اگر جرأت گفتن حرف حق را نداری،
دست کم، برای آنهایی که حرف ناحق میزنند،
دست نزن!
«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۳: بعد از این اتفاقها دقتم روی منابع و متنها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۴:
بعد از شیعه شدن، نماز را به روش شیعه یاد گرفتم. خیلی سخت نبود. تفاوتهای کمی نسبت به نماز اهل سنت داشت. دعاها را هم یاد گرفتم. عاشق دعا شدم. هر وقت جایی تنها میشدم دعا میخواندم. خیلی لذتبخش بود. البته زبان عربی ام آن قدر خوب نبود که خودم بتوانم به راحتی از روی متن دعا بخوانم.
فایل صوتی دعا را بارگیری کرده بودم و همزمان هم گوش میدادم و هم ترجمهاش را میخواندم. خیلی برایم شیرین بود. هر وقت دعا میخواندم حس تنها بودنم از بین میرفت.
قبل از شیعه شدنم با دعای «یستشیر» آشنا شده بودم اما فکر نکرده بودم راوی این مناجات هم یک فرد خاص است. فقط اولش شگفت زده شدم. از بس این دعا زیبا بود. از بس در آن معارف الهی وجود داشت.
«...من شهادت میدهم که تنها تو خدایی،
بالابرندهای برای آنچه بر زمین نشاندی نیست
و نه زمین زنندهای هست برای آنچه تو بالا بردهای
و نه عزت بخشی هست برای آن که تو خارش کردهای
و خوار کنندهای نیست برای آن که تو عزیزش نمودهای.»
حس کردم دعای یستشیر، یک دعای معمولی نیست. قرآن نیست، ولی متن معمولی هم نیست. با خودم گفتم حتماً انسان عالمی این دعا را نوشته است. بعد از شیعه شدنم فهمیدم این دعا را پیامبر (ص) به حضرت علی (ع) یاد دادهاند. این دعا را هر کس بخواند فطرتش بیدار میشود. هر کس بخواند لذت میبرد. خیلی زیباست.
دومین دعایی که شناختم دعای «توسل» بود. بعد از آن با دعاهای کمیل و مشلول و عهد و زیارت عاشورا آشنا شدم. هر کدام از این دعاها برایم یک حسی داشت.
در دعای توسل حس میکردم مستقیم دارم با اهل بیت(ع) صحبت میکنم. در دعای مشلول با پیامبران دوست میشدم.
«...ای برطرف کننده ی رنج ایوب،
ای آمرزنده ی داوود،
ای بالابرنده ی عیسی بن مریم و رهایی بخش او از دست یهود،
ای پاسخ دهنده به ندای یونس در دل تاریکیها...»
به این فراز که میرسیدم فکر میکردم خدایی که صدای یونس را در دل تاریکی و در دل نهنگ شنید حتما صدای من را هم میشنود. منی که جایی میان این همه تاریکی و ظلمت تنها مانده بودم و غریب.
بعد از دعای کمیل سعی میکردم از گناهان کاملاً دوری کنم و حس میکردم چه قدر در برابر خدا کوچک و ضعیفم.
«... ولا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِک:
هیچ کس توان گریختن از حاکمیت تو را ندارد...»
غیر از دعا خواندن، هر روز به اهل بیت سلام میدادم. میدانستم جواب سلام واجب است و معصوم به انجام دادن واجباتش مقید است. میدانستم وقتی سلام میدهم اهل بیت جوابم را میدهند برای همین هر روز بهشان سلام میدادم.
به امام زمان سلام مخصوص میدادم. هر روز صبح بعد از دعای عهد به امام زمان سلام میدادم و با ایشان درد دل میکردم.
بعد از این که خوب درباره ی شیعه مطالعه کردم، دلم برای شیعه سوخت. این که چه قدر مطالب عمیق زیبایی در شیعه هست و هیچ کدامشان به مردم دنیا نمیرسد. داشتم میفهمیدم دستهایی هست که نمیگذارند این معارف به مردم برسد. اگر هم کسی بخواهد خودش درباره ی شیعه تحقیق کند، حتماً باید زبان انگلیسی بلد باشد. برای همین بود که تصمیم گرفتم مقالاتی را که درباره ی شیعه میخواندم به زبان ژاپنی ترجمه کنم و در صفحه ی شخصی ام قرار دهم. شروع کردم به ترجمه ی مقالات مختلف و در بین آن قرآن و دعاهای زیبای شیعه را هم ترجمه میکردم.
هر مقالهای که میخواندم و فکر میکردم تأثیرگذار است ترجمه میکردم. زیارت عاشورا را هم ترجمه کردم. البته زبان عربی که بلد نبودم ولی چند ترجمه متفاوت انگلیسی را مقایسه میکردم و ترجمهای را که صحیحتر بود به ژاپنی ترجمه می کردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 بازی های شیطان با ما!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی (شهید مطهری)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🖌 #نقاشی (آبرنگ)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🌀 بد گمان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او تنها یک سؤال داشت.
پرسیده بود:
چرا اسرائیل چندین هزار کودک را قتل عام می کند و سردمداران غرب، سکوت می کنند؟!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
هرچه بالاتر می رویم،
در نگاه آنانی که از پرواز چیزی نمیدانند،
کوچک تر می شویم.
🕊 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۴: بعد از شیعه شدن، نماز را به روش شیعه یاد گرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۵:
«فصل هفتم»
روزنامه ی نیازمندیها را تا کردم و گذاشتم روی میز. سرم را بین دستانم گرفتم و فشار دادم. بعد چنگ انداختم لای موهایم و با نوک انگشتهایم که ناخنهایش را تازه گرفته بودم، کف سرم را خاراندم. هرچه به عقلم فشار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. نبود که نبود. شغلی که به کارم بیاید پیدا نمیکردم. اکثر شرکتها دنبال استخدام خانمهای زیباپوش و جذاب بودند. دنبال خانمهایی که کت و دامن تنگ و جذب بدن بپوشند و با هزار عشوه، محصولاتشان را معرفی کنند، یا خانمهایی که با آرایشهای غلیظ پشت میز فروش بنشینند و مشتری و ارباب رجوع دل از دلش برود و خواسته یا ناخواسته جنسشان را بخرد.
مطمئناً کسی را که از حجابش کوتاه نیاید نمیخواستند. پدرم که متوجه به هم ریختگیام شده بود، صدایم کرد گوشه ی تالار پذیرایی و گفت:
«تو که تدریس زبان انگلیسی ات را میکنی، دنبال کار گشتنت برای چیه؟
گفتم:
«میخواهم بیشتر پول در بیاورم.»
گفت:
«من هر چه قدر بخواهی بهت می دم.»
از بچگی دوست داشتم مستقل باشم. دوست نداشتم با پول پدرم زندگی کنم. برای همین چند لحظهای درنگ کردم و گفتم:
«میخواهم روی پای خودم باشم.»
چشمهایش برق زد. از حرفم خوشش آمده بود.
گفت:
«یکی از دوستانم دنبال منشی برای دفتر وکالتش میگردد. لازم نیست لباسهای خیلی باز بپوشی، ولی با شال و کلاه هم نباید بروی.»
گفتم:
«از این کارها صدتاش توی روزنامه هست، دنبال کاری هستم که بتوانم به قول شما شال و کلاه کنم.»
چایش را هورت کشید. از پشت فنجان که هنوز نزدیک لبهایش بود، گفت:
«خب دنبال کاری باش که لباس رسمی اش شال و کلاه باشه.»
خندید و بلند شد و رفت.
اولش خندیدم، ولی بی درنگ برق از سرم پرید. چرا به فکر خودم نرسیده بود. سریع پریدم روی مبل و روزنامه را از روی میز برداشتم. باید دنبال آگهیهایی میگشتم که لباس رسمیشان کلاه داشته باشد. مشاغلی که با خوراکیها سر و کار داشتند، معمولا باید از لباسهایی استفاده میکردند که کلاه داشته باشد تا مویشان توی غذا نیفتد.
یک آگهی استخدامی آشپزخانه ی یک مهمانسرا پیدا کردم و یک استخدامی کارخانه ی تولید «موچی». به احتمال زیاد هر دو لباس رسمی داشتند. اداره ی بهداشت، اجبار کرده بود همه ی کارکنان شرکتهای تولید مواد غذایی لباس سرتاپا پوشیده داشته باشند.
به هتل که زنگ زدم گفتند نیروی مورد نیازشان را گرفته اند، ولی کارخانه هنوز نیرو استخدام میکرد. قرار شد فردا صبح اول وقت بروم آن جا.
صبح با صدای دیلینگ دیلینگ ساعت کوکی قدیمی پدرم از خواب بلند شدم و صبحانه خورده نخورده از خانه زدم بیرون. با این که هنوز یک ساعت تا قرار مانده بود، دلهره داشتم دیر برسم. سوار اتوبوس شدم و نیم ساعتی زودتر از وقت به کارخانه رسیدم. برای نگهبان کارخانه توضیح دادم برای استخدام آمدهام و او هم به دفتر مدیر راهنمایی ام کرد و گفت منتظر باشم تا مدیر از راه برسد.
روی صندلی چرمی نشستم. صدای جیرجیر چرم بلند شد. سرم را روی پشتی صندلی به عقب خم کردم و گردنم را استراحت دادم. بوی موچی تا توی دفتر مدیر هم میآمد. یاد موچیهای مادرم افتادم. برنج را میجوشاند و خمیر میکرد. بعد که خمیرها خشک میشد، کباب میکرد. آدم دلش میخواست انگشتانش را هم بخورد از بس خوشمزه میشد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🌱🌺🌱🌴
⚠️ به سادگی به کودکانتان برچسب بیش فعالی نزنید!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🤛🏼 دشمن ستمگر
یار ستمدیده ✋🏼
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 مراقب دارایی های خودت باش!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۵: «فصل هفتم» روزنامه ی نیازمندیها را تا کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۶:
داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچی میکردیم فکر میکردم که یک دفعه در باز شد و مدیر آمد داخل.
سریع از صندلی بلند شدم و سلام کردم.
مرد چهل پنجاه سالهی جا افتادهای بود با پالتوی بلند و کت قهوهای.
جواب سلامم را داد و پالتوش را آویزان چوب لباسی کرد.
نگهبان بهش گفته بود که برای آگهی استخدام آمده ام و بدون مقدمه شروع به سؤال و جواب کرد.
از تحصیلاتم پرسید و از این که چرا این شغل را انتخاب کردم. راستش را گفتم. خندهاش گرفت.
گفت:
«این شکلی اش را ندیده بودم. تا دلت بخواهد سر کامل پوشیدن لباس کار با کارگرها سر و کله زده ام، ولی کارگری ندیده بودم که برای لباس کار بخواهد توی کارخانه ی ما استخدام شود.»
دستم را جلو بردم و کاغذ را از دستش گرفتم. از کارخانه که آمدم بیرون دل توی دلم نبود. نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم و خبر استخدام شدنم را به پدر و مادرم دادم.
پدرم تا شنید توی کارخانه به عنوان کارگر استخدام شدهام ریخت به هم. چشمهایش سرخ شد و پیشانیاش عرق کرد. هر وقت عصبانی میشد رگ گردنش میزد بیرون. رفتم توی اتاق که جلوی چشمش نباشم. رفته بود توی آشپزخانه و سر مادرم داد و بیداد میکرد، میگفت:
«خجالت هم خوب چیزیه. آبرو حیثیت ما را برده، فقط کافیه یک نفر بفهمه دختر هوشینو داره توی کارخونه کارگری میکنه.»
حدس میزدم مامان الآن دستهای پدر را گرفته و لب پایینش را میگزد. با ایما و اشاره میگوید صدایش را بیاورد پایین. همیشه این کار را میکرد. پدر را میبرد توی آشپزخانه و دستهایش را میگرفت. بابا هم سریع آتشش فرومینشست.
دراز کشیدم روی تخت و گوشی را فرو کردم توی گوشم. چیزی پخش نکردم. فقط میخواستم صدایی نشنوم و راحت فکر کنم.
پدر همین امروز و فردا میآمد سراغم که از کار کردن منصرفم کند. باید حرفهایی را که میخواستم بهش بزنم آماده میکردم. باید راستش را میگفتم که برای مهاجرت به پول زیادی نیاز دارم.
چشمهایم را بستم و داستات مهاجرتم را توی ذهنم بررسی کردم.
هر روز میرفتم سر کار و عصرها خسته و کوفته برمیگشتم خانه. حسابی کار میکردم، بعضی وقتها هم اضافه کاری میایستادم تا بهم بیشتر حقوق بدهند. باید به یک کشور اسلامی مهاجرت میکردم.
زندگی در ژاپن آن هم با خانوادهام خیلی برایم سخت بود. فشارهای مردم کوچه و خیابان یک طرف و گیر دادنهای خانواده ی خودم طرف دیگر.
این گیر دادنها باعث شده بود در خانواده سختی زیادی تحمل کنم.
باید خودم برای خودم جدا غذا درست میکردم یا در خیلی چیزها مراقب طهارتم می بودم. در دست دادن با خانواده خیلی حواسم جمع بود که اگر دستم خیس بود و دست دادم فوری بروم دستم را بشویم. تازه اینها گوشهای از سختیهای بود.
من آن موقع مجرد بودم، اگر میخواستم در ژاپن ازدواج کنم پیدا شدن مرد مسلمان کار راحتی نبود. با مرد غیر مسلمان هم که به دلیل دستور اسلام و اثرپذیری زن نمیشد ازدواج کرد؛ ولی اگر به کشوری اسلامی مهاجرت میکردم در ازدواج هم راحتتر بودم.
تمام این سختیها باعث شده بود به فکر مهاجرت بیفتم و قرآن هم
میفرماید:
«سرزمین خداوند وسیع است و اگر زندگی در جایی که هستید برایتان سخت است هجرت کنید.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
🏆 بَرنده باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸 می توانستند هنرمند باشند،
ولی علاوه بر هنر، زندگی خود را نیز به گند کشیدند!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「⛅️」
بــــیحضــــــورت هـــــرچــــه کردم،
زندگـــــی زیبـــــا نشـــــد.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حیف که ایرانی نیستی!
حیف که تو یک دختر ایرانی نیستی و این پلیس هم نیروی انتظامی مظلوم ما نیست، وگرنه چه داستانها و چه نوحهها و چه اشکها و چه گیسبریدنها و چه یقه دریدنها برای همین یک صحنه خلق نمیشد. چه ترانه ها که برایت نمیخواندند و چه غزلها که برایت نمیسرودند.
🇺🇸 آمریکا
خیزش استادان و دانشجویان
ضد صهیونیسم
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
🌙
چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری؟
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
«سعدی»
☘ #چکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
انسان صاحب عزت نفس، حرص بی جا نمیخورد،
حسد نمیورزد
و خود را لايق میداند.
❇️ #عزت_نفس باعث می شود برای بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید.
زيرا انسان دارای عزت نفس، خوب میداند که هر انسان، مخلوق و هدیه ی منحصر به فرد خداست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
سنگ تمام هواداران تیم فوتبال سلتیک اسکاتلند برای فلسطین
🌏 بیداری جهان
🏴 اسکاتلند
🇬🇧 بریتانیا
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌳🌱🌺🌱🌴
❌ سه چیز رابطه تو و فرزندت رو نابود میکنه:
۱. وقتی درد کتک رو حس میکنه
۲. وقتی داره صحبت میکنه و تو گوش نمی دی
۳. وقتی با دیگران مقایسه ش میکنی
❌ سه چیز بچهات رو بد بار می آره:
۱. بیش از اندازه اسباببازی خریدن
۲. بیش از اندازه بله گفتن
۳. یاد ندادن صبر به کودکان
❌ سه چیز عزت نفس بچه ت رو نابود میکنه:
۱. گفتن کلماتی مثل دست و پا چلفتی و بیعرضه
۲. وقتی بچه سؤال میکنه و سرش داد میزنی
۳. قدرت انتخاب رو از کودک گرفتن
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ما کوهیم، دریاییم، خورشیدیم، بارونیم
🌸 جشن تکلیف
🌿 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐎 🍃🌲
آرام
زیبـا
خوب
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🍀🍀🍀
«وَ مَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ»
«و از خدا با وفاتر به عهدش کیست؟»
📖 (سوره ی توبه / آیه ی ۱۱۱)
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
وقتی یه چیز زیبا توی کسی دیدی،
حتماً بهش بگو؛
شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه،
اما برای اون می تونه یه عمر باقی بمونه.
🕊 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۶: داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۷:
به محض این که از سر کار برمیگشتم، مطالعات و تحقیقاتم را شروع میکردم.
مینشستم پشت کامپیوتر و جست و جو میکردم.
سایتها را بالا و پایین میکردم، گفتگو ها را زیر و رو میکردم دنبال مسلمانی که بتوانم سوالهایم را از او بپرسم. یک روز در یکی از گفتگو ها اسلامی که برای پرسیدن سوالهایم عضوش شده بودم کسی نوشت:
«دختر شیعه داریم؟»
من تازه شیعه شده بودم و از پیدا کردن یک شیعه دیگر ذوق زده شدم و گفتم:
«آره من هستم!»
از همان جا بود که ارتباط من و محسن کلید خورد. خیلی خوشحال بودم. مرد شیعه ای را پیدا کرده بودم که سؤالاتم را خیلی خوب جواب میداد. طلبه نبود، ولی اطلاعات خوبی درباره ی شیعه داشت و به زبان انگلیسی هم مسلط بود. هر روز سؤالاتم را با دقت میخواند و با حوصله تک تکشان را جواب میداد.
چند وقتی تمام سؤالاتم را از او میپرسیدم. هر سؤالی برایم پیش میآمد به او پیام میدادم. به مرور احساس کردم به کسی نیاز دارم که درباره ی مشکلاتم بیشتر با او گفت و گو کنم. از خانوادهام میگفتم و از مشکلاتی که داشتم. از سختی مسلمان بودن در ژاپن و از بیحرمتیهایی که به خاطر مسلمان بودنم به من میشد. تا این که یک روز در ادامه ی جوابی که به سؤالم داده بود نوشت:
«میدانی میخواهم با تو ازدواج کنم؟»
تا این جمله را خواندم، از تعجب دهانم باز ماند. یک لحظه بهم برخورد. ناراحت شدم. با خودم گفتم این مرد دیوانه است. به غیر از یک عکس شناسنامهای که روی نمایه مان بود، نه او من را دیده بود و نه من او را دیده بودم و حالا داشت از من خواستگاری میکرد. اصلاً تقصیر من است که برایش درد و دل کردهام و کمی از خودم گفتم. بیهوده نبود که اسلام تاکید داشت زن و مرد حریم شخصی و عاطفیشان را از بقیه دور نگه دارند و نگذارند هر کسی وارد حریم عاطفیشان شود.
گفتگو را بستم و رایانه را خاموش کردم. رفتم روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
هی از خودم میپرسیدم:
«چرا این جوری شد؟ چرا این حرف را زد؟ خجالت نکشید؟ او که من را ندیده چه جوری از من خوشش آمده، اصلاً مگر میشود کسی را ندیده عاشقش شد و با او ازدواج کرد؟»
هی این سوٖالات را توی ذهنم مرور میکردم و بیشتر گریهام میگرفت که یک دفعه ته دلم روشن شد. انگار کسی داشت توی قلبم میگفت این مرد جواب خداست. جواب خدا به دعاهایت. چند وقتی بود دعا میکردم و از خدا میخواستم کسی را برایم بفرستد که از تنهایی در بیایم. کسی که از جنس خودم باشد. کسی که اعتقاداتش مثل خودم باشد. آن روز ته قلبم روشن شد که این مرد همانی است که از خدا خواسته بودمش. وقتی توی ذهنم ماجرا را مرور کردم دیدم محسن آن جمله ی «دختر شیعه داریم؟» را دقیقاً یک روز بعد از دعاهایی که با خدا داشتم توی گفتگو گذاشته بود. یک دفعه تمام آن عصبانیت و ناراحتی از بین رفت. حس کردم عاشقش شدهام. حس کردم دوستش دارم. بلند شدم رایانه را روشن کردم و برایش نوشتم:
«آره میدانم.»
محسن را بعدها بیشتر شناختم. توی خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود؛ اما از همان نوجوانیاش با برخی از رفتارهای خانوادهاش مشکل داشت. این بود که از همان نوجوانی حسی از تنهایی او را آزار میداد. به خصوص که یک روز با روحانی هیئتشان هم درگیر میشود و یک دفعه به همه چیز شک میکند. این که مسیرش درست است یا نه؟ پدر و مادرش درست میگویند و روحانی هیئت، یا بعضی از بچههای کوچه و خیابان؟ این میشود که میافتد پی خواندن و تحقیق. کتاب میخواند، پرس و جو میکند، فضای مجازی را به دنبال سؤال هایش زیر و رو میکند، شب و روز آن قدر خوانده بود و پرسیده بود که وقتی به خود آمده بود دیده بود چهار سال گذشته و حالا دیگر تردیدهایش برطرف شده است.
یادگیری زبان انگلیسی را از خیلی قبل شروع کرده بود. با لغت نامه و نت و فضای مجازی. گفت و گو با آدمهای بیکاری که توی گفتگو های فضای مجازی گیر میآورده. همان وقتهایی که داشت برای سؤالهایش پاسخ پیدا میکرد توی فضای مجازی با افراد دیگری آشنا شده بود که همان سؤالها را داشته آزارشان میداده.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آروم دل امام هشتم اومده،
ایرونیها خبر خبر
ملیکه ی قم اومده
«تولد خانم حضرت معصومه (درود خداوند بر ایشان) و روز دختر مبارڪ!💐
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─