eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
550 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۲: خدا را شکر کردم که از سیاهچال رهایی ام داده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خنک، ابن خالد و طارق به حلب رسیدند. اطراف شهر پوشیده از مزارع پنبه و تاکستان بود و همه جا گله‌های گوسفند دیده می‌شد. وارد شهر که شدند به کاروانسرا نرفتند. بقیه ی کرایه ی اسب‌هایشان را پرداختند و پیاده به راه افتادند تا کمتر جلب نظر کنند. هر دو مانند خانه به دوش‌ها کیسه‌ای به دوش انداخته بودند. بناهای باستانی و ساختمان‌های باشکوهی که با سنگ‌های سفید ساخته شده بودند و باغ‌های دو طرف رود قویق که غرق در شکوفه‌های سفید و صورتی بودند، ابن خالد را به شگفت آوردند. به نظرش آمد که حلب در زیبایی دست کمی از بغداد ندارد. بازارهای طولانی و پررونقی که سقف بلند چوبی داشتند و دکان‌های انباشته از اجناس متنوع و رنگارنگ، خیره کننده بودند. حلب بزرگتر و آبادتر از آن بود که تصور می‌کرد. با خود دو مَن زعفران خراسان آورده بود. طارق او را به راسته ی ادویه فروشان برد و ابن خالد توانست آن را به قیمت خوبی به یک عمده فروش بفروشد. لذت بخش‌ترین لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشید، وقتی بود که ابراهیم را در آغوش کشید و آمال، مادر ابراهیم، ابوالفتح، اُم جیران و شعبان را دید. ابراهیم دیگر شباهتی به آن زندانی لاغر و پژمرده ی سیاهچال نداشت. ریش گذاشته و سر حال و فربه شده بود. ابن خالد به آمال که فاطمه ی شش ماهه را در بغل داشت، گفت: «دوست دارم برای من از همان کلوچه‌هایی بپزید که ابراهیم را گرفتار کرد!» دو روز بعد، میکال از سفر آمد و به افتخار ابن خالد میهمانی داد. در آن ده روز، ابن خالد به درخواست خودش هم اتاق طارق بود و روزها را با ابراهیم در انبار و بازار می‌گذراند. شعبان پس از بازگشت ابراهیم، ازدواج کرده و به خانه ی خودش رفته بود. نام ابراهیم در حلب، صفوان بود. در همان شب اولی که همه دور هم جمع شده بودند، نام ابن خالد را زعفرانی گذاشتند، چون برای همه بسته‌های زعفران سوغات آورده بود. قرار بر این شد اگر مأموری جلوی او را گرفت، خود را تاجر زعفران معرفی کند. در این صورت، خریدار دو مَن زعفران می‌توانست شهادت دهد که او راست می‌گوید. میکال نزدیک انبار پارچه، خانه باغی داشت. زن و شوهری به کارهای آن خانه و باغ رسیدگی می‌کردند. روز جمعه بود و میکال همه را دعوت کرده بود. نهار را در آلاچیق میان باغ خوردند. شمیم بهار نارنج سرگیجه آور بود. همان جا میکال به ابن خالد گفت: «پایتخت به سامرا منتقل شده است. اگرچه اهالی بغداد از شر سربازان راحت شده‌اند، اما مأموران و جاسوسان هنوز هستند و شاید مزاحمتی برایت ایجاد کنند! از طرفی کسب و کار در بغداد مثل قبل نخواهد بود. بسیاری از بزرگان و کسبه ی بغداد به سامرا رفته‌اند. پیشنهاد من این است که به حلب نقل مکان کنی! در این روزگار، هرچه از مرکز حکومت بنی عباس دورتر باشی، بهتر است! این جا برای خریدن خانه و دکان به تو کمک خواهیم کرد!» طارق گفت: «یاقوت را هم بیاورید! می‌فرستیم طبابت یاد بگیرد!» ابن خالد، فاطمه را از آمال گرفت و بوسید. گفت: «پیشنهاد وسوسه انگیزی است! باید با همسر و فرزندانم مشورت کنم! من از خدا می‌خواهم در کنار شما باشم!» آمال گفت: «من از فروش کلوچه و ذرت آب پز دست کشیده ام و در حلب با کمک اُم جیران در زمینه ی پوشاک و زیورآلات زنانه کار می‌کنم. در طبقه ی فوقانی بازار، کارگاهی اجاره کرده‌ام تا پوشاک و زیورآلات تولید کنم. می‌خواهم فروشگاه‌هایی سیار به شکل گاری‌های سقف دار بسازم و برای فروش تولیداتم به محله‌ها و روستاهای اطراف بفرستم. از آن طرف، شیر و لبنیات به شهر می‌آوریم و در بازار می‌فروشیم. اگر فرزندانتان به حلب بیایند، برای همه ی آنها کار هست؛ چه در قسمت تولید، چه در بخش فروش!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」 داشتن «احساس خوب» بسیار مهم است. وقتی احساس خوبی دارید، افکارتان نیز ناخودآگاه خوب است. نمی‌توانید احساس خوبی داشته باشید و در عین حال افکارتان منفی باشد! همچنین غیرممکن است احساس بدی داشته باشید و در همان حال افکارتان خوب باشد. وقتی از خود عشق ساطع می‌کنید دارید از قانون جذب عشق استفاده می‌کنید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「⛅️」 ✋🏽 یا اباصالح! تو آن نگین انگشتری بعثتی که بر خاتم انبیا می‌درخشد. به زودی به خواست خدا آفتاب امامت تو، شب تاریک جهان را به نور ظهورت روشن خواهد کرد! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کمک های بلاعوض حکومت ایران به دیگر کشورها تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🌺」 بی خیال هر چی که تا امروز نشد؛ زندگی رو دوباره از سر بگیر! 🍃 «زندگی زیباست» 🌸 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹 «بدون شرح» 🖍 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): 📜 در نامه ای به امام حسن مجتبی (درود خدا بر ایشان): «ای پسرم! نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده. پس آنچه را كه برای خود دوست داری برای ديگران نيز دوست بدار و آنچه را كه برای خود نمی پسندی، برای ديگران مپسند. ستم روا مدار آن گونه كه دوست نداری به تو ستم شود. نيكوكار باش آن گونه كه دوست داری به تو نيكی كنند و آنچه را كه برای ديگران زشت مي داری برای خود نيز زشت بشمار و چيزی را برای مردم رضايت بده كه برای خود می پسندی. آنچه نمی‌دانی نگو؛ اگرچه آنچه را می‌دانی اندک باشد. آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند درباره ديگران مگو. بدان كه خودبزرگ بينی و غرور مخالف راستی و آفت عقل است. نهايت كوشش را در زندگی داشته باش و در فكر ذخيره سازی برای ديگران مباش. آن گاه كه به راه راست هدايت شدی در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش.» [نامه ی ۳۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
معطل نباش که زندگی به تو معنا بدهد بلند شو و خودت زندگی ات را معنا کن! 🍃 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۴: میکال گفت: «آمال ذهن خلاقی دارد! من تصمیم دارم روی طرح‌های اقتصادی‌اش سرمایه‌گذاری کنم!» ابن خالد به ابراهیم گفت: «تبریک می‌گویم! همسر شایسته‌ای داری! انگار همه ی کمالات را دارد!» مادر ابراهیم گفت: «از دختر به من مهربان‌تر است! همیشه منتظرم از بازار برگردد تا کنارم بنشیند و با او حرف بزنم!» اُم جیران از کنار درخت نارنج گفت: «من تربیتش کرده ام! در دکان مرتب نصیحتش می‌کنم از تجربه‌هایم برایش می‌گویم!» همه خندیدند. ابن خالد به او گفت: «شما هم بانوی فهیم و شجاعی هستید! به جناب ابوالفتح نیز باید تبریک گفت!» خنده‌ها که فروکش کرد، آمال به ابن خالد گفت: «زندگی امامان سراسر کرامت و فضیلت است. حکایتی از امام شهید برایمان تعریف کنید که نشنیده باشیم!» ابن خالد تأملی کرد و گفت: «ابن سکیت به نقل از مردی به نام احمد بن حضرمی گفت که ابن الرضا در یکی از سفرهایش به حج، به محلی به نام زباله رسید. پیرزنی را دید که کنار گاو مرده‌ای نشسته بود و گریه می‌کرد. از او پرسید مادر، چرا گریه می‌کنی؟ یکی از همراهان، آن حضرت را به پیرزن معرفی کرد. پیرزن احترام گذاشت و گفت یابن رسول الله، من زنی ناتوانم و دیگر قادر به کار نیستم، پیش از این با نانوایی زندگی ام را می‌گذراندم، این گاو همه ی دارایی ام بود، نمی‌دانم چه شد که مریض شد و امروز مرد، مانده‌ام چه کنم! امام دعایی کرد و با پای خود به بدن گاو زد. گاو زنده شد و پس از دقیقه‌ای ایستاد.» آمال لبخند زنان گفت: «چه قدر هیجان انگیز است که انسان چنین پیشوای مهربان و توانایی داشته باشد!» میکال گفت: «در زمانی که باطل جولان دارد و عقل و اندیشه چنان در خواب اند که کمتر کسی به دنبال تشخیص حق از باطل است، امام ناچار خواهد بود حقانیت خود را از راه این گونه کرامات نشان دهد. پیامبران هم گاه مجبور به استفاده از معجزه می‌شدند تا شاید وجدان‌های خفته را بیدار کنند!» ابن خالد گفت: «ایشان اکنون ده ساله‌اند و در مدینه زندگی می‌کنند، اما بعید می‌دانم بنی عباس آن حضرت را به حال خود رها کنند و به سامرا فرار نخوانند!» شعبان گفت: «ما به امامت ایشان ایمان داریم، همان طور که امامت پدر بزرگوارش را در کودکی پذیرفتیم!» ابوالفتح گفت: «اگر کرامت تازه‌ای از ایشان شنیده‌ای، برایمان بگو تا لذت ببریم و بر ایمانمان بیفزاییم!» اُم جیران همان نزدیکی شاخه‌های نارنج را در پارچه‌ای می‌تکاند که یک سرش را به کمر بسته بود و شکوفه‌هایش را جمع می‌کرد. گفت: «بگذارید من هم بیایم، بعد!» آمد و کنار شوهرش نشست. ابن خالد گفت: «این ماجرای عجیب را نیز از دوست دانشمندم ابن سکیت شنیده ام. چند ماه پیش در مدینه، مردی ترسان و لرزان، خود را به امام هادی می‌رساند و می‌گوید ای حجت خدا به فریادم برسید! فرزند جوانم را به جرم پیروی از شما گرفته‌اند! قاضی نسبت‌های ناروایی به او داده و حکم کرده است که امشب او را از بالای صخره‌ای بلند به زیر اندازند و همان جا دفنش کنند! امام می‌گوید بر پسرت باکی نیست. او فردا صبح صحیح و سالم نزدت خواهد آمد! روز بعد، هنگام صبح، آن جوان به خانه باز می‌گردد. همه خوشحال می‌شوند و بر امام درود می‌فرستند. آن مرد به پسرش می‌گوید ما منتظرت بودیم و می‌دانستیم که نجات خواهی یافت، امام این مژده را به من داده بود، حالا بگو چه شده که رهایت کردند و اکنون این جایی؟ جوان می‌گوید قصه ی من بسیار عجیب است! دیروز عصر جلادی بی‌رحم و خشن مرا به پای صخره برد و مجبورم کرد پای صخره قبرم را بکنم! مردم زیادی از اراذل و اوباش جمع شده بودند و لعن و نفرینم می‌کردند. پس از آن، جلاد دستانم را از پشت بست و به بالای صخره برد. من بر بی‌گناهی‌ام و جوان مرگ شدنم و نصیحت‌های ناروایی که به من داده بودند، اشک می‌ریختم. در همین موقع مردانی سفید پوش و خوشبو دیدم که کنارم ایستاده‌اند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 رهایی از پستی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 💅 ناخن کاری یا بیماری 💀 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
💧 قطره و طوفان 🌊 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
📿 💚 «حضور قلب» یعنی حتی برای لحظه ای فراموش نکنی که... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۴: میکال گفت: «آمال ذهن خلاقی دارد! من تصمیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۵: یکیشان گفت: «ناراحت نباش، ما تو را نجات خواهیم داد! جلاد خواست کیسه ای بر سرم بکشد و مرا از آن پرتگاه به پایین بیندازد که آن مردان سفید پوش او را گرفتند و دست و پایش را بستند، کیسه به سرش کشیدند و از آن بالا به پایینش انداختند. مردمی که آن پایین بودند، آن مردان سفید پوش را و کاری که کردند، ندیدند و فریادهای جلاد را نشنیدند. من از بالا می‌دیدم که چند نفری پیش رفتند، جنازه ی جلاد را داخل قبر انداختند و رویش خاک ریختند. من و آن مردان سفید پوش از صخره پایین آمدیم و کسی ما را نمی‌دید. سفید پوشان به من گفتند باید مدتی را دور از خانه بمانم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. قرار است به کنار تربت پیامبر بروم و آن جا ملازم شوم. آن جوان از همه خداحافظی می‌کند و می‌رود. آن وقت پدرش نزد امام می‌شتابد و تشکر می‌کند. مأموران و جاسوسانی که مراقب امام بوده اند آن مرد را به یکدیگر نشان می‌دهند و می‌گویند این همان است که دیشب فرزندش را از صخره به زیر انداخته‌اند و کشتند؛ عجیب است که به ماتم زدگان نمی‌ماند! شاید هنوز خبردار نشده است! امام لبخندی به او می‌زند و می‌گوید این‌ها بی‌خبرند از آن چه ما می‌دانیم!» همه صلوات فرستادند. آمال گفت: «بسیار بر ما سنگین بود که شنیدیم جوادالائمه را همسرش اُمّ فضل مسموم کرده است! من از زن بودن خودم خجالت کشیدم!» انگشتانش را چنگال کرد و گفت: «کاش توانسته بودم خودم خفه‌اش کنم! چه قدر شقاوت می‌خواهد که یکی کنار دریای هدایت و معرفت باشد و نَمی به او نرسد!» ابراهیم پرسید: «راستی چه شده است که دست به چنین کاری زدی و دنیا و آخرتش را به باد داد؟» ابن خالد گفت: «ماجرای بسیار پیچیده‌ای است! کاش یکی مثل ابن سکیت این جا بود تا به این سؤال، پاسخ شایسته می‌داد! آن چه من از او شنیدم این است که اُمّ فضل در دربار به دنیا آمد و با تربیت اشرافی رشد کرد. او موافق نبود که به همسری ابن الرضا درآید، چون می‌دانست که امام زندگی ساده‌ای دارد. پدرش او را به این کار واداشت. مأمون می‌خواست دخترش در خانه ی امام باشد و رفت و آمدها را مراقبت کند و به او خبر دهد. خواست خدا بود که امام از این زن صاحب فرزند نشود. معتصم نیز می‌ترسید که اُم فضل پسری بیاورد که عباسیان و غیر عباسیان او را بهترین گزینه برای خلافت بدانند و حمایت کنند. از طرفی امام در مدینه با زنی پاکدامن و با ایمان به نام سمانه ازدواج کرد که فرزندانی به دنیا آورد. یکی از این فرزندان، امام هادی است. اُم فضل شاید به سبب این ازدواج از امام ناراحت بوده و به سمانه حسادت می‌کرده است. وقتی معتصم، محرّم سال پیش، امام را به بغداد آورد، پای اُمّ فضل دوباره به دربار و محافل اشراف باز شد، اما امام مخالف این کار و سد راه او بود. از طرفی معتصم، برادر اُمّ فضل را واداشت تا خواهرش را به مخالفت با شوهرش وا دارد و امام را وسوسه کند که در کارهای حکومتی وارد شود و در شب نشینی‌های درباریان و اشراف شرکت کند. معلوم است که امام لحظه‌ای تن به چنین کاری نداد. از سویی معتصم گاه به تقلید از برادرش مأمون مجلسی از دانشمندان ترتیب می‌داد و از امام نیز دعوت می‌کرد تا در آن مجلس شرکت کند. امام ناخواسته شرکت می‌کرد، اما ساکت می‌ماند. چند بار که مسئله‌ای بین دانشمندان اختلاف افتاد، معتصم امام را سوگند داد تا رأی خود را بیان کند. امام نیز ناچار چنین کرد. معتصم هر بار مجبور شد به درستی نظر امام اعتراف کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ درمان 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
☘ آرزو... «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۵: یکیشان گفت: «ناراحت نباش، ما تو را نجات خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۶: این کار برخی دانشمندان دربار مانند ابن ابی داوود را ناراحت می‌کرد. ابن ابی داوود که قاضی القضات است، از روی حسادت نمی‌توانست ببیند که امام جوان در دانش بر او و دیگران چیرگی داشته باشد و معتصم رأی آن حضرت را بپسندد. شاید هم واهمه داشت که روزی امام جای او را بگیرد. من این مردک فاسد را دیده ام. او و امثال ابن زیات، شیطان‌هایی هستند که حاضرند برای حفظ جایگاه خود در دربار و حکومت، دست به هر جنایتی بزنند! هر دوی این جنایتکاران از من خواستند که ابراهیم را به تکذیب ادعایش وادارم. تهدید کردند که اگر چنین نکنم، آن چه را دارم مصادره می‌کنند. حتی ابن زیات تنور وحشتناکش را نشانم داد و مأموری بر من گمارد که نتوانم فرار کنم. یک روز ابن ابی داوود نزد معتصم می‌رود و می‌گوید ما دانشمندان و درباریان حامیان و منصوبان شماییم، اگر احترام ما شکسته شود، اقتدار شما صدمه می‌خورد! ما آن قدر که به شما خدمت می‌کنیم، به خدای خودمان خدمت نمی‌کنیم! آن وقت شما در مجلس دانشمندان، رأی ابن الرضا را بر رأی ما ترجیح می‌دهید، او را کنار خود می‌نشانید و تکریم می‌کنید! آیا سران لشکری و کشوری وقتی رفتار شما را با او می‌بینند یا می‌شنوند، نمی‌اندیشند که ابن الرضا به راستی با دانش فراوانش و با نسبتی که با پیامبر دارد، برای خلافت از هر کس دیگری شایسته‌ تر است؟ آیا شما با این کار تیشه به ریشه ی خود نمی‌زنید؟ من وظیفه دارم آن چه را خیر و مصلحت است به شما بگویم و البته هر چه تصمیم و فرمان خلیفه باشد، ما تابعیم و فرمان می‌بریم! این‌ها را زرقان که ندیم و مباشر ابن داوود است، برای ابن مشحون که از دوستان ابن سکیت است، تعریف کرده است. همان جا معتصم تصمیم می‌گیرد که امام را از میان بردارد. معتصم که زمینه ی انحراف را در اُمّ فضل سراغ داشته است، سهمی به جعفر، برادر اُمّ فضل می‌دهد تا به او برساند و در غذای امام بریزد. جعفر آن قدر خواهرش را وسوسه می‌کند و به زندگی جدیدی در دربار وعده می‌دهد که او سرانجام دست به این جنایت و خیانت بزرگ می‌زند. شاید شنیده باشی که امّ فضل پس از مسموم کردن امام پشیمان شده و وقتی ناله‌های حضرت را شنیده، به گریه افتاده است. امام به او می‌گوید حالا که پشیمانی سودی ندارد، تو پس از من هرگز به آرزوهایت نخواهی رسید! همین طور هم شد و امّ فضل پس از شهادت امام، به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و پس از درد و رنج فراوان از دنیا رفت تا در آخرت جوابگوی جنایت و خیانتش باشد. برادرش جعفر هم در شبی که مست بوده است، در چاهی می‌افتد و هلاک می‌شود. حالا باید صبر کنیم و ببینیم کسانی مثل ابن ابی داوود و ابن زیات که در کشتن امام دست داشته اند، چه سرنوشتی خواهند داشت! ابراهیم گفت: «برای من عجیب است که امثال ابن ابی داوود و ابن زیات امام را می‌شناختند و می‌دانستند که نزد خدا چه جایگاهی دارد، اما باز برای حفظ مقام و منصبشان برای کشتن آن حضرت برنامه‌ریزی کردند!» میکال گفت: «همه آن ها می‌دانند که حجت خدا برای حکومت شایسته تر از آن هاست، اما نه فقط حکومت را به او نمی‌سپارند، بلکه او را از میان برمی‌دارند و همه ی مردم را از نعمت وجودش محروم می‌کند!» ابوالفتح گفت: «به خدا پناه می‌بریم از خودمحوری به جای خدامحوری! خودمحور اگر می‌توانست، خدا را هم نابود می‌کرد تا سد راهش نباشد!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍃 🔘 من برای چه آفریده شده ام؟! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
19.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🌷」 「🕊️」 ❇️ همّت ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔹 ناخدای دشتیاری، الهه ی نجات هم‌وطنان سیل‌زده پدر و پسر بیشتر از ۲۴ ساعت بود که از سیل به بالای یک درخت خرما پناه برده بودند. سیل که شوخی ندارد. کامیون را هم جابه‌جا می‌کند. از ریشه درآوردن درخت از خاک خیس‌خورده که کاری برایش ندارد. «الهی‌بخش نوحانی» خودش را جای خانواده ی آن دو گذاشت و تصمیم گرفت برای نجات پدر و پسر، خطر کند. سرانجام بعد از چند ساعت گشتن در سیل، از دور صدای آنها را شنید و به کمکشان رفت. می‌دانید که قهرمان‌ها مرامشان قهرمانی است. این ناخدای اهل شهرستان دشتیاری سیستان و بلوچستان یک بار دیگر هم جانش را برای نجات هموطنش به خطر انداخته است. وقتی رئیس شورای شهر دشتیاری با او تماس گرفت و خبر داد که پسر بیماری در روستای اسلام‌آباد حال خوبی ندارد و سیل اجازه ی انتقال او به بیمارستان را نمی‌دهد، ناخدا درنگ نکرد. با قایقش به سیل زد و پسر و خانواده‌اش را به بهداری رساند. با خدا که باشی، می‌شوی ناخدای قهرمان! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 دور از جانتان، سرطان 👽 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
「🌹」 گاهی باید یک نقطه بگذاری، باز از سر خط شروع کنی، باز شاد باشی بخندی، باز زندگی کنی، باز بجنگی. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」 «روزمرگی و دنیازدگی» بیماری هایی هستند که درمان آن ها «دل بریدن، قطع تعلقات، ترک عادت های غیر مفید، تصمیمات آگاهانه و عاقلانه و طرحی نو درانداختن» است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
«برای مادران صبور غزه» 🪴 اثر هنرمند: «زهرا مرندی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
🍂🍂🍂 یکی از روزهای آخر عمر شاه در قاهره، خبرنگار بی‌بی‌سی از او پرسید: «تجربه‌ی تبعید چه گونه است؟» گفت: «امروز من آینده را پشت سرگذاشته‌ام، بیماری، وجودم را تحلیل می‌برد و مثل پدرم در غربت خواهم مرد. ولی یک تفاوت وجود دارد که من توانستم ۶ سال بعد از مرگ او جنازه‌اش را به وطن برگردانم، ولی گمان نمی‌کنم دیگر جنازه‌ی من هم به ایران برگردد.» خبرنگار پرسید: «آیا احساس پشیمانی دارید؟» شاه جواب داد: «شاید در تقسیم املاک بین محرومان تعلل کردم. شاید نباید این طور با روحانیت درمی‌افتادم و شاید نمی‌بایست مسیر غربی ترقی را چنین می‌پیمودم. باید تجارت مشروبات الکلی را قدغن می‌کردم. بعضی کاباره‌ها و سینماها را تعطیل می‌کردم و با مواد مخدر مبارزه می‌کردم. حالا بعد از مرگم تنها سگ خانوادگیمان برایم خواهد گریست و دیگر هیچ!» 📒 بُنمایه (منبع): کتاب «حاشیه‌های مهم‌تر از متن» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌙 من عشق تو را به هر دو دنیا ندهم «زندگی زیباست» 🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۶: این کار برخی دانشمندان دربار مانند ابن اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۷: یک روز عصر ابراهیم و ابن خالد با اسب به بالای تپه ی سرسبزی رفتند که نزدیک دروازه انطاکیه بود. از آن جا حلب با همه ی مناظر زیبایش پیدا بود. منظره ی باشکوه و خیره کننده‌ای بود. تازه باران ایستاده بود و هوا خنک و معطر بود. کنار هم نشستند و به شهر و باغ‌های اطراف رودخانه و مزارع و درختزارهای دور دست نگاه کردند. پرندگان پرواز می‌کردند و زنجره‌ها می‌خواندند. ابراهیم دست روی شانه ی ابن خالد گذاشت. ــ می‌دانی تفاوت میان سفر اول و دوم من با امام در چه بود؟ ــ پس از سفر اول، دستگیر شدی و به سیاهچال افتادی و پس از سفر دوم، به گشایش و راحتی رسیدی! ــ درود بر تو! به نظرم تفاوت مهم‌ترش در این است که سفر اول را بسیاری، زاییده ی اوهام و افسانه سازی‌های من می‌دانستند، اما سفر دوم از سیاهچال تا حلب، غیر قابل انکار و تردید است، چون دست کم زندانبانان و نگهبانان و سربازانی که آن جا خدمت می‌کردند، شاهدند که زندانی «ق ۱۶۳» به طور معجزه آسایی ناپدید شده است! کدام زندانی؟ همان که ادعا کرده بود امامش او را در لحظه‌ای از دمشق به عراق و بعد به مدینه و مکه برده و بازگردانده بود! ــ حق با توست! سفر دوم سبب شد که آنها سفر اول را نیز باور کنند! پس از دقیقه ای سکوت، ابراهیم گفت: «گاه با آمال به این جا می‌آییم و شهر را از این بالا می‌بینیم. انگار از روی ابرها به زمین نگاه می‌کنی! چه قدر دلگشاست! مرا به یاد بهشت می‌اندازد! این جا کجا و آن کنج دلگیر و بدبو و تاریک و تنگ و دخمه مانند سیاهچال کجا؟ باورم نمی‌شد از آن جا از آن چاه، نجات پیدا کنم و روزی دوباره مادر و همسر و دوستانم را ببینم و صاحب فرزند شوم! از مخیله ی من و تو نمی‌گذشت که روزی بر فراز تپه‌ای سرسبز در حلب بنشینیم و در کمال سلامت و شادی به این چشم انداز رؤیایی نگاه کنیم! به یاد داری که دل از دنیا بریده به مرگ سپرده بودم؟ به راستی که پس از سختی و گرفتاری، آسانی و گشایش است! هیچ گاه نباید امیدمان را از دست بدهیم! خدای مهربان با ماست، زیرا حجت خدا پیشوای ماست! نعمت‌ها و سرمایه‌های معنوی ما بی‌شمار است!» باید این لحظه‌ها را به خاطر بسپاریم! تا چشم باز می‌کنیم، از این دنیا رفته‌ایم و باز در بهشت کنار هم نشسته‌ایم و داریم از این روزهای خاطره انگیز حرف می‌زنیم! آن جا به اندازه ی کافی فرصت خواهیم داشت که حقیقت شخصیت امام را درک کنیم و لذت ببریم وگرنه همه ی کرامات و معارفی که از ایشان در این دنیا سر می‌زند، قطره‌ای از دریای کمال و معرفت اوست! بالاترین کرامت امامان ما وجود کامل و الهی آن هاست! هر دو به رنگین کمان رو به رو خیره شدند و لبخند زدند. ◀ پایان ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 ایران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌺🍀 🏡 گرم‌ترین خانه خانه ای است که در آن مردِ خانه، محترم شمرده شود و زنِ خانه، محبوب باشد. فقط همین ... مرد، خواهان احترام است و زن، عاشق محبت! / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─