eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
570 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 سرمایه‌ی محبت زهراست دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضا یک ذره از محبت زهرا نمی دهم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ☁️ آسمان ابری 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🥖 دستپخت عمه خانم در پنج مرحله نان محلی معروف به «نان نازک» یا «نان تیری» ✔️ ماندگاری زیاد ✔️ عطر و طعم دلنشین ✔️ ارزش غذایی بالا (سبوس دار) ❇️ استان فارس ❇️ شهر کارزین 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۴: برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۵:   سال ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم می‌گذشت. خانه‌ی پدرم مراسم فاتحه‌خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه‌ی پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحه‌خوانی. در مورد برادرم حرف می‌زدند. استکان ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می‌آمد این جا و توی آب بازی می‌کرد. کنار چشمه، سبزه‌های ریز و کوچک درآمده بودند. آن طرف‌تر، چندتا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه‌ها و گل‌های کنار چشمه، می‌شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده‌ایم، این همه شهید داده‌ایم، دیگر چه عیدی؟ استکان‌ها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می‌آمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا می‌روی؟» سرش را تکان داد و گفت: «گوسفندها را می‌برم بچرند. حواست به مهمان‌ها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو، گوسفندها رو بده من ببرم بچرانم.» سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. می‌خواهم خودم بروم. می‌خواهم هوایی عوض کنم.» می‌دانستم می‌خواهد برود و گوشه‌ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می‌چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می‌زد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود. پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نان‌ها را از روی ساج برمی‌داشتم. رحمان با بچه‌ها توی ده بازی می‌کرد. گاهی بلند می‌شدم و از کنار دریچه‌ی اتاق، نگاهش می‌کردم. مادرم گفت: «برو به بچه‌ات برس، خودم نان‌ها را برمی‌دارم.» خندیدم و گفتم: «نه، کمکت می‌کنم.» یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکان داد و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چندتا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟» بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟»   مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.» سیما اخم کرد و گفت: «داشتم بازی می‌کردم.» دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم!» می‌پرید و می‌رفت. دمپایی‌هایش این طرف آن طرف می‌رفت و صدا می‌داد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🎈 دوست‌داشتنی 🫧 اما نماندنی 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
تنگه‌ی هایقِر از مهم‌ترین دره‌های کشورمان در دل رشته کوه زاگرس در فیروزآباد فارس این تنگه بین دو کوه فاصله انداخته تا بستری باشد برای «رودخانه‌ی قره آقاج».  / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 😤 خشم نابه‌جا مثل باد و طوفانه! بعد از یه زمان کوتاه تموم می شه، ولی حیف که شاخه‌ها و برگ‌ها دیگر شکسته اند و گل‌ها پر پر شده‌اند. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۵:   سال ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۶: سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را می شستیم.» مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهید دوده‌ی عید بگیرم؟» گفتم: «نگفتم دوده‌ی عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.» دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می‌شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می‌آمد. هزار تا فکر افتاد توی سرم. مردم از خانه‌ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می‌پرسیدند: «چه کسی؟» و می‌دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می‌زد. پیراهن سیما خونی و تکه تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه‌ها و گل‌های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکه‌های مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.» مردم پس نشستند. وحشت زده فقط به سیما نگاه می‌کردند. سیما وقتی مردم را به آن قیافه‌ها دید که چه طور نگاهش می‌کنند، صدای گریه‌اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.» وحشت زده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الآن تو را می‌برم دکتر.» مردم فریاد می‌زدند: «برای خدا ماشینی پیدا کنید.» چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده، با احتیاط، دست هایم را پایین‌تر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: «چی شده؟» نالید و گفت: «داشتم نماز می‌خواندم. اصلاً نفهمیدم چه طور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بود، مین. باز هم مین. لعنت بر مین!» سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه چکه روی لباس‌هایم و زمین می‌ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض این که رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟» به پدر و مادرم گفتم: «شما بمانید. من با سیما می‌روم.» مادرم جیغ می‌زد و بر سرش می‌کوبید. رو به مادر زبان بسته ام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا برگردم.» مادرم یقه‌اش را رو به سوی آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...» این طور می‌خواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر می‌زد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانه‌هایم گذاشتند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦌🍃🌲 مَرال زیبا در ارتفاعات مازندران 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 💫 آرامش 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 خوب بودن خود را وابسته به خوب بودن ديگران نكنيم. تلاش نکنیم بد بودن خود را هم با بد بودن ديگران توجيه کنيم. ما شریف‌ترین آفریده‌ی خداییم. ما انسانيم. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 به تپش‌های دل حیدر به جَوونی علی اکبر و به قنداق علی اصغر ما رو تنها نذاری محشر! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
💚 ... و همون جوری که خودش خواسته بود چسبوندمش به کمدم تا همیشه توی چشم باشه ... 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
خودکاری 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ که امشب حال من حال شب شام غریبونه... 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌱 رشد کردن 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
💚 ... و همون جوری که خودش خواسته بود چسبوندمش به کمدم تا همیشه توی چشم باشه ... 🌿 «زندگی زیباست»
🌿 اومدید می‌گید: بیش‌تر توضیح بده! با عرض پوزش فعلاً همین رو داشته باشید، توضیح بیش‌تری موجود نیست. 🤫 باشه به وقتش. 🍃🍃🍃
🌙 🌱 دل نهادم به صبوری ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۶: سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۷: تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من مرتب دلداری‌اش می‌دادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟»   او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. لباست کمی خونی است. زخمت کم است. خوب می‌شوی. می‌رویم دکتر.» شروع کرد به گریه کردن. مرتب می‌گفت: «می‌ترسم بهم آمپول بزنند.» بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز می‌خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.» من هم اشک‌هایم راه گرفت. زیر لب دعا می‌خواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!» انگار جاده انتها نداشت. سر جاده‌ی اصلی، کسی به طرف ماشین می‌دوید. رحیم بود نفس نفس می‌زد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت: «براگم سیما، چه شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟» چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچه‌ها باشی؟ فرنگیس، به خدا نمی‌بخشمت.» توی ماشین دعوایمان شد. فریاد می‌زد و می‌گفت: «چرا گذاشتی که این دختر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه‌ی چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس دستت درد نکند. چه طور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس!» شروع کرد به گریه و ادامه داد: «جمعه بس نبود که آن طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر از ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست، آفرین فرنگیس!» فریاد زدم: «چه کنم، برادر... چه کار باید می‌کردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند. بچه‌اند. بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟» راننده‌ که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود. گفت: «تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بی چاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا بچه خوب می‌شود.» برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می‌کرد. سیما  که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه‌اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم: «الآن دیگر حرف نزن. بچه می‌ترسد. اگر دلت با کشتن من خنک می‌شود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.» برادرم صورتش را توی دست‌هایش قایم کرد. چفیه را روی سر کشید و تا گیلان غرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت: «بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.» کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه تکه شده بود. تکه‌های لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه می‌کرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت: «حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام آباد ببرید.» آرام و یواشکی گفت: «نمی‌دانم چه کارش می‌شود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلاً خوب نیست.» از چشم‌های دکتر وحشت می‌بارید. گفتم: «تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄