「🍃「🌹」🍃」
گاهی یک شاخه گل
یک احوال پرسی ساده
یک پیام بی مناسبت تنگ
برای ساختنِ روز یک نفر کافی است!
💞 عشق بورزیم.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👑 پادشاه ایرانی که با کودتای انگلیسیهای خبیث بر سر کار آمد
#آینهی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
❇️ برج میلاد تهران
در یک شب آفتابی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 معجزهی فراموش شده
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۹: با ترس میگویم: «اگه بابا بفهمه، یا اگه ساواکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴۰:
حتماً علامت سؤال را در چشمهایم میبیند که ادامه میدهد:
_ اون اعلامیههایی که داداشت آورد مسجد تا ما پخش کنیم رو میگم.
خودم را به بیتفاوتی میزنم:
_ خب! که چی؟
سعید با هیجان میگوید:
«جان من! یعنی حال نکردی اونا رو نوشتی؟ یه حس خوبی بهت نداد که تو هم داری تو مبارزه شرکت میکنی؟
اون جملهها حالت رو جا نیاورد؟»
راست میگفت. دیشب دقیقاً همین حس و حالی را که سعید میگوید، داشتم. جور عجیبی به وجد آمده بودم. آنقدر هیجان داشتم که نفهمیدم کی ساعت ده شد و مامان برای شام صدایمان کرد. خطم به قشنگی خط بهناز نمیرسید، اما سرعتم بیشتر از او بود. بهروز هم از سرعتم تعریف کرد. حتی به شوخی گفت که دیگر نیازی به تعمیر دستگاه چاپ ندارند. از همه مهمتر، این فکر که بهروز روی من حساب تازهای باز کرده و دیگر به چشم یک بچه ترسوی بیمصرف نگاهم نمیکند، به من انرژی و قدرت تازهای داده بود.
با این حال به سعید گفتم:
«بار اولم نبود به بهروز کمک میکردم که...»
چشمان سعید مثل دو تیلهی گرد، میدرخشد:
_ راست میگی؟
راه میافتم، سعید هم دنبالم:
_ پس چرا تا حالا جوری رفتار میکردی که انگار...
بقیه حرفش را میخورد. درجا میایستم و زُل میزنم توی چشمهایش. با دلخوری میگویم:
«انگار چی؟»
مِن مِن میکند:
_ که انگاری میترسی خودت رو قاطی بقیه کنی، که برات مهم نیست چه اتفاقهایی داره میافته. که اصلاً تو باغ نیستی.
همه حرفهایش درست است. با این حال کوتاه نمیآیم:
«من اینطوری نبودم. تو اینطور فکر میکردی!»
سعید در سکوت، نگاهم میکند. ادامه میدهم:
_ یادت باشه، بهروز داداش منه. مطمئن باش که خیلی بیشتر از تو، به من اعتماد میکنه و حرفها و خبرهاش رو میده آااقا!
دوباره راه میافتم. دیگر صدایی از سعید نمیشنوم. حتی صدای پاهایش هم نمیآید. قلبم به شدت تاپ تاپ میکند و خودش را به در و دیوار سینهام میکوبد. تا به حال دروغ به این بزرگی نگفته بودم.
از خودم خجالت میکشم، از این که شناخت سعید از من درست و کامل بود، از این که چیزی نبودم که ادعایش را میکردم. از این که برای کم نیاوردن جلوی دوست قدیمیام به دروغ متوسل شده بودم.
اما این که دیگر نمیخواستم مثل آدمهای گیج و بیاطلاع از اطرافم بمانم راستِ راست بود. از همان دیشب عزمم را جزم کرده بودم که مثل یک مرد به دوستان مبارزم بپیوندم؛ بعد از آنکه دهها بار نوشتم:
«یار دبستانی من! به پا خیز و زنجیرهای اسارت و بردگی نظام پوسیدهی ستمشاهی را پاره کن و به صف مبارزان و آزادگان بپیوند.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
⏳ لحظهها
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦♂🤦🏻♀ خانوادهای که خانواده نیست!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴۰: حتماً علامت سؤال را در چشمهایم میبیند که ادا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴۱:
وقتی یادش میافتم که بهروز قول داده بود امروز برای پخش اعلامیهها مرا هم با خودش ببرد، هیجان زده میشوم و قلبم به تاپتاپ میافتد. ترس هم دارم. اما با بهروز که باشم، دلم قرص و محکم است. آنقدر حواسم پرت است که طبق معمول به طرف خانه میروم.
سر کوچهمان که میرسم، تازه یادم میافتد که بهروز گفته بود از مدرسه یک راست بروم مسجد. دوباره از عرض خیابان برمیگردم. سعید هم توی پیادهرو با عجله به طرف مسجد میرود. حواسش به من نیست. مسجد چند متر آن طرفتر، نرسیده به چهارراه مدائن است. دم مسجد میایستم و از لای پنجرههای مشبک در بزرگ و آهنیاش، حیاط را برانداز میکنم. از سعید خبری نیست. مثل جن غیب میشود. چند نفر دور حوض دارند وضو میگیرند. حاج آقا رسولی گوشهی حیاط، پشت به من، ایستاده و با چند نفر حرف میزند. به آرامی وارد حیاط میشوم. کمی جلوتر چشمم به بابا میافتد.
ای وای! دارد با حاج آقا رسولی حرف میزند. یاسر و بهروز هم آنجا هستند. بهروز سرش را پایین انداخته و صورتش گرفته و غمگین به نظر میرسد.
حواسشان به من نیست، کمی جلوتر میروم تا صدایشان را بهتر بشنوم.
بابا با صدای آرام میگوید:
«آخه حاج آقا! مگه میشه با دست خالی با حکومتی در افتاد که پشتش به آمریکا است؟ من که میگم حماقته. شما که سرد و گرم چشیده هستید، شما که مثل من بودین و دیدین، تو این مملکت گاهگداری از این اتفاقها میافته. اما همیشه سرکوب میشه و وضع از اولشم بدتر میشه. هیچ بدی از این مملکت نرفته، که بدتر جاش نیومده باشه. اون رضاخان رفت، این محمدرضا جاش اومد. خداوکیلی! شما بگین کدومشون شرف داشت به حکومت؟
حاج آقا رسولی همانطور که تسبیحش را در دست میچرخاند، لبخند معنیداری میزند. اما تا میآید لب باز کند، بابا مهلت نمیدهد:
_ والله منم بیدین و ایمون نیستم. منم خدا پیغمبر میشناسم. اما همون خدا و پیغمبرش میگه جونتون رو به هیچ و پوچ ندید. من به خدا، شب و روز نگران این بچه هستم. از خواب و خوراک افتادهم. بهروز امید زندگیِ منه. با بدبختی بزرگش کردم. تازه فرستاده بودمش دانشگاه که واسه خودش کسی بشه، اما حالا باید از تو کوچه خیابونها جمعش کنم.
قلبم به شدت میتپد. دهانم خشک شده است. کاش سعید این اطراف نباشد و نشنود. بهروز هم از خجالت است که سر بلند نمیکند. حاج آقا تسبیحش را به یک دست میگیرد و سر تکان میدهد:
_ شما یه پدر هستید و نگرانیتون کاملاً بهجاست. اما این دفعه دیگه وضع فرق میکنه. آیت الله بر همه تکلیف کرده. مردم همه بیدار شدن و اومدن به صحنه. حکومت واقعاً به استیصال رسیده.
به یاری خدا عمر این رژیم رو به پایانه.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌻 مزرعهی آفتابگردان
/ شمال ایران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💢 عبرتانگیز
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
🎈 قانون بالن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔥 لسآنجلس همچنان در آتش با این تفاوت که انتشار اخبار و تصاویر آتش سوزی با سرکوب بیشتری روبهروست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 دنبالهی آتشسوزیهای آمریکا به نیویورک رسید!
این آتشسوزی تاکنون چندین هکتار از اراضی جنگلی «لانگ آیلند نیویورک» را در بر گرفته و تیمهای آتشنشانی در حال تلاش برای مهار آن هستند.
هنوز گزارشی از تلفات یا خسارات به مناطق مسکونی منتشر نشده، اما برخی جادههای اطراف برای جلوگیری از خطرات احتمالی مسدود شدهاند.
⬜️ #ابرقدرت_پوشالی
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─