🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش هشتم: اونا دنبال راه حل هستن چون مشکل اصلی کشورهای خودشونه و به ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش نهم:
«روز اعتصاب - مستند آرته»
صبح راه افتادم برم مرکز شهر چند تا کار اداری انجام بدم و خیلی زود برگردم دانشگاه. یه سر رفتم بانک. یه سری هم به اداره ی تأمین اجتماعی زدم. یه نظارتی هم به کار فرمانداری نمودم تا مطمئن بشم همه ی کارمندها سر کارشون هستن و کاراشون رو انجام می دن و پیگیر امور خلق الله هستن. چه قدر خیالم راحت شد وقتی همه قول دادن در غیاب من هم همون قدر کار کنن که در حضور من!
کارم تموم شده بود. داشتم تصمیم می گرفتم که اراده کنم و برم دانشگاه. همون طور که می دونید ما خدا نیستیم و بین تصمیم و اراده مون فاصله است و گاه ممکنه یه فروشگاه خوشکل این فاصله رو تا نیم ساعت زیاد کنه. که متوجه شدم خیابونا بیش از حد معمول شلوغ هستن، توی ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه می کردن و منتظر اتوبوس بودن.
اون روز، روز اعتصاب بود. فرانسوی ها، به گفته ی خودشون قهرمان اعتصاب در جهان هستن. اون قدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کرده ن. اعتصاب کارمندان راه آهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه پست، اعتصاب مردم علیه سگ ها، اعتصاب سگ ها علیه استخوان، اعتصاب دولت علیه ملت، اعتصاب اعتصابگران علیه چیزی برای اعتصاب. خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب راننده های اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوس ها!
ملت هم سرگردون توی کوچه و خیابون در به در دنبال یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن. گفتم که؛ اون جا اعتصاب بخشی از زندگی عادی مردمه.
به هر حال من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر می شدم. اون روز، روز جلسه ی لابراتور بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت ۱۱ می رسوندم دانشگاه. اما اتوبوس کجا بود؟
یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده، اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم. و گفتم:
«عذر می خوام. امروز اتوبوس نیست؟»
گفت:
«نه. امروز اعتصابه.»
دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره ی نتایج اعتصاب دخیل شده بودم.
گفتم:
«ببخشید می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کرده ن؟»
راننده ی اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت:
«این یه موضوع ملّیه. به خارجی ها ارتباطی نداره»
- (آفرین ور پریده! از این حس ملی گراییت خیلی خوشم اومد بی تربیت!)
خب، دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی!
اما واقعا این حس دوگانه ای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد، اگر چه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن می کنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعاً از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگر جای رئیسش بودم، حتما تشویقش می کردم.
پای پیاده و خیلی دیر رسیدم دانشگاه. ارائه ی گزارش کارم موند برای دفعه ی بعد. ظاهراً یه خبرایی شده بود و من چون دیر رسیده بودم نمی دونستم. اما همه به شدت خوشحال بودن. سیمن همه ی اعضا رو به یه جشن دعوت کرده بود. صحبت از این بود که به محض دریافت ابلاغیه باید این موفقیت رو جشن گرفت. بعد هم گفت که هفته ی بعد برای اتفاق مهم همه تون رو خبر می کنم. من که چیزی سر در نیاوردم. از هر کس هم که می پرسیدم می گفت:
«حالا که دیر اومدی وایسا تا هفته ی بعد شگفت زده بشی!»
چهارشنبه عصر توی خوابگاه در حال گرم کردن شیر کاکائو بودم که ویدد اومد و بهم گفت که تلویزیون داره یه برنامه درباره ی ایران پخش می کنه. وای.
این «وای» برای این بود که اون جا هیچ برنامه ای رو برای معرفی مثبت ایران که هیچ حتی برای معرفی اون چه هست پخش نمی کنن. یقین داشتم جلوه های جدیدی برای ضایع کردن وجهه ی ایران کشف کرده ن و خدا می دونست چه مزخرفاتی رو می خواستن از شبکه آرته نشون بدن. نمی فهمیدم چرا خیلی ها فکر می کردن اون شبکه هنریه؛ در حالی که کاملا خطوط سیاسی رو دنبال می کرد.
توی اتاق تلویزیون بودم؛ شیر کاکائو در دست، شکلاتی برپا و دو چشمم دِگران می پاپید! خیلی از بچه ها بودن. بعضیاشون هم از روی کنجکاوی، برای این که بدونن کشور دوست جدیدشون چه شکلیه، اومده بودن. یه فیلم مستند بود. از محلات خیلی خیلی فقیرنشین فیلم برداری کرده بودن؛ از بچه هایی که وایساده بودن جلوی دوربین و زل زده بودن به لنز و گریه می کرده ن که شده بود نماد بدبختی مملکت. یه تعداد از مردم هم سفره ی دلشون رو برای فیلمساز خارجی وا کرده بودن و چندتا دختر و پسر با پوشش خیلی ناجور و روشن فکرانه توی یه خونه از نبود آزادی، و نه جمهوری اسلامی و حتی استقلال می نالیدن.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فروبر به گریبان خویش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
اگـر بـرای به دست آوردن پــول، مجبــوری دروغ بگویی و فریبکـاری کنی، تهیدسـت بمـان!
اگـر بـرای به دست آوردن جــاه و مقــامی بـایـد چـاپلـوسی کنی و تملّــق بگــویی، از آن چشـم بپــوش!
اگـر بـرای آن که مشهــور شـوی، مجبــور می شــوی مانند دیگــران خیــانـت کنی، در گمنــامی زنـدگــی کن!
بگــذار دیگــران پیـش چشــم تـو بـا دروغ و فــریـب ثـروتمنــد شونـد، بـا تملّــق و چـاپلـوسی شغل های بـزرگـی را به دسـت آورنـد و بـا خیــانـت و نـادرستـی شهــرت پیــدا کننـد، تـو گمنــام و تهیــدسـت و قـــانـع بــاش!
زیـرا اگـر چنیــن کنی تـو سـرمـایـه ای را که آنهـا از دسـت داده انـد، به دسـت آورده ای و آن #شـــرافـت است.
🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 گپ و گفتی با تولیدکننده های برتر #تولیدات_دانش_بنیان ، تولیداتی که می توانند ما را از فروش نفت بی نیاز کنند!
🔹 «دکتر سعید جلیلی»
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 تنوع و توانایی های پیامرسان ها، شبکه های اجتماعی و دیگر محصولات مجازی #ایرانی که حتی بیشتر مردم خودمان هم از آن ها اطلاع ندارند!
#جهان_جوان
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت چشمنوازِ #جواهرده
/مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️#خلیج_فارس به من مربوط نیست!
سفر به امارات و عربستان رو عشقه!
نان به نرخ روز خوری به نام ابراهیم حامدی (اِبی)
🤡 هنرمند یا عروسک خیمه شب بازی
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
🔥
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند
آتش امان نمیدهد آتشپرست را
«صائب تبریزی»
تک بیتی
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش نهم: «روز اعتصاب - مستند آرته» صبح راه افتادم برم مرکز شهر چند ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دهم:
مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سؤال می کرد و اونا کاملاً مطیع و با حسرت جواب می دادن. ته جواباشون من یکی فقط یه جمله دریافت می کردم:
«حالا با این حرفا که زدیم امکانش هست شما خدایان خوشبختی و سعادت کاری برای کشور ما انجام بدید؟ و حتی گور بابای کشور، نمی شود برویم از این ولایت من و تو؟!»
چه قدر ناراحت کننده بود. نمی دونم توی دل بچه های مسلمونی که احساس خیلی خوبی به ایران داشتن و بارها گفته بودن ایران، به عنوان یه کشور مسلمون، با این همه پیشرفت، افتخار اونا محسوب می شه چی گذشت. فکر کردم حتماً شب دوباره سر صحبت باز می شه و از من درباره ی اون چه دیدن می پرسن. من چی باید می گفتم؟ با خودم گفتم:
«عیبی نداره بهشون می گم که توی هر کشوری همه جور آدمی هست. افراد ناراضی هم هست. ایده آل این افراد وضعیت امروز مردم فرانسه است. مهم ترین اولویت زندگیشون اولویت زندگی غربیه. البته این رو هم نباید ندید گرفت که این فیلم برای تخریب ساخته شده نه برای نشون دادن واقعیت؛ وگرنه چرا کسی درباره ی درصد تعداد این قشر از اجتماع صحبت نمی کنه؟ اینا اکثریت مردم ما رو تشکیل نمی دن. ضمن این که هیچ کس مدعی نیست توی ایران مشکل وجود نداره. گرونی هست. سختی زندگی هست. هیچ وقت کشور من کشور دیگه ای رو نچاپیده که با پولش خودش رو آباد کنه و مردمش رو پولدار. همیشه کشور ما تحریم بوده و این خودش خیلی از مشکلات رو باعث می شه. اما همه ی این مشکلات به اون چه به دست آورده ایم می ارزه.»
و از همین حرفایی که برای ما ایرانی ها عادی و تکراریه؛ اما برای اونا جدید و جذابه.
وسط فیلم با یه خانواده ی عادی پر جمعیت هم مصاحبه کردن که هیچ نصیبی از امکانات مدرن و تجهیزات زندگی نبرده بودن و همچین جواب مصاحبه گر رو دادن که کیف کردم.
آفرین! واقعا زنده باد! خیلی محکم تر از زنده باد. چیزی در حد «باید تو زنده بادی!»
و دست آخر، فیلم مستند سخنرانی یه خانم وکیل ایرانی که مفتخر به دریافت یه جایزه از یه سازمان گُنده شده بود. چه قدر دردناک بود! خانم وکیل توی دانشگاه کلمبیا صحبت می کرد و همه دست می زدند؛ همه ای که از شنیدن حرفای دلشون از زبون خانم وکیل به وجد اومده بودند.و خانم وکیل هر بار با شنیدن صدای کف زدن حضار بیشتر مطابق خواست اونا سخن می گفت، شاید برای این که صدای کف زدن بلندتر بشه. خانم وکیل، در حالی که فریاد می زد گفت:
«من از همه ی شما روزنامه نگارها و آزادی خواها می خواهم که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید.»
کاش در دروس رشته ی حقوق مؤکداً بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعیه رو به قاضی عادل ارائه کنه، نه به قاتل.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔘 همین خوبه...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
تا هنگامی که برای هدفی 🎯 میجنگید
چیزی از دست نمیدهید.
بازندهی واقعی
کسی است که هدفی 🎯 ندارد.
-•-••--❀• @sad_dar_sad_ziba •❀--••-•--
اى كـاش كه زيـنــت بـهــارش باشيم
در شادى و غم، هميشه يارش باشيم
اندازه ی یک روز، در ايـن ســال جـديـد
آرامـش قـلــب بـى قـرارش باشیم
🌺«صلوات»
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🍀🌸🍀
زن نادان همسرش را برده ی خود می کند و همسر یک برده میشود!
زن دانا همسرش را پادشاه می کند و خودش ملکه ی او میشود!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚
برای نابود کردن یک #فرهنگ
نیازی نیست کتابها را بسوزانند؛
کافی است کاری کنید که مردم آنها را نخوانند.
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دهم: مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سؤال می کرد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش یازدهم
«عدو شود سبب خیر!»
چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دختر اون جوری رفتار می کرد؟ اصلا نمی فهمیدمش.
نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ی ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید می دونم بیشتر از بیست یا بیست و پنج می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم ملت نائل بود و شبانه روزشون رو با هم می گذروندن، می گفت که سی و پنج سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید.
مسلمون بود. روزه می گرفت. نماز رو اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام.
به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی می شه که فرانسوی ها معتقدن؛ برای همین غالباً لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف که اون هم از توصیه های دینیه برای دوختنش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن (!) و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!
اگر چه لنز آبی خریده بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسوی ها به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمی شه.
از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقده یه نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمی گرده مراسم ازدواج بر پا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متأهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. یه هفته ای بود که یه دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود.
یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی می شود برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم. نائل داشت توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست می کرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا و خیلیای دیگه هم بودن. نائل، بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می شد و تقریبا همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! بیانی قوی هم داشت. کافی بود چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگنجونه تا ببینید که بهتره باهاش دهن به دهن نشید! خودش می گفت قبلا در الجزایر گوینده رادیو بوده.
مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل باهاش مشورت می کردن و من این رو از غرایب آخر الزمان می دونم! البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می کرد این صفت خیلی عالیه.
امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همان دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:
«نیاز نیست غذا درست کنی، امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.»
-دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئناً دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمایید شروع کنید.
نائل دو طرف لُباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم.
منصور، بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخشون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چه قدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم؛ اون قدر که خوشحالی ما دو تا رو همه می فهمیدن!
-سلام
-سلام کجا بودی بابا؟
-خیلی چیزا باید برات تعریف کنم.
-درباره چی؟
-خودم، خدا و یه دعای تازه که امروز یاد گرفتم!
-خب بگو
-نه اول یه چیزی بخوریم، حرفام زیاده!
نشست رو به روی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز، هر چی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم می آد، از پوست کندش بدم می آد، اشکم در اومد. به امبر گفتم:
«ببین هر وقت قسمت گریه دار حرفات تموم شد، قسمت خنده دارش رو تعریف کن!»
غش غش خندید و گفت:
«آه متاسفم دوست من! خیلی دردناکه می دونم اما خودت می بینی که روی هیچ میزی خالی نیست.»
اون طرف تر یه جای خالی دیدم امبروژا هم دید سریع حرفش رو ادامه داد:
«اگر باشه هم نمی رم. می دونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!»
از وسطای حرف امبر نائل سمت من اومد. امبروژا ساکت شد و نائل با لحنی کاملاً عاقلانه به من گفت:
«مگه تو مسلمون نیستی؟»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
اگر ذهن رو بتونیم مهار ڪنیم
رفتارمون هم رو می تونیم مهار ڪنیم
مواظب فڪرامون باشیم.
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محدودیت ها می توانند فرصت باشند.
🌱 #خلاقیت در محدودیت ها فعال می شود!
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
گر کسب کمال میکنی، میگذرد
ور فکرِ مجال میکنی، میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است، خیال
هر نوع خیال میکنی، میگذرد
«وحشی بافقی»
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
🔰
نقل است که در یک مرکز تفریحی در نیویورک سگی به کودکی حمله میکند، مردی که شاهد حادثه بود برای نجات کودک خود را به روی سگ میاندازد و او را خفه میکند.
خبرنگار نیویورک تایمز که ماجرا را از نزدیک میبیند به مرد میگوید:
فردا عنوان اول نیویورک تایمز این است: «مرد شجاع نیویورکی جان پسری را نجات داد.»
مرد در جواب خبرنگار میگوید:
«من نیویورکی نیستم.»
خبرنگار میگوید پس می نویسیم: «آمریکایی قهرمان جان پسری را نجات داد.»
مرد میگوید:
«ولی من آمریکایی هم نیستم، پاکستانیام.»
فردا سرگفتار مجله ی نیویورک تایمز این چنین شد:
«یک مسلمان متعصب، سگی را خفه کرد! اف بی آی احتمال میدهد القاعده در این جنایت دخیل باشد.»
📎📎📎📎📎
🔹 اگر شما حقایق جامعه و ارزش هایتان را روایت نکنید، دشمن هر جور دلش میخواهد روایت میکند. توجیه میکند، دروغ میگوید، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.
🔹 اندیشکده رند:
«در جنگهای فردا کسی برنده نیست که بزرگترین بمبها را دارد، بلکه کسی پیروز است که فراگیرترین روایت را دارد.»
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
گوسفندی كه تمام وسعت دیدش
در پشت گوسفند جلوی خودش خلاصه میشود،
چه گونه تشخیص دهد که امروز
او را به #چراگاه خواهند برد یا به #قتلگاه؟!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یازدهم «عدو شود سبب خیر!» چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوازدهم:
- چرا.
- سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و تو یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح می دی؟ سبحان الله! من در عجبم.
وای چرا اون حرف رو زد؟ اون هم جلوی امبروژا! یعنی چی؟ مثلا یه ارشاد دینی بود؟ جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام شناسی بیاد؟ اصلا گیرم کار من اشتباه، نمی تونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟ خیلی ناراحت شدم. امبر، در حالی که چاقو توی یه دستش بود و پیاز توی دست دیگه ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهانه ای شده بود برای این که خودش رو مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلاً حرفای ما دو تا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:
«دین اسلام می گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید من امبروژا رو دوست دارم چون من رو به یاد خدا می اندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.»
نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که طرفش من باشم. غر زد و به عربی یه چیزهایی زیر لب گفت.
منصور کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش را آورد جلو. یه لایه ی اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:
«اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟»
- آره من دروغ نگفتم.
- خب می دونی در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم و زیاد با هم صحبت کنیم
و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه.
یه قطره اشک می تونه در اثر پوست کندن یه پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چه قدر تشخیصشون از هم آسونه!
گفتم:
«چه قدر این پیازا چشم رو می سوزونه!»
گفت:
«آره خیلی!»
.....🍀.....
«...وَ یُرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب»
سیمون، رئیس لابراتور با یه ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار می شه تا ضمن این که اخبار جدید رو به اطلاع می رسونه اون اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم. کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.
ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتور، انجام بدم.
با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یه کم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، که تربیت شده ی مادران فرانسوی هستن به مامانش محل نمی گذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از اون وضعیت خوشحال نبود هم فکر می کرد حقی در قبال بچه ش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه. نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. همه کار برام انجام می داد و می گفت:
«وقتی صبح تا شب جلوی رایانه و کتاب و مقاله ای، باید چیزای شیرین بخوری. چون برای مغز مفیده»
چند بار هم بهم گفته بود:
«با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش.»
من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم.
توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می کرد. وارد شدم. گُل از گُل ملیکا شگفت!
- بیا... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! (فرانسوی ها به همه چی می گن کوچولو، در واقع برای هر چیزی که عزیز یا کوچک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگ ترین فیل دنیا باشه)
خب، چی شده؟ چی می خوای؟
- ملیکا یه فرمه که باید پُرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم می خواد. باید بدمش به تو، نه؟
- آره بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش می دم.
نشستم روی صندلی، آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. اون قدر به سلامتیش اهمیت می داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن. قهوه که فرانسوی ها حداقل روزی یه بار می خورن نمی خورد به این دلیل که برای قلب ضرر داره. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می کرد ببینه میزان چربی و قندش چه قدره تا از یه حدی بیشتر نشه. ظاهرا میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔪 دست هات رو دستی دستی نگذار زیر ساتور!
🎤 «حجت الاسلام پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ سوانح و حوادث، از آنچه تصور می کنیم به ما نزدیکترند!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
اهل پرواز، آسمانی 🕊
اما خاکی!
🌷 «خلبان شهید عباس بابایی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─