─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
وقتی فکر می کنه من باید ازش بترسم... ☺️
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
🌳🍃 🦋 🍃🌲
کی گفته خدا نقاش نیست؟!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔶«مجنون» بهترین فیلم جشنواره فجر شد/ سیمرغ بهترین فیلم اول برای «پرویزخان»
🔻با اعلام جوایز جشنواره ی فیلم فجر فیلم های سینمایی «مجنون» با ۴ سیمرغ و «پرویزخان» با ۲ سیمرغ و یک دیپلم افتخار و پویانمایی «ببعی قهرمان» با یک دیپلم افتخار درخشیدند.
🔸سیمرغ بلورین بهترین موسیقی متن: استاد مجید انتظامی برای فیلم «مجنون»
🔸سیمرغ بلورین بهترین نقش مکمل مرد: بهزاد خلج برای فیلم «مجنون»
🔸سیمرغ بلورین بهترین نقش مکمل زن: شبنم قربانی برای فیلم«مجنون»
🔸سیمرغ بلورین بهترین فیلم: عباس نادران برای تهیه کنندگی فیلم سینمایی «مجنون»
🔹سیمرغ بلورین بهترین فیلم اول: عطا پناهی برای تهیهکنندگی فیلم «پرویزخان»
🔹سیمرغ بلورین بهترین تدوین: حسن حسندوست برای فیلم «پرویزخان»
🔹دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه: علی ثقفی برای فیلم «پرویزخان»
🔰دیپلم افتخار بهترین فیلم پویانمایی: محمدمهدی مشکوری برای تهیهکنندگی «ببعی قهرمان»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۲:
_ پر بی راه نگفته است آن کفتار! هم نوعش را خوب می شناسد! او خوکی شهوتران است و من پلنگی دانا و درنده ام! البته قاضی القضات موقعیت ممتازی نزد خلیفه دارد که من ندارم! اگر می خواست مرا از چشم معتصم بیندازد، این کار را کرده بود! از من خوشش نمی آید، اما شکیبایی می کند. چون من قاعده ی بازی را بلدم و دُم به تله نمی دهم!
ابن زیات دست ها را بالا برد و سه بار کف زد. ابن خالد گمان کرد او را تشویق می کند. اما لحظه ای بعد از اشتباه بیرون آمد. سه مأمور سیاهپوش و نقاب دار با آستین های بالا زده که انگار پشت در انتظار می کشیدند، مثل برق و باد بالای سرش حاضر شدند. دست و پایش را گم کرد و از جا پرید. ابن زیات ریز خندید و گفت:
«فکر می کنم بتوانم حدس بزنم که چه پیشنهادی داری!»
به مأموران گفت:
«تنور را نشانش دهید!»
دو مأمور زیر بغل های ابن خالد را گرفتند و او را کشان کشان به سوی دری بردند. سومی در را باز کرد. در اتاق کناری، دستار از سرش برداشتند و پیراهنش را بیرون کشیدند. ابن زیات بی هیچ عجله ای وارد اتاق شد و تفریح کنان گفت:
«صبر کنید! اجازه بدهید! گفتم تنور را نشانش دهید! نگفتم او را به تنور بیندازید! چرا حرف نمی فهمید؟»
به ابن خالد که وحشت کرده بود، گفت:
«آه! چه قدر لاغری! به درد تنور من نمی خوری! چربی نداری که از تو روغن بگیریم!به همین زودی رنگ باخته ای! این ها سگ های شکاری من اند! زبانمان را خوب نمی فهمند، اما کارشان را خوب بلدند! فقط منتظر یک اشاره اند!»
به اشاره ی وزیر، مأموران ابن خالد را رها کردند و لباسش را به او برگرداندند. میان اتاق، اجاق بزرگی بود. بالای اجاق، دو رشته قطور از سقف آویزان بودند استوانه ای فلزی به صورت افقی از دو سر زنجیرها آویخته بود. یکی از مأمورها چرخ دنده ای را به حرکت در آورد. استوانه پایین آمد و روی دیواره ی سنگی اجاق قرار گرفت. دیگری چفت های استوانه را باز کرد و درش را گشود. دیواره ی داخلی اش پر از میخ های فلزی به بلندای یک بند انگشت بود. ابن زیات توضیح داد.
_ محکوم را در این تنور می خوابانند و درش را می بندند. بعد تنور را بالا می برند و اجاق را روشن می کنند. تنور که داغ شد، محکوم شروع می کند به تکان خوردن. در نتیجه تنور هم شروع می کند به چرخیدن. اگر محکوم زبان باز نکند، تنور آرام آرام پایین می آید و به شعله های آتش نزدیک می شود. خودم اختراعش کرده ام! بیچاره ها مجبور می شوند هر سندی که جلوشان می گذارم امضا کنند! چند تایی که خیلی ادعا داشتند، به محض باز شدن در این اتاق، مثل بچه ها خودشان را خیس کردند!
_ باورم نمی شود این قدر بی رحم شده باشی!
_ حق با توست! قلب من گویی از سنگ است! به هیچ کس رحم نمی کنم! ناله های محکومان بر من تاثیری ندارد! کسی که تحت تأثیر ناله ها و فریاد های تنور قرار گیرد. آدم ضعیفی است و به درد وزارت نمی خورد! سال پیش خلیفه و قاضی القضات آمدند و تنورم را دیدند. باور نمی کردند چنین وسیله ای ساخته باشم! خلیفه گفت:
«چنین وزیر دانایی را نباید دست کم گرفت!»
قاضی القضات گفت:
«این تنور به درد کباب گوسفند هم می خورد!»
شاید کنایه اش به من بود اما من گوسفند نیستم، پلنگم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 باز هم شبهه و دروغ تکراری «آب و برق مجانی»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
「🌸」
اگه زمستون نداشتیم
بهار دیگه برامون قشنگ نبود.
اگه سختی نباشه،
موفقیت، لذت بخش نیست.
«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸 پسر سوم زهرا، اباالفضله...
🌿 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
💕 واسطه شو! 💞
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت
✋🏽 یا امام سید ساجدین، حضرت زین العابدین (درود خدا بر او)
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃 🌏 🍃🌲
شما روی چنین سیاره ای زندگی می کنید.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🪴🌺🪴
🔶 دعوا بین زوجین اجتنابناپذیر است اما قوانینش را رعایت کنید:
⏺ در جمع دعوا نکنید!
⏺ فقط روی مشکل تمرکز کنید!
⏺ به گذشته باز نگردید!
⏺ نیش و کنایه نزنید!
⏺ خوب بشنوید!
⏺ توهین نکنید!
⏺ داد نزنید!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️ افسانه های اقتصاد پهلوی
#چُرتکه 🧮
/آگاهی های اقتصادی 📉📊📈
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📿
لازم نیست سر در بیاوریم که خدا چه گونه میخواهد مشکلاتِ ما را حل کند.
این کار اوست.
کارِ ما این است که به او اعتماد داشته باشیم.
آن موقعیت را به خدا بسپاریم و به او اعتماد کنیم، آن گاه متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رؤیا هم قادر به انجامش نبودهایم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
24.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸 سلام، فرمانده مهدی
اجتماع بزرگ مردمی
مسجد مقدس جمکران
🌿 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۲: _ پر بی راه نگفته است آن کفتار! هم نوعش را خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۳:
باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست و آن دیگری چرخ دنده را چرخاند. تنور بالا رفت. ابن زیات گفت:
«میدانی آن سوراخهای میان استوانه برای چیست؟»
_ عرق و خون محکوم از این سوراخها در اجاق میچکد.
_آفرین! اما آن قدر نیست که آتش را خاموش کند. در این اجاق چوب زیتون میسوزانیم که دود کمی دارد.
از اتاق بیرون آمدند ابن خالد لباسش را پوشید و دستار را به سر انداخت.
_ لابد هر کس به دیدنت میآید. به هر بهانهای شده است، این نمایش را شروع میکنی و تنور معروفت را نشانش می دهی تا زهر چشم بگیری!
ابن زیات روی تخت نشست.
_ درست است! خوشحالم که تو در این آزمون، خودت را خیس نکردی همشاگردی!
_ از من میشنوی، تا فرصت داری این تنور را نابود کن! شنیده ام هر کس برای دیگران دامی حفر کند عاقبت خودش در آن میاُفتد!
_ همیشه شمشیری مانند این چهلچراغ بالای سرم آویخته است. وزارت و قدرت شیرین است! خطرهای بزرگی هم دارد! در مجموع میارزد! وقت تنگ است، پیشنهادت را میشنوم!
ابن خالد دوباره گوشه تخت نشست.
_ پیشنهاد من این است که به قاضی القضات فرصت ندهی از طنابی که به گردن من و ابراهیم انداخته است بالا برود و جایگاه خودش را نزد معتصم بالا ببرد! شک ندارم او نمیگذارد تو از این موقعیت به نفع خودت استفاده کنی! تو هم نگذار او چنین کند!
_ چه گونه؟
_ مرا در پناه خودت بگیر و به قاضی القضات بگو حساب مرا از ابراهیم جدا کند! بگو من تلاش خودم را کرده ام اما نتوانستم کاری از پیش ببرم! در این صورت نقشههایش نقش بر آب میشود.
ابن زیات دست دراز کرد، شیشه عطر را برداشت و بویید. چنگی به دلش نزد.
_ شگفتا که چه قدر ابلهی! اگر قاضی القضات بپرسد چرا ابن خالد را امان داده ام، چه بگویم؟ بگویم می خواستم نقشه هایت نقش بر آب شود؟
_ بگو او دوست من است! تو باهوشی! میتوانی دهها بهانه بیاوری! پیشنهاد بهتری داری؟
_ و اما پیشنهاد من! مگر نگفتی که ابراهیم حاضر نیست دست از ادعایش بردارد؟
_ همین طور است.
_ وقتی او حاضر نشود ادعایش را تکذیب کند، قاضی القضات او را میکشد! در نتیجه به هدفش هم نمیرسد! آن وقت میآید به سراغ تو! کاری که من میکنم این است که شبانه روز مراقب تو باشد!
_ مراقب باشد برای چه؟
_ برای آن که نتوانی دکان و خانهات را بفروشی و فرار کنی! این نخستین فکری است که به ذهن مجرمان میرسد. ابراهیم که کشته شد، تو را کت بسته تحویل آن روباه پیر می دهم تا نظرش دربارهام عوض شود! به او میگویم با چه پیشنهادی نزدم آمدی و چه گونه میخواستی میان ما تفرقه بیندازی! وقتی ببیند دوست قدیمیام را فدایش کردهام خوشش میآید! گاهی در شطرنج مجبوریم پیادهای را قربانی کنیم! شاید قاضی القضات ذره ای قدرشناس باشد و تو را به من بسپارد! آن وقت برای خوشایند او مجبورم تو را خوراک تنورم کنم! پس به نفع توست که ابراهیم کشته نشود و تو آن را به کاری واداری که از تو خواسته اند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
✋🏽 ما تو جمهوری اسلامی به دنیا اومدیم...
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
📸 تصاویر خاطره انگیز قدیمی
💚 #خاطره
🪴 @sad_dar_sad_ziba 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌷」
❇️ مهارت شگفت انگیز خلبان ایرانی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
آن کس که مثبت می اندیشد برای خودش به سوی آرامـــــش و روشنایی راه می گشاید
و کسی که منفی نگر است به بدی ها و ناآرامی های پیرامونش بال و پر می دهد.
بال و پر دادن به بدی ها ما را به سرزمین سیاهی ها و تاریکی ها
می کشاند.
اولین راه برای دوری از تاریکی و تباهی، دوری از افکار منفی است.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بدون ضربه که آهن نمی شود شمشیر /
به طعنه های جماعت، همیشه خوشبینیم
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستید استان مرکزی ما هم شبیه کوه های«آلپ» داره؟
این جا
قله ی شهباز 🏔
/ استان مرکزی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✋🏽 السلام علیک یا ربیع الأنام
🍀 سلام بر تو ای بهار دلها
✍🏽 #خط خودکاری
🏡 خانه ی هنر: «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅ ❥❥ ┅┄
✋🏽 السلام علیک یا ربیع الأنام
🍀 سلام بر تو ای بهار دلها
✍🏽 #خط خودکاری
🏡 خانه ی هنر: «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅ ❥❥ ┅┄
2_144206449036033602.mp3
3.75M
🌿
🎶 «مخاطب خاص»
🎙 حجت اشرف زاده
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۳: باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۴:
ابن خالد مبهوت ماند. ابن زیات برخاست و شیشه ی عطر را در کیسه ی ابن خالد انداخت.
_ هدیه ات مال خودت! دیگر به عطر زعفران علاقه ای ندارم!
به یکی از مأموران گفت:
«یکی را بگو که شبانه روز این مرد را زیر نظر بگیرد! سرش را از دست داده است اگر گمش کند!»
ابن خالد با نفسی که بالا نمی آمد. گفت:
«روزی می خواستم از شهر بیرون بروم. نگهبان دروازه از من رشوه خواست. به او گفتم که از دوستان ابن زیاتم. گفت با داشتن این دوست، به دشمن نیازی نداری! راست می گفت از کسی که مقام و منصبی دو روزه او را فریفته و آخرت را از یاد برده است، بیش از این انتظار نمی رود! امیدوارم مزه ی این تنور را به خودت هم بچشانند!»
ابن زیات سری به تأسف تکان داد و اشاره کرد که ابن خالد را بیرون بیندازند.
مأموران او را به بیرون هل دادند و نگذاشتند که دیگر حرفی بزند. ابن زیات صدا رساند:
«از من دلگیر نباش هم شاگردی! کسی در موقعیت من باید خیلی سنجیده مهره ها را حرکت دهد! بازی مرگ و زندگی است!»
ابن خالد را از راهی دیگر به بیرون قصر بردند و رهایش کردند. وقتی اسبش را از اصطبل گرفت مأموری تیر کمان دار همراهش شد و گفت:
«از اول بگویم به فکر فرار نباش وگرنه مجبور می شوم بچه هایت را یتیم کنم!متوجه شدی؟ این کار را نکنم بچه های خودم یتیم خواهند شد!»
ابن خالد به حالت تسلیم گفت:
«فهمیدم! هر کس قاعده ای برای بازی خودش دارد! دیگر برایتان مهم نیست که خدا کجای این قاعده قرار می گیرد!»
از مدینه السلام که بیرون آمد افسار اسب را کشید و ایستاد. نگاهی به عقب انداخت و قصرهای کوچک و بزرگ را از نظر گذراند. با خود گفت:
«لعنت به همه ی شما! کاش هرگز پایم به این کمینگاه شیاطین نرسیده بود!»
آهی کشید و به راه افتاد. نمی دانست به کجا باید برود. می خواست به سراغ ابن سکیت برود و او را در جریان آنچه بین او و ابن زیات پیش آمده بود، بگذارد. با وجود مأموری که چون سایه به دنبالش بود، نباید نزد او می رفت به بازار رفت و شیشه ی عطر را به عطاری که از او خرید کرده بود، پس داد و پنجاه دینار گرفت. از او تشکر کرد که بدون گله و اخم، همه ی پول را پس داده بود. دو دینار روی پیشخوان گذاشت و گفت:
«خدا به تو برکت دهد! این هدیه را از من بپذیر! عطر را برای وزیر بردم تا بلکه راضی شود بی گناهی از سیاهچال نجات پیدا کند. هم نامه ام را برگرداند و هم هدیه ام را. دیدن او فقط یک فایده داشت!»
به مأموری که بیرون دکان ایستاده بود اشاره کرد.
_ مراقب من است که دست زن و بچه هایم را نگیرم و فرار نکنم! قرار است خانه و دکانم را مصادره کنند!
عطار خواست چیزی بپرسد، اما با بودن مأمور جرأت نکرد.
_ خدا خودش به تو کمک کند!
دو دینار را به طرف ابن خالد سراند و سر تکان داد. ابن خالد فکری کرد و همه ی سکه ها را پس داد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁 حریص ناسپاس!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
「🪴」
مهم نیست، چه قدر اندوهت عمیق است، زمانی که دلت به نور خدا روشن باشد،
💚 قلبت دوباره لبخند خواهد زد.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba