فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اغتشاش ها و آشوب ها
اگر برا برخی آب نداشت
برای بعضی نون داشت!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
جز شیفتهی سراب و رؤیا نشدیم
رفتیم کسی شویم امــــــا نشدیم
یک عمـر دویدیم ولی سمت کویر
افسوس که ما عاشق دریا نشدیم
«اسماعیل علیخانی»
💫 @sad_dar_sad_ziba
این جوری بچه رو خواب کنید! ☺️
اون قدر دست و پاش رو تکون داد و ذوق کرد، خسته شد...
سه ساعته که خوابیده! 😍
#خودمونی 🧶
💫 @Sad_dar_sad_ziba
✨
🌿🌸🌿
راهکار خوب برا بالا بردن «عزت نفس» :
❇️ به قول هایی که می دی عمل کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیشرفته بودن کارشون به جایی رسیده که صدها نفر در برلین، پایتخت آلمان تجمع کرده اند و زوزه می کشند تا بگویند ما سگ هستیم!
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹 شهر سلماس
/ آذربایجان غربی
شهری با معماری شطرنجی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹
بانوی ایرانی
بهترین پزشک فوق تخصص غدد اطفال در جهان
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍀🌺🍀
💧 جایی که عقل و اخلاق باشد،
🌱 عشق می روید.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش پنجم:
ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و از بازار کهنه گذراندند. جوانک توی قفس بود. او را از دمشق آورده اند. سرباز مراقبش گفت که ادعای پیامبری کرده است. حدس میزنم مشاعرش به هم ریخته و خون به مغزش نمیرسد.
کنجکاو شدم ببینمش. شاید پیش از آن که دوستمان ابن زیات او را به تنور بیندازد، بتوانم درمانش کنم. شنیدن خزعبلات این جور آدمها سرگرم کننده است.
داروغه برخاست و کمربندش را محکم کرد.
ـــــ تو باید مفتّش یا محتسب میشدی!
به حال خوشت غبطه میخورم که برای تفریح به سیاه چال سر میزنی! دیوانگی اقسام دارد؛ شاید خودت هم از درمان بینیاز نباشی.
ــــ او را به سیاه چال انداختهاید؟
داروغه سر تکان داد.
ــــ دستور این بود که آن جوانک در سیاه چال، در سلولی انفرادی زندانی شود. هیچ کس نمیداند تا کی باید آن جا بماند تا نوبت مکافاتش برسد.
دفتر بزرگی را باز کرد و ورق زد. انگشت روی سطری گذاشت.
ــــ قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار!
آن پایین، زندانیان نامی ندارند. پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم.
عذرم را بپذیر که او را بالا نمیآوریم و تو را نزدش میفرستیم. باید بروم گشتی بزنم. با من بیا!
از اتاق بیرون آمدند.
داروغه ابن خالد را به زندانبانی سپرد و رفت تا به قسمتی از زندان سر بزند. ابن خالد و زندانبان در انتهای حیاط وارد اتاقکی چوبی شدند. بالای اتاقک، حلقههایی فلزی بود که به طنابهایی کلفت و چرخ چاهی وصل بود.
زیر اتاقک، چاهی بزرگ و تیره دهان گشوده بود. زندانبان به ابن خالد اشاره کرد تا ستون میان اتاقک را بگیرد. زنگی را به صدا درآورد. چهار زندانی چرخ چاه را چرخاندند. اتاقک وارد چاه شد و پایین رفت.
تاریکی ابن خالد را در میان گرفت. پس از دقیقهای، اتاقک به زمین نشست. نگهبانی که مشعلی در دست داشت، در اتاقک را باز کرد. ابن خالد در مقابل خود راهرویی طولانی و نیمه تاریک دید که چند مشعل دیواری به آن روشنایی اندکی میدادند.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم!»
نگهبان، مختصر تعظیمی کرد.
ـــــ زندانی خوش شانسی است؛ تازه او را آورده اند و ملاقاتی دارد!
زندانبان به ابن خالد اشاره کرد که به دنبال نگهبان برود. خودش در اتاقک ماند. در را بست و زنگ را چند بار به صدا درآورد.
اتاقک از جا کنده شد و بالا رفت. ابن خالد به دنبال نگهبان راه افتاد. هوای سیاه چال مرطوب و سنگین بود و بوی لجن و شیرابه ی زباله داشت. ابن خالد دستمالی درآورد و دماغش را گرفت. در انتهای راهرو، محوطه گرد و وسیعی بود. در اطراف آن، راهروهای دیگری بود که هر کدام با حرفی مشخص بودند. در سقف بلند آن قسمت، روزنهای چاه مانند، رو به روشنایی روز دیده میشد.
آن جا محل استراحت نگهبانان بود. گوشهای چند جنازه ی پارچه پوش روی هم چیده شده بودند.
از آن قسمت گذشتند و وارد راهروی قاف شدند. در پرتو مشعل، در دو طرف راهرو، درهایی دید. روی هر در، با رنگ سفید، عددی نوشته شده بود. از آن سوی درها صدای جا به جا شدن زنجیر و ناله و زمزمه میآمد.
ابن خالد این احساس را داشت که وارد دنیای تاریک و زیرزمینی مردگان شده است. تفاوت میان آن بالا و این پایین، تفاوت میان زندگی و مرگ بود.
زندانی کردن انسانها در چنان دخمهای، بزرگتر از جرمشان به نظرش میرسید.
راهرو شبیه غار بود؛ به همان حالت اولیهای بود که آن را با کلنگ کنده بودند.
دیوارهها آجرچینی نشده بودند.
نتوانست ساکت بماند.
ــــ وحشتناکتر از آن است که فکرش را میکردم.
نگهبان حرفی نزد.
مقابل در ۱۶۳ ایستادند. نگهبان زبانه ای فلزی را کشید و در را باز کرد. مشعل را جلو برد تا زندانی را ببیند. آن چه ابن خالد دید، اتاقکی دخمه مانند بود که گوشه اش سکویی گلی به اندازه ی یک نیمکت بود. روی سکو گلیم پارهای افتاده بود.
بالای سکو طاقچه ای خالی بود. اتاقک را همانند راهرو در دل زمین کنده و تراشیده بودند. پنجههای تیشه روی دیوارهها دیده میشد. زندانی با همان لباسهای پاره روی سکو نشسته بود. نور مشعل چشمهایش را آزرد. دست و پایش در زنجیر بود. جز سطلی و کاسهای و کوزهای چیز دیگری در آن سلول تنگ و دلگیر نبود.
◀️ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
بی تو مهتاب، شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغِ صد خاطره خندید، عطرِ صد خاطره پیچید...
«فریدون مشیری»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba