش
خوب نگر! چِهر تو خورشیدگون
نزد تو خورشیدوَشان، سرنگون
از نفس قدسی او زر شدی
وز همه ی سایه خوشان سَر شدی
گشت چو خورشید فلک، روی تو
ظاهر تو، باطن تو، خوی تو
عاشق و معشوق، به سان همند
از همه رو هم دل و جان همند
جاذبه و دافعه ی یار، تو
جرعه ای از جام می یار، تو
روی تو روی گل یار است و بس
روی که نه، آینه دار است و بس
نَحل ز شهدت عسل اندوخته
لاله ز فیضت هنر آموخته
لاله ی بی معرفت دل سیاه
گشت ز شاگردی تو دادخواه
در پی درس تو فداکار شد
سر به بدن داشتنَش عار شد
پس قلمت از دَم او سَرتَر است
علت کار از خود آن برتر است
لاله ز سرمشق تو خورشید یافت
رود از آن رو سوی دریا شتافت
تا که مرادت نظری سوی او
برکُنَد و برکَنَد از کوی او
شب به سحر، سر به زمین داشتی
سجده زدی بذر طلب کاشتی
ماه و ستاره، همه رخسار نیک
عرضه نمودند به پیش تو لیک
دل به تماشای کسی خوش نشد
در طلبش سوخت و خامُش نشد
از چه دلت بر رخ مه، دل نبست؟
ماه به معشوق تو محتاج هست
یار ز صبرت همه خوشنود گشت
وین ادبت جمله تو را سود گشت
صبح که شد آن شب مهجوری ات
نور رخ یار به دلجویی ات
شبنم اشک تو خریدار شد
بی دلی ات وصل به دلدار شد
«نَعبُدِ» تو گشت تو را «نَستَعین»
نکته ی سرشار بجویم همین
سر که شُدَت پخته و پرمغز و بار
می شود آماده ی دیدار یار
سر ز تنت قطع شود از قفا
میشوی الگوی خلوص و وفا
بهر تو فرجام، همین است هین!
عمر تو را کام، همین است هین!
کال بُدی، پخته شدی، سوختی
بر همگان عاشقی آموختی
«صابر دیانت»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
خوب را همان اندازه که هست غنیمت شمر!
(برای بیش تر شدنش تلاشت را بکن اما پیش از آن، همان اندازه که هست را حفظ کن!)
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
حالا که رفته ای
پرندهای آمده است حوالیِ همین باغِ رو به رو
هيچ نمیخواهد
فقط میگوید:
کو کو؟
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
تا می تونید قهر نکنید.
اگر هم یهویی پیش اومد، برید بهش بگید که:
«من فکر میکردم تا همیشه کنارمی؛
واسه همین هیچ وقت نداشتنت رو یاد نگرفتم.»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم در آمد بالا و یک زندگی راحت...
حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که می رم پزشک می شم و بعدش هم خدمت به مردم!
اما به همه ی این ها پشت پا زد و برای حفظ کشور موند.
در پایان هم چه خوب مزدش رو از خدا گرفت.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
این هم یه راهشه!
با محبت، با خوشرویی!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 نا اُمیدی
ترسناکتر از پیری است.
در پیری
جسم ما چروکیده میشود،
در نومیدی روح ما!
🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس اروپا
یا کشور جنگ زده!
🇫🇷 فرانسه ی مَکرون مَکّار
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 کردستان زیبا
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۶: نمیدانستم کجای دنیا ایستاده ام. گیجی امانم نمی داد. د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۷:
لباس هایم را پوشیدم. چشمم به آینه ی آویزان از دیوار افتاد. رنگ پریدگی صورتم زیادی خودنمایی میکرد. داشتم کیفم را برمی داشتم که مادر با آن پیراهن گلدار دوست داشتنی اش وارد اتاق شد. کفگیر به دست، میان چارچوب ایستاده بود. در نگاه متعجبش نگرانی موج می زد.
_ خوبی زهرا؟! چیزی شده؟ با این حالت کجا داری می ری؟!
می دانستم در صدم ثانیه فکرش تا انتهای اضطراب دویده و تا دلیل قانع کنندهای نیاورم اجازه ی خروج نمیدهد.
_ چیزی نشده مامان، فقط می رم یه سر به سارا بزنم. دیشب خواب بد دیدم.
نفس راحتی کشید و سپس مادرانه، آسمان و ریسمان بافت تا قانعم کند این جان تبدار استراحت لازم دارد و خوابم شیره ی هذیان گویی های دیشبم بوده؛ او نمیدانست چه آشوبی به کام داشتم.
با قربان صدقه راضی اش کردم و راهی شدم. در طول مسیر، مدام گفته های ناشناس را با دانیالی که می شناختم مطابقت میدادم اما یکی نمی شدند. ولی مگر این خاک، خائنین تسبیح به دستی چون «مسعود کشمیری» را کم دیده بود؟!
با حال معلق وارد راهرو شدم. فاطمه خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و خیره به کفپوش زیر پایش، دانه دانه تسبیح میانداخت. مقابلش ایستادم. با صدایی خراشیده سلام گفتم. به محض دیدنم لبخندی بر چروک غصه دار صورتش نشاند اما انگار پریشان خیالی ام زیادی هویدا بود که دلواپسانه حالم را جویا شد. با آرامشی ساختگی تمام کاسه ها را بر سر سرماخوردگی شکستم.
نگاهم دانیال را جست و جو می کرد اما خبری نمی یافت. شوریده افکار، احوال سارا را جویا شدم. لرزش صدای فاطمه خانم حواسم را به خود کشید.
ـــ خوب نیست زهرا جان. اوضاع سارا اصلاً خوب نیست. یه ربع پیش با دکترش حرف زدم، می گه امیدی نیست. فقط دعا کن!
بند دلم پاره شد. آه از نهادم سر به آسمان گذاشت. دیگر نمی دانستم این درد را کجای دلم جا بدهم. کنارش روی صندلی نشستم.
_ آقادانیال می دونه؟
لبه ی چادرش را بین انگشتانش گرفت تا از سر لیز نخورد. آشفتگی یک مادر را در چشمان عزا زده اش می دیدم.
_ نه، خبر نداره، انگار خواست خدا بود که امروز این جا نباشه. اگر حرف های دکتر را می شنید پس می افتاد.
به فرض درست بودن گفته های آن ناشناس، دانیال باید سر بر زمین می گذاشت محض مُردن؛ چون او مقصر این نفس های یکی در میان سارا بود و بس.
این اغما یعنی این دخترک چشم آبی از هیچ چیز خبر نداشت؛ نه حیات پدر، نه روباه صفتی برادر.
اما...
اما باز هم نمی توانستم باور کنم که دانیال آن کسی که شهید حسام، پدر، طاها و اصلاً همه ی ما می شناختیم نباشد.
_ آقادانیال کجاست؟!
اشک از گوشه ی چشمش گرفت.
_ نمی دونم. صبح اومدم دیدم نیست. احتمالاً رفته خونه استراحت کنه؛ آخه اون هم سرماخورده. دیروز اومدم دیدم نای حرف زدن نداره، داشت تو تب می سوخت. هر چی گفتم برو خونه، این جوری خودت رو می کشی، گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت بگو، این دانیال می توانست شبیه به حرف های آن ناشناس باشد؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄