eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
557 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
گشایش، نزدیک است! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۳: فکر می‌کردم هر چه این جا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هئیت و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۴: بغضم ترکید می گفتم: «خدایا! چرا این روضه اومده تو ذهنم؟!» بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد، برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ی ارباب. نمی دانم کجا بود، باید ماشین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت: «تسلیت می گم!» نفهمیدم چه شد، اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چه طور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمع یقه اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به این که بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر هم نمی توانستند کمکی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد باز به چشمانم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) برایم خواند. «من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم» انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد بی حسِ، بی حس. احساس کردم یکی آرامشم داد. جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شده بود. ما را بردند فرودگاه. کم کم خودم را جمع کردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهای افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که: «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام فکر کرد بُهت زده ام. می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بزن، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!» از کوره در رفتم، یک پا ایستادم که: «بدون محمدحسین از این جا تکون نمی خورم» هر چه عِزوجِز کردند به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه، حاضر بود بر گردم. می‌گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حَلَبه!» گفتم: «می مونم تا بیارنش!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای اختصاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!» می گفتم: «این فکر رو از سرتون بیرون کنید که قراره تنها برگردم!» مرتب آدم ها عوض می شدند. یکی یکی می‌آمدند راضی ام کنند، وقتی یک دندگی ام را می دیدند دست خالی برگشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد گفت: «بیا یه شرطی با هم بذاریم تو بیا بریم، من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم گفتم: «خونه خودم هیچ کس نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم» داخل هواپیما پذیرایی آوردند، از گلویم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم، نه این که نخواهم، توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم: «الهی به نفسی انت! آفریننده که خود تو بودی. نمی‌دونم شاید برخی جان ها رو با حساب خاصی که فقط خودت می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💚 عاشق صدای قدم هایت شو... وقتی داری از چیزی که برای تو ساخته نشده بود دل می‌کنی و می روی. 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
«علی رضا فیروزجا» به خاطر این که اجازه ندادند با رقیب اسرائیلی بازی کنه گفت: «ورزش تو ایران سیاسیه» و رفت به تیم ملی فرانسه پیوست. حالا فرانسه بازی با تیم‌ روسیه رو ممنوع کرده و اجازه نمی دن با حریفش بازی کنه! :))) ☺ 😔😔 🌈 @sad_dar_sad_ziba ☁️
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 یک آزمایش اجتماعی: کمک به عروس و دامادی که توی دردسر افتاده اند! 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اگر مدام بگويى گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوى. اگر مدام بگويى وقت ندارم، هیچ وقت زمان پیدا نمی كنی. اگر مدام بگويى فردا انجامش می دهم، آن فردای تو هیچ گاه نمی آيد! 🌄 صبح ها که از خواب بیدار می شويم دو انتخاب داریم: برگردیم بخوابیم و رؤیا ببینیم، یا بیدار شويم و رؤیاهایمان را دنبال كنیم. انتخاب با ماست! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
سعۍ ڪن همچون یڪ درخت ڪھن ریشہ در عمق خاڪ داشتہ باشۍ تا اگر شاخہ‌اے از تو شڪست شڪــستہ نشــــوے باید همیشہ ریشہ در داشت تا در هر فصلی از نو رویید. ‌‌༻ ‌@sad_dar_sad_ziba ༺ ┄┅┄-------------🌳-----------┅┄┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۴: بغضم ترکید می گفتم: «خدایا! چرا این روضه اومده تو ذهنم؟!»
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۵: بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه، پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش می غلتید، اما حرف نمی‌زد، نه او، انگار همه زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمد حسین برگردم ولی چه برگشتنی! می‌گفتند: «بهتش زده که بّر و بّر همه را نگاه می کنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم، گریه هم نمی کردم. نمی‌دانم چرا، ولی آرام بودم حالم بد شد، و سقف دور سرم می چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم، حدس زدم بی هوش شده ام. یک روز بود که چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام هایش را بخوانم رفتم داخل اتاق، در را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به اینترنت وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز خوبی نیست، مگر این که تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری، معجزه ای، تکه ی ماه لا حول و لاقوة الا بالله خندیدی و بر گونه ی تو چال افتاد از چاله در آمد دلم افتاد به چاه دوستت دارم بگو این بار باور کرده ای! عشق در قاموس من از نان شب واجب‌تر است! دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تنها این را می‌دانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظه ی زندگی ام را می‌سازد و عشقت ذره، ذره، ذره ی وجودم را. مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم! بهش فحش دادم قبل از رفتن خیالم را راحت کرده بود. گفت: «قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیر حسینم هست، اصلا نمی شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: «اگه شهید نشی می میری!» ولی نه به این زودی، غبطه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: *هیئت سیار دارم، روضه های گوشی ام... *این تناقض تا ابد شیرین‌ترین مرثیه است سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت *وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمی رسه ِالا حسین ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین پیامم به دستش نمی رسید. نمی دانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی!» هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم دست خودش بود یا نه. می گفت: «۴۵ روزه بر می گردم!» اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می گشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهرا قرار نیست بر گردی!» گفت: «نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه بر گشتنی! همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده ی دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی دانستم قرار است با چه بدنی رو برو شوم. می گفتند: «برای این که از زخمش خون نیاد، بدن رو منجمد کردن. اگر گرم بشه، شروع می کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگرداندند عقب. گفتند: «بیا معراج!» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم، از طرفی نگران بود حالم بد شود. گفتم: «مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!» خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزویش بود بی سر شهید شود. پیشانی‌اش مثل یخ بود: «به به زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوست داشت. خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم، خوابش می برد. دست کشیدم داخل موهایش، همان موهایی که تازه کاشته بود. همون موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می‌کرد، می خندید: «نکش! می دونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد. مشمای دور بدن را باز کرده بودند، بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
آن جایی که باد نمی وزد، آدم‌ها دو دسته می‌شوند: ~ آن‌هایی که بادبادکشان را جمع می کنند ~آن‌هایی که می‌دوند تا بادبادکشان بالا بماند. 🪁🪁🪁 🪁 @sad_dar_sad_ziba 🪁
🌙 ماهتون مبارک! 🤲🏼 💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در هر جا و موقعیتی که هستید، بکوشید باشید. 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📃 برای گشایش مشکلات و درمان بیماری های تن و روان «آیت الله خوشوقت» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃