🌿🌸🌿
وقتی که از کسی انتقاد میکنیم، داریم به نوعی «جراحی شخصیت» میکنیم.
اما همانند جراحی که میخواهد توموری را از بدن بیماری خارج کند و هنگام جراحی مواظب است رگ و پیهای سالم اطراف تومور آسیب نبیند ما هم باید مراقب باشیم.
پس هنگامی که تیغ انتقاد را در دست میگیریم باید همان قسمتی را که لازم است زیر تیغ ببریم و مواظب بخشهای سالم شخصیت مخاطب باشیم.
مثلا وقتی میخواهیم از كسی بهخاطر مسئولیتپذیر نبودن انتقاد کنيم، نباید از واژههایی مانند «از تو ناامید شدم» يا «تو هیچی نمی شی» و جملاتی که کل شخصیت را زیر سؤال میبرد استفاده کنيم.
راه درست اين است كه پس از گوشزد کردن نکات مثبت شخصیت فرد که مطمئنا همه دارا میباشند از مسئولیتپذیر نبودن وی انتقاد كنيم.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨
برای خودت چای درست کن!
گوشی را برای چند ساعت کنار بگذار!
کتاب مورد علاقه ات را بخوان!
⏳ زمان کوتاه است؛
دلخوشی ها را از دست ندهیم!
💫 @sad_dar_sad_ziba
اون هایی که از دلخوشی های کوچیک لذت نمی برن، زندگی رو از دست می دن!
🌸 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به چشات یاد بده بعد از این
از نگاه تو مواظبت کنن
🌿 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
📱
اگر می خواهیم اهمیت فضای مجازی را بهتر متوجه شویم؛ باید بدانیم قیمت توییتر، از مجموع ارزش قیمت این ۱۵ باشگاه بنام جهان بیشتر است!
👈 این یعنی اطلاعات ما، بیش از هواداریمان میارزد!
#سواد_رسانه
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💀 دزدی که تلفن همراه شهروند مشهدی را دزدیده بود
و دستگیری ۱۰ ثانیهای او توسط پلیس گشتی لباس شخصی
✋🏽 دمت گرم آقای پلیس!
❇️ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۸: در آن سرما حس حرارت داشتم. بغضم را قورت دادم. در اجبار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۹:
خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایستاد. سوار شدم. ماشین که حرکت کرد، یادم آمد جز دو هزار تومان، پولی برایم نمانده. همین را کم داشتم. نگاهی به نیمرخ راننده انداختم. ماسک پزشکی روی صورت داشت. یکی در میان عطسه می زد و بینی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد. خواستم بگویم پیاده می شوم که با صدای گرفته خطاب قرارم داد:
«آبجی کجا تشریف می برید؟»
صدایش به نظر آشنا آمد. کنجکاو نگاهی به قاب چشمانش درون آینه انداختم. این چشم ها... بله، من می شناختمشان. مبهوت ماندم. توان حرف زدن را از دست دادم. او زنده بود؟ اما خودم نیمرخ غرق خونش را دیدم. توهم بود یا واقعیت؟!
نگاهی مطمئن به تحیر چشمانم انداخت. نه، واقعاً عقیل بود؛ همان چهار شانه ی نچسب که می گفت موجی صدایش می کنند. به آنی، های و هوی روحم آرام گرفت. دهان گشودم برای خواندنش که به بهانه ی پاک کردن بینی دستش را بالا برد و به نشانه ی سکوت تکان داد.
یعنی دیگر تنها نبودم؟
اعماق قلبم گرم شد. اشک روی گونه ام لیز خورد. اما اگر آن ابلیس می فهمید... آخر او مثل جن همه جا بود. جان برادرم طاها چه می شد؟ سیلاب اضطراب بر دلم هجوم آورد. نمی دانستم چه کنم.
نگاهی به بیرون انداختم . ماشین در حال حرکت بود و نمی توانستم پیاده شوم. بدون آن که متوجه باشم پای سالمم را تند و تند تکان می دادم. آهنگی قدیمی از ضبط ماشین پخش می شد؛ همان آهنگ مورد علاقه ی مادربزرگ که از پارسال بهار و زیارت دسته جمعی می گفت، اما آشوب درونم آرام نمی گرفت. عقیل با لهجه ی مشهدی، زبان به غر غر زدن گشود.
_ آبجی جان، چه قدر دیگه زمان لازمه تا به نتیجه برسید که من الآن شما رو کجا برسونم؟
مانده بودم میان زمین و آسمان. به آرامش چهره اش در آینه خیره ماندم. نگاهش را به طوفان مردمک هایم دوخت. مردد گوشی را میان انگشتانم چلاندم. تردید وحشت زده ام را خواند. پلک بر پلک فشرد و اطمینان بر استیصالم پاشید. سکوت، من را به این جا کشانده بود، پس نباید باز حماقت می کردم. با صدایی که می لرزید نشانی را خواندم. لحنی کلافه به خود گرفت.
_ خانم ها می خوان برن مهمونی، یه هفته فکر می کنن که چی بپوشن. می خوان مهمون دعوت کنن، یه ماه فکر می کنن که غذا چی درست کنن. فقط وقتی واسه شون خواستگار می آد، بدون فکر کردن سریع بله رو می گن، بعد پسر مردم رو یه عمر بیچاره می کنن.
جملات و لهجه اش بامزه بود اما حتی لبخندی کوچک بر لبانم جای نگرفت.
_ شما هم جای آبجی ما... همچین که از سربازی اومدیم، ننه مون پاش رو کرد تو یه کفش که یه دختر واسه ت نشون کردم عین پنجه ی آفتاب. باید بیای بریم برات بگیرمش. هر چی گفتم آخه کارم کجا بود، زن می خوام واسه چی توی این بدبختی و بی پولی، گفت باید بری بگیری. گفتم اشکال نداره، می رم خواستگاری، دختره بفهمه راننده تاکسی ام می گه نه؛ این جوری ننه مون هم دست از سرمون بر می داره. هیچی دیگه... رفتیم خواستگاری، دختره هم نه گذاشت نه برداشت گفت بله. بیچاره شدم آبجی، بیچاره! زن نگو، مادر فولاد زره! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! ظاهرش عین حنا دختری در مزرعه اما...
الآن یه هفته ست روزگارم رو سیاه کرده که باید این سرویس طلا رو برام بخری.
گوشی را از روی داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
_ آخه نگاه کنید شما... من اگه تموم زندگی خودم و خاندانمون رو هم بفروشم، نمی تونم یه لنگه گوشواره ی این سرویس رو بخرم.
گوشی را با اضطراب از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم. روی صفحه نوشته شده بود:
«نترسید... گوشی رو بذارید تو جیب لباستون ؛طوری که کاملا پوشیده بشه. مراقب باشید هیچ حرف مشکوکی نزنید.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگه فکر کنید همیشه حق با شماست،
هیچ کسی برایتان نمی ماند
و هیچ وقت چیزی یاد نمیگیرید.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
از تو وقتی خواستی با خود همآغوشم کنی
چشم پوشیدم، که ترسیدم فراموشم کنی
سرو عریانی که با پاییز میآمیخت، گفت:
کاش پیش از برف، با آتش کفنپوشم کنی
باد روشن میکند خاکستر افسرده را
شعلهورتر میشوم هرقدر خاموشم کنی
تلخی و شیرینی دشنام و لبخندت یکی است
باز کن لب تا به سِحر عشق، مدهوشم کنی
من نمیمانم میان برزخ وصل و فراق
باید امشب یا ببوسی یا فراموشم کنی
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📿
خدایا!
تو می دانی و می توانی؛
آنچه صلاح است عطا کن!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۹: خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۰:
عقیل یک بند غر می زد:
«باباش یه کارگر ساده ی نونواییه. آدم خوبیه. شاطر اصغر می گفت که یه بار می خواسته از دست مادر زنم خودش رو پرت کنه تو تنور که جلوش رو گرفتن.»
چرا باید گوشی را می پوشاندم؟ کاری که خواسته بود را انجام دادم. پیام دیگری روی صفحه آمد:
«یه گیره ی روسری کنارتون روی صندلیه. برش دارید و خیلی عادی بزنید به روسریتون.»
قلبم به شدت می تپید. حرف های عقیل در پس زمینه ی آن آهنگ قدیمی بیشتر عصبی ام می کرد. می ترسیدم. حس می کردم که کسی تماشایم می کند. گوشی را به طرف عقیل گرفتم.
_ بله، این ها خیلی گرونن.
بدون این که نگاه از مقابل بگیرم، دست روی صندلی کشیدم. گیره را یافتم. یک گیره ی ساده بود با نگینی شیشه ای شبیه به همان که کنار چانه ام به روسری داشتم. به بهانه ی مرتب کردن روسری، آن را با گیره ی خودم عوض کردم. عقیل دوباره گوشی را به طرفم گرفت.
_ این عکس خانممه. وای، وای، وای! مار خوش خط و خال! فکر کنم بابای خدا بیامرزم ازم راضی نبود که این مار زندگی قسمتم شد.
گوشی را گرفتم.
«حواسمون بهتون هست. نگران طاها نباشید. فقط طبق مسیری که براتون مشخص می کنه پیش برید.»
نفس عمیقی از عمق جانم برآمد. این بازی ترسناک بود، اما دلم به امنیت یگانه برادرم خوش شد و همین در این وانفسا راضی ام می کرد. گوشی را برگرداندم.
_ خانم زیبایی هستن.
جمله ام تمام نشده بود که عقیل شروع به عجز و ناله کرد از عمل بینی و گونه همسر خیالی اش. زیادی در نقش فرورفته بود. این به اصطلاح موجی و این همه حرافی؟! حسم می گفت در تمام عمرش، این قدر چانه به جمله بافی تکان نداده است. بالأخره بعد از دست و پا زدن مقابل پیست ایستادیم.
_ آبجی جان، بفرمایید. ببخشید تو رو خدا، سرتون رو درد آوردم.
آسمان ابری، رو به دلگیری عصر می رفت. می ترسیدم. دوست نداشتم پیاده شوم. دلم می خواست بگویم:
«من رو ببر خونه مون، دلم چای دارچینی مادرم رو می خواد.»
نگاه جدی عقیل از چار چوب آینه به دلهره ی چشمانم دوخته شد. خرابی حالم را خواند. پرده ای از عطوفت مردانه بر مردمک هایش نشست. مژه به مژه گره زد تا دلم قرص شود. قطره اشکی لجباز روی گونه ام لیز خورد. غم بر چهره اش نشست اما با همان لهجه ی شیرین مشهدی، تعارف زنان، کرایه را اعلام کرد. بدون هیچ حرفی، تنها دو هزار تومانی مانده ته جیبم را مچاله کردم و به او دادم.
_ آبجی، اجازه بده بقیه ی پولت رو بدم.
چهار تا صد هزار تومانی لای دو هزار تومان گذاشت و برگرداند. مغموم و پریشان پیاده شدم. گوشی ام زنگ خورد. کف دستانم به سوزن سوزن افتاد. دل آشوب پاسخ دادم. صدای نحسش در گوشم پیچید.
_ خودت رو با اسم و فامیل معرفی کن. بگو مهمون آقای .... هستی.
از شنیدن نام کمی جا خوردم، اما حتماً تشابه اسمی است. طبق گفته اش، خودم را مهمان آقای .... معرفی کردم و وارد محوطه شدم. دوباره با گوشی ام تماس گرفت:
_ برو قهوه خونه ی پیست. یه میز دو نفره کنار پنجره هست، همون جا منتظر بمون.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
«مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ، و َالْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَى»
«چه زشت است افتادگی و فروتنی (در برابر ديگران) به هنگام نياز
و جفا و خشونت به هنگام بى نيازى و توانگرى!»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─