「🍃「🌹」🍃」
واقعیت این است که ما نمیخواهیم خوشبخت باشیم،
میخواهیم به روش دیگران از آنها خوشبختتر باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۶: آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. به سرعت میآمد. میدانستیم حتمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۷:
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عده ی دیگری بروند تا جنازههایشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گور سفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیله ی زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم هم که کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند:
«تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چه طور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما دایی ام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آن ها میمیریم یا با جنازهی آن ها برمیگردیم. دایی ام میگفت:
«میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازه ی عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»
حرفهای کدخدا و دایی حشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همه ی مردم کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سر و صدای بچهها بلند بود، اما کم کم صدای آنها هم خوابید. بچهها همان جا روی زمین کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاه گاهی، صدای روله، روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات دایی ام محمد خان، راننده ی روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چندتا از زنها، توی دل تاریکی مور (نوعی خواندن شعر کردی که از غم و درد می گوید) میخواندند. در وصف عزیزانمان با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آن قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد دایی ام محمد خان و دعوای آخرمان اذیتم میکرد. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانه ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
باریده مگر نمنم نام تو به شعرم؟
باران ترنم شدهام در خودم امشب
«قیصر امین پور»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمهای گرامی!
💝 به دست آوردن دل همسر، سخت نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🪴 خاک گلدان کسی باش
که اگر شاخهاش به ابرها رسید
فراموش نکند ریشه اش کجا بوده است.
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این آمریکایی هم میخواست از کوچه و پس کوچه بره تا با گشت ارشاد برخورد نکنه ولی پلیس آمریکا بهش اجازه نداد و گفت:
مگه این جا ایرانه که به پلیس بد و بیراه بگی و مسخره و تهدیدش کنی و رئیس جمهور کشور هم بهت بخنده و تشویقت کنه؟!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💀 دزدان حیا و عفت عمومی
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
آب انبار قوام
/ بوشهر
«آب انبار قوام» دارای معماری شگفت انگیزی است که در بخش مرکزی شهرستان بوشهر در کنار خیابان خلیج فارس واقع شده است و یکی از اماکن تاریخی و دیدنی بوشهر به شمار می آید. آب انبار قوام با مصالح محلی ساخته شده است. پوشش داخلی آب انبار، ساروج است و مقاومت بسیار بالایی دارد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
همان گونه که در درون هر دانه،
یک گل زندگی میکند
درونِ هر یک از ما
نیرویی برای دستیابی
به یک زندگیِ عالی و خوب وجود دارد.
خودت را دست کم نگیر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
امیر بی گزند. محسن چاوشی .mp3
9.61M
🌿
🎶 «امیر بی گزند»
🎙 محسن چاوشی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔺 زبان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۷: عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. ع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۸:
از پشت تراکتور، خاک بلند میشد. دایی ام حشمت از همان جا روی تراکتور بلند شد و گفت:
«بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشته اند.»
حرفهای دایی ام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیون کنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم:
«خوش هاتی، (خوش آمدی) عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکی یکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکه تکه، جنازههای رشید عزیزانمان را: دایی ام محمد خان حیدرپور، الماس شاه ولیان، احمد شاه ولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصام نژاد، عبدالله علی خانی.
هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجه داری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح کسی نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند.
صبح زود از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازه میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرهی غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسهی خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازه ی دایی ام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازه ی دایی ام محمد خان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
«خالو، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهایشان را میکندند.
یک دفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشت زده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند:
«پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشهی چشمه دراز کشیدیم. هواپیماها بیهدف روستا را میزدند. ما را که دیده بودند جمع شدهایم، میخواستند نابودمان کنند.
هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچهها گفتم:
«بروید کنار صخرهها. فرار کنید از این جا.»
هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان میریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخرهها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم میگفتم:
«دستهایتان را روی سرتان بگذارید... دهانتان را باز کنید. میگویند این طوری به مغز فشار نمیآید.»
خواهرها و برادرهایم، زیر دستم میلرزیدند. به خاطر این که چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند میزد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🪞همهی زندگی ما بازتاب اعمال خودمونه.
پس بیاییم دلیل آرامش همدیگه باشیم
تا بازتابش توی زندگی خودمون جاری بشه.
اگــــــر روزی
بی منت، محبت ڪردیم
بدون شرط بخشیدیم
و بی گناه لذت بردیم
اون روز واقعاً زندگی ڪردیم.
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🔺 یک چشم، یک دست، یک پا...
او دیگر هرگز مانند دیگر کودکان جهان نخواهد زیست.
#کودکان_مظلوم
#فلسطین
#غزه
🍃 @sad_dar_sad_ziba
«ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
👶🏻👧🏻 جشنوارهی دوقلوها در مراغه
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️ کاردستی
🏠 کلبه
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
🇯🇵 ژاپن، دومین اهداکنندهی بزرگ مالی به اوکراین پس از جنگ
🇺🇦 وزارت مالیات اوکراین اعلام کرد، این کشور از سال ۲۰۲۲ تاکنون مجموعاً ۶/۳ میلیارد دلار کمک مالی از دولت ژاپن دریافت کرده است.
در بیانیه این وزارتخانه آمده است: ژاپن دومین اهداکننده مالی بزرگ در میان تمام کشورهای دنیا است.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار شفیع آباد
/ گلستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💟 دستگاه نوار قلب همراه
ساخت ایران
💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم»
دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
❇️ چه الگوی خوبی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۸: از پشت تراکتور، خاک بلند میشد. دایی ام حشمت از همان جا روی تراک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۹:
هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمیفهمیدم. جنازه ی هفت تا از مردانمان روی زمین مانده بود و هواپیماها دست از سرمان بر نمیداشتند. از ناراحتی، روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم:
«خدا نشناسها، از جان ما چه میخواهید؟ دنبال چه میگردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. میخواهید جنازههایشان را هم در خاک نگذاریم؟»
از بالای سنگ داد میزدم. رو به هواپیماها فریاد میکشیدم و نفرین میکردم. حال عجیبی داشتم. از این که میدیدم اینها این قدر خدا نشناس هستند عذاب میکشیدم.
بغض راه گلویم را بسته بود. عزیزانمان را شهید کرده بودند و حالا نمیگذاشتند جنازههایشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد میزدند:
«لعنتیها، بس کنید... بگذارید جنازههایمان را بگذاریم توی خاک.»
هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند:
«عجله کنید. نباید هیچ جنازهای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر میرسند.»
زنها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازهها شدند. وقتی جنازهها را توی آب چشمه میشستند، نالیدم:
«آوهزین، بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوه زین، دردت به جانم، اینها عزیزان ما هستند، مرنجانشان.»
بالأخره جنازهها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کله ی هواپیماها پیدا شد. صدایشان گوش را کر میکرد. بمبهایشان ده را میلرزاند. کنار جنازهها شیون میکردیم و مردها، در حالی که یک چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را میکندند. همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عدهای برای دو تا یا سه تا. نمیدانستیم برای کدامشان گریه کنیم. یکی یکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازهها روی خاک نماند. مرد و زن زیر بمباران ماندیم.
دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناسها نمیگذاشتند شهدایمان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زنها فریاد زدم:
«جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مُرده هایمان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.»
مردها هم مدام همین را میگفتند. باید برای هفت جنازه نماز میخواندیم و آن ها را خاک میکردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانههایمان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک میکردند. بلند شدم و گفتم:
«خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم، خالوی اسمیام..»
یاد لحظهای افتادم که با او بر سر رفتن، دعوایمان شده بود و دایی ام میگفت اگر فرنگیس بیاید، من نمیروم. انگار میدانست که این راه برگشتی ندارد.
جنازهها که زیر خاک رفتند، کمی دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری میپرسید گروه اول که رفتند بجنگند، کجا هستند؟ کشته شدهاند؟ زنده هستند؟ اسیر شدهاند؟ هیچ کس جوابی نداشت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مدیون نشو!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 تعقیب و دستگیری کودک ۱۰ ساله توسط پلیس آلمان به خاطر در دست داشتن پرچم فلسطین
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─